غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«چراغ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چراغ» در غزلیات حافظ شیرازی
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
به جلوه گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
ستاره شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
درون ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
سعدی شیرازی
«چراغ» در غزلیات سعدی شیرازی
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
شمع فلک با هزار مشعل انجم
پیش وجودت چراغ باز نشستست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
شب غم های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
خیام نیشابوری
«چراغ» در رباعیات خیام نیشابوری
خورشید چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
مولوی
«چراغ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
بسته كنم من این دو لب تا كه چراغ روز و شب
هم به زبانه زبان گوید قصه با شما
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
از آن سو كه بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
چراغكهاست كتش را جدا كرد
یكی اصلست ایشان را و منش
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چو غم چون سنگ و آهن هست برجا
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده كننده زمین را
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
مقصود از این بگو و رستی
یعنی كه چراغ آسمان را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را
روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل كرده دست افزار را
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یك صلا
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ جان اصحاب
چراغ عالم افروز مخلد
كه نی كفرست و نی ایمان كدامست
نگار خوب شكربار چونست
چراغ دیده و دیدار چونست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
به عهد و توبه چرا چون فتیله میپیچی
كه عهد تو چو چراغی رهین هر نكباست
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به كناره میرود مه به كنار میرسد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
ملكها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
شب كفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
با كفر بگفت ایمان رفتیم كه بس باشد
آن كس كه همیجستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دارد ز ستارهها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
عقلست چراغ ماجراها
آن جا هش و عقل از كجا بود
اما چو قلب و نیكو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بنمای خانهای كه از او نیست پرچراغ
بنمای صفهای كه رخش پرصفا نكرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هر یكی
چون آن به هم رسید كسیشان جدا نكرد
روز فضیلت گرفت زانك یكی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
بیار آن سخنانی كه هر یكیست چو جانی
نهان مكن تو در این شب چراغ را كه نشاید
ولی كسی كه به دستش چراغ عقل بود
كجا گذارد نور و كجا رود سوی دود
بگفت من به دمی آن چراغ را بكشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آنك پف كند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
چراغ عقل در این خانه نور میندهد
ز پیچ پیچ كه دارد لهب ز یاغی باد
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
در آن زمان كه چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
خدیو عالم بینش چراغ عالم كشف
كه روحهاش به جان سجده میكنند از دور
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یكی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
كه یكی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
كه به است یك قد خوش ز هزار قامت كوز
رخی كه از كر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ كه خورشید سوزی و مه ساز
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به كوی او حلقه در بگیرمش
آن ماه كه میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم دركش و میبینش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغكی كه بود شب شراراندازش
امروز پایدار كه برپاست ساقیی
كبست خاك را و فلك را دو صد چراغ
چونك خر خورد جمله كنجد را
از چه روغن كشیم بهر چراغ
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
تو را چگونه فریبم چه در جوال كنم
كه اصل مكر تویی و چراغ هر محتال
غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جانها ای دل
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین كنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری كنم
پرنور كن آن تك لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
هر كه گوید كان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را كامتحان دیدهام
تو چو من اگر بجویی به شمار خاك یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
اگر چراغ دلی دانك راه خانه كجاست
وگر خداصفتی دانك كدخدات منم
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
یك لحظه داغم می كشی یك دم به باغم می كشی
پیش چراغم می كشی تا وا شود چشمان من
گفتم كه چونی در سفر گفتا كه چون باشد قمر
سیمین بر و زرین كمر چشم و چراغ مرد و زن
یك لحظه داغم می كشی یك دم به باغم می كشی
پیش چراغم می كشی تا وا شود چشمان من
ای نور افلاك و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ كن سوی چراغدان مكن
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور كن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی كز وی تو برگیری لگن
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم
كه چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
كه چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
مكن مكن كه روا نیست بیگنه كشتن
مرو مرو كه چراغی و دیده روشن
بنگر یكی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
ای ذوق تسبیح ملك بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری كن این شب را چراغ بیت احزان شو
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
ای وعده تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا كو
میگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه
وگر عقار نداری از او عقار بجو
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
ای بیتو حیات تلخ گشته
ای بیتو چراغ عیش مرده
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاكان شده
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
تو بشكن جوز این تن را بكوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پرده پنهانی
هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید كی دفع بلا چونی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
مباد آن روز كز تو بازماند
دو دیدهای چراغ و روشنایی
مشرق چه كند چراغ افروزی
سلطان چه كند شهی و مولایی
ای آنك تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ میستانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا كه چراغ آسمانی
مجلس چو چراغ و تو چو آبی
وز آب چراغ را خرابی
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا كه آن تو داری
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
بكن ای دوست چراغی كه به از اختر و چرخی
بكن ای دوست طبیبی كه به هر درد دوایی
چه كشیمش چه كشیمش تو بیا تا كه كشیمش
كه چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی
به سحرگاه و مشارق كه شود تیره رخ مه
كی بود نیم چراغی كه كند نورفزایی
سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
كه چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
چو نماز شام هر كس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
هله ای پری شب رو كه ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شكر چرایی
هر چراغی كه بسوزد مطلب زو نوری
نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی
دیدبانا كه تو را عقل و خرد میگویند
ساكن سقف دماغی و چراغ نظری
ای چراغ و مشعله هفت آسمان
خاكیان را آمدی مهمان بلی
نی چراغ عشرت ما را مكش
در چراغ ما تو روغن كردهای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهای
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب
كرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید
درمان به درد آید این است اوستادی
آن لحظه كفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و باده مغانهای
دانم كه پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلك را تو آتشی و تو آبی
عنایتیست ز جانان چنین غریب كرامت
ز راه گوش درآید چراغهای عیانی
تو بز نهای كه برآیی چراغپایه به بازی
كه پیش گله شیران چو نره شیر شبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی
بیا بیا كه حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا كه تو چشم و چراغ یعقوبی
چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو
بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی
ببرد او به سلامت میان چندین باد
به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
درآ در دل ما كه روشن چراغی
درآ در دو دیده كه خوش توتیایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
چراغ خدایی به جایی كه آیی
حیات جهانی به هر جا كه افتی
جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان
بیتو ز جان و جا شدم، تو ز برم كجا شدی؟
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان به شبهای تاری
«چراغ» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بیداری ما چراغ عالم باشد
یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعلهی آفتاب جز رسوا نیست
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
روی چو مهت پیش چراغ اولیتر
روی حبشی کرده به داغ اولیتر
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
دریاب که این دم اگرت فوت شود
بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید
در پیش نهد بجای خورشید چراغ
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی
وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ
ای کرده ز گل دستک من پایک من
بنهاده چراغ عقل من را یک من
هر چند دراز کرده بد گوی زبان
ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
هر خانه که بیچراغ باشد ای جان
زندان بود آن نه باغ باشد ای جان
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
از مردن تن چراغ دل زنده شده
ای آنکه ز حال بندگان میدانی
چشمی و چراغ در شب ظلمانی
گویی که تراام و چرا غم داری
ترسم که نباشی و چراغم داری
فردوسی
«چراغ» در شاهنامه فردوسی
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ
برآمد به کردار زرین چراغ
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
سر موبدان بودو شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان
پس پشت لشکر به بستور داد
چراغ سپهدار خسرو نژاد
همی گفت گشتاسپ کای شهریار
چراغ دلت را بکشتند زار
همی گفت کای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من
ستون منا پردهی کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
چراغ جهان بود دستور شاه
فرستادهی شاه زی پور شاه
به ترکان سیراند با درد و داغ
پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
چراغ زمان و زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
همی گفت کاینت چراغ جهان
همی آفرین خواند اندر نهان
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
چو دریا فروزنده شد دشت و راغ
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
ببردند بالای زرین جناغ
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ
سرانجام مرگ آیدت بیگمان
اگر تیرهای گر چراغ جهان
برین گونه تا شید بر پشت راغ
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریاری چراغ جهان
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد به کردار زرین جناغ
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
زجان و دلت روشنایی ببرد
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چو خسرو همیخواست کاید بباغ
دل میزبان شد چو روشن چراغ
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ
هر آنگه که رفتی به می سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب