غزل شماره ۹۰۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مده به دست فراقت دل مرا كه نشاید
مكش تو كشته خود را مكن بتا كه نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
ایا نموده وفاها مكن جفا كه نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مكن ز تن من چنین قبا كه نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
ز ما تو روی مگردان مده قفا كه نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو كری
ز بعد گفتن آری مگو چرا كه نشاید
تو كان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما كه نشاید
بیار آن سخنانی كه هر یكیست چو جانی
نهان مكن تو در این شب چراغ را كه نشاید
غمت كه كاهش تن شد نه در تنست نه بیرون
غم آتشیست نه در جا مگو كجا كه نشاید
دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل از آن سو
میان این دو مسافر مكن جدا كه نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری كن
مخور به رنج به تنها بگو صلا كه نشاید
دلا بخسب ز فكرت كه فكر دام دل آمد
مرو بجز كه مجرد بر خدا كه نشاید

آتشجفاحدیثخداخیالسخنصوفیفراقلطفمرووصلوفاچراغ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید