غزل شماره ۲۰۸۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ببردی دلم را بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی درآیم بگیری بگیرم
بگویی بگویم علامات مستان
نشاید نشاید ستم كرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور بیاور شرابی كه گفتی
مگو كه نگفتم مرنجان مرنجان
شرابی شرابی كه دل جمع گردد
چو دل جمع گردد شود تن پریشان
نخواهم نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن ز من سجده كردن
ز من شكر كردن ز تو گوهرافشان
چنانم كن ای جان كه شكرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم كن ای جان كه از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن كه تا جان بگوید
علی میر گردد چو بگذشت عثمان
خمش كردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما تویی خوب كنعان

امانبادهبهارخیالسلطانسینهشرابمستگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید