غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«شراب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شراب» در غزلیات حافظ شیرازی
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ای بود معدود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
شب شراب خرابم کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاه داریش اندر سر شراب رود
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
سعدی شیرازی
«شراب» در غزلیات سعدی شیرازی
قوم از شراب مست وز منظور بی نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست
دگر بخفته نمی بایدم شراب و سماع
که نیک نامی در دین عاشقان ننگست
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر می گشت
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بی خبر فتاد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکر می شود
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
بوسه ای بر کنار ساغر نه
پس بگردان شراب شهدآمیز
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
در این سماع همه ساقیان شاهدروی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق
شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن
گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی
گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه
بی روی توام جنت فردوس نباید
کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرینتر شرابی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
ز کبر و ناز چنان می کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می برد که مخموری
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
خیام نیشابوری
«شراب» در رباعیات خیام نیشابوری
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
آه این چه شراب است که تا روز شمار
بیخود شده و بیخبرند از همه کار
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
مولوی
«شراب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
اول شرابی دركشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه كنی آهنگ ما آهنگ ما
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز كبر و ما و من مست شراب كبریا
آمد شراب آتشین ای دیو غم كنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو
از پی امتحان بخور یك قدح از شراب ما
الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربانی دلهای كبابی را
بفزای شراب ما بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را
تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
بركن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر كن ز می احمر سغراق و شرابی را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
دلا در بزم شاهنشاه دررو
پذیرا شو شراب احمری را
ای ساقی دل ز كار واماندم
وقتست بده شراب كاری را
آراسته كن مرا و مجلس را
كراستهای شرابداری را
بزمیست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شرابخواری را
ور نیست شراب بینشانیت
پس شاهد چیست این نشانها
این جاست شراب لایزالی
درریز تو ساقیا از این جا
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قیست و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
ساقی تو شراب لامكان را
آن نام و نشان بینشان را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
سر می نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
ساقیا گردان كن آخر آن شراب صاف را
محو كن هست و عدم را بردران این لاف را
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
نفسی یار شرابم نفسی یار كبابم
چو در این دور خرابم چه كنم دور زمان را
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی كه قیامتست حقا
بیار ساقی باقی كه جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
دلی كه پند نگیرد ز هیچ دلداری
بر او گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب كه عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر كه نبودهست هیچ دریا را
تو ماندهای و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میكنی تو سیما را
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از كجا غم هر خام قلتبان ز كجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از كجا و بد و نیك مردمان ز كجا
شراب عشق ابد را كه ساقیش روح است
نگیرد و نكشد ور كشد چنین كشدا
شراب داد خدا مر مرا تو را سركا
چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور كه میم
انا زق ملت فیه شراب و سقا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
چونك دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
ز كف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجبست اگر بماند به جهان دلی مدب
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنك ماهت بر روزنست امشب
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشك پرشراب
آن را كه لقمههای بلاها گوار نیست
زانست كو ندید گوارش از این شراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم كباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الكبد للشراب كباب
شراب ما ز خون خصم باشد
كه شیران را ز صیادیست لذات
یكی گوید كه این از عشق ساقیست
یكی گوید كه این فعل شرابست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یكی پنهان سه غماز این چه شیوهست
ایا ساقی توی قاضی حاجات
شرابی ده كه آرد در مراعات
شب خیز كنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
هین كه گردن سست كردی كو كبابت كو شرابت
هین كه بس تاریك رویی ای گرفته آفتابت
او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیدهایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشكست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
بشنو نوای نای كز آن نفخه بانواست
دركش شراب لعل كه غم در كشاكش است
بفزا شراب خامش و ما را خموش كن
كاندر درون نهفتن اشیاء مباركست
ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
كه ذرههای تنم حلقه خراباتست
شراب لعل بیاورد شاه كاین ركنیست
خمش كه وقت جنون و نه وقت كشف غطاست
علی الخصوص شرابی كه اولیا نوشند
كه جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر
به كف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
بدانك سركه فروشی شراب كی دهدت
كه جرعهاش را صد من شكر به نقد بهاست
طهارتیست ز غم باده شراب طهور
در آن دماغ كه بادهست باد غم ز كجاست
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
جمال یار و شراب مغانه را چه شدست
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
كه در سر شرابی پزیدی كه نوشت
عشق تو آورد شراب و كباب
عقل به یك گوشه نشستن گرفت
ای ز بگه خاسته سر مست مست
مست شرابی و شراب الست
ای شراب طهور از كف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
كه تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
كه دنیا و شما نیز ز یك جرعه آنید
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
خمهای شراب عشق برجوشد
هنگام كباب و بابزن گردد
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی
از لعل لبش شراب نوشید
وز خنده او شكر بخایید
پیش از آن كاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
چشم تو در چشمها ریزد شرابی كز صفا
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین كند
دل كباب و خون دیده پیشكش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو كند
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز كباب و شكر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبود
از شراب صرف باقی كاسه سر پر كنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی كنید
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سركش تو به لب و سرم نیامد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
جام شراب وصل تو پر كن ز فضل خود
تا كام جان روا شود از جام و كام عید
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه تو جام عید
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
درده شراب و واخرام از بیم و از امید
خاموش كن كه جان ز فرح بال میزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
زین راه نابدید معما كی بو برد
آنك از شراب عشق ازل خورد یا چشید
ساقی بیرنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل كرد قاف عیش ممدد رسید
كه در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو كدو شد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
بیا كه ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان كه چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
زهی صباح مبارك زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما ركوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن كه در میانه چه بود
چو پاك داشت شكم را رسید باده پاك
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب عشق چو خوردی شنو صلای كباب
ز مقبلی كه دلش داغ انبیا دارد
به باغ جمله شراب خدای مینوشند
در آن میانه كسی نیست كو گلو دارد
به طور موسی بنگر كه از شراب گزاف
دهان ندارد و اشكم چهارسو دارد
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود كند
شراب لطف خداوند را كرانی نیست
وگر كرانه نماید قصور جام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
كه آن شراب قدیمست و باقوام بود
شكوفههاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب كه اشكوفههاش قی باشد
و چون شدند همه سخره سال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب كنید
هر شرابی كه دوست ساقی نیست
جز خمار و شكوفه نفزاید
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود افزون شود نور نظر
چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در كرم بر خلق بستن هر دو در
تا در شراب آغشتهام بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقوا را تو بیاكراه و صفرا خور
اگر خواهی كه چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
خاكش خوش باد كوست عاشق
خاكش ز شراب جان مخمر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام كن آن شراب احمر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو كن اندیشهها را زان شراب چون شرر
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
گر چه پیر كهنهای در حكمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه كوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یك یك موی بر من دیده ور
یك ساغر لطیفی كز غایت لطیفی
گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر
از آسمان فرست شرابی كز آن شراب
اندر زمین نماند یك عقل هوشیار
درده از آن شراب كه اول بدادهای
زان چشمهای مست تو بشكن مرا خمار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
كجا شراب طهور و كجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
كه جانها و روانها نثار باد نثار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدكردار
بیا كه در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پردهای مگذار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم كند رفتار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
از آن شراب كه گر جرعهای از او بچكد
ز خاك شوره بروید همان زمان گلزار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق كشیم
چنانك اشتر سرمست در میان قطار
شراب لعل كه گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
درآ به حلقه رندان كه مصلحت اینست
شراب و شاهد و ساقی بیشمار نگر
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور
ز توست این شجره و خرقهاش تو دادستی
كه از شراب تو اشكوفه كردهاند اشجار
قدح شكست و شرابم نماند و من مخمور
خراب كار مرا شمس دین كند معمور
مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب كرد و نشد از شراب باری سیر
چو همنشین شود انگور با خم سركه
شراب او ترشی شد حریف اوست كبر
ساقی صوفیان شرابی ده
كان نه از خم بود نه از انگور
ز آن شرابی كه بوی جوشش او
مردگان را برون كشد از گور
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پیاپی میستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
گفتم اگر بیابمت من چه كنم شراب را
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس
گفت كباب خور پی قوت دل بگفتمش
دل همگی كباب شد سوی شراب ران فرس
گفت شراب اگر خوری از كف هر خسی مخور
باده منت دهم گزین صاف شده ز خاك و خس
بیا بیا به شرابی و ساقیی كه مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شراب كاس كیكاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فكر عاقل كش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
دل از تو شرحه شرحه بنشین كباب میخور
خون چون میست جوشان بنشین شراب میچش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
كسی كه خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر كن و برسانش
از آنك هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش
چندان شراب ریخت كنون ساقی ربیع
مستسقیان خاك از این فیض كرده كاغ
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
تو گویی كه بیدست و شیشه كه دید
شراب دلارام و بكنی و بنگ
شراب خوار كه نامیخت با شراب این آب
كشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل
خمش كن كاندر این وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم كه هر دو بود درخوردم
میان روزه داران خوش شراب عید در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز ترس خلق چون كزدم
شرابی نی كه درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده كوته دم
شرابی نی كه درریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد كوته دم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز شرم خلق چون كزدم
طبیبیم حكیمیم طبیبان قدیمیم
شرابیم و كبابیم و سهیلیم و ادیمیم
وان گاه كدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار از او من نچكانم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
زبانم از شراب او شكستهست
ز دستانش شكسته دست و پایم
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
بیساقی و بیشراب مستم
بیتخت و كلاه كیقبادم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مستتریم ما چه دانیم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
تو بدان شیشه پرستی كه ز شیشه است شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاكم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
تو گواه باش خواجه كه ز توبه توبه كردم
بشكست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
كه به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
ز كف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
همه را به لطف جان كن همه را ز سر جوان كن
به شراب اختیاری كه رباید اختیارم
چه كمی درآید آخر به شرابخانه تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یكی كن كه در این افرادیم
چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری
كی گرد دیگ گردم آخر نه كفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق كمیزم
درده شراب یك سان تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یك یك فروتراشیم
ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز
می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از كبر در پیاله خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
شرابخانه عالم شدهست سینه من
هزار رحمت بر سینه جوامردم
همه جمال تو بینم چو چشم باز كنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم
بیار جام اناالحق شراب منصوری
در این زمان كه چو منصور زیر دار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
كه من عدو قدحهای زهربار توام
چگونه كافر باشم چو بت پرست توام
چگونه فاسق باشم شرابخوار توام
به جان عشق كه از جان جان لطیفتر است
كه عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز
نه آن شراب ازل را شدهست جسمم جان
چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی
روا بود كه نفختش بود شراب و طعام
بیار جام شرابی كه رشك خورشید است
به جان عشق كه از غیر عشق بیزارم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یك شراب سرمستیم
همچو شرابی كه عرب خورد و گفت
صل علی دنتها و ارتسم
چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم ملكم شاه قبادم
ز اشكم شرابت آورم وز دل كبابت آورم
این است تر و خشك من پیدا بود امكان من
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مكن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مكن
گردن آنك دست او دست حدث پرست او
تیره كند شراب ما تا بزنیم هین و هین
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مكن
كباب است و شراب امشب حرام و كفر خواب امشب
كه امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
جانها كه به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
قضا خواهی كه از بالا بگردد
شراب پاك بالا را بگردان
شرابی ده كه اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا جا را بگردان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
همچو چشم كشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
چون شراب موسی افكن زان خضر كف دررسد
صد چو جان من درآید چون كمر اندر میان
من كی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
كز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
كز شراب جان من رویدهمی تبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوه رخسار من
چه شراب است كز آن بو گلتر آهوی ناف است
به زمستان نه كه دیدی همه را چون سگ گرگین
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
ساقیا برخیز و می در جام كن
وز شراب عشق دل را دام كن
زهره كمین كنیزك بزم و شراب توست
دفع كسوف دل كن و مه را غلام كن
دارد طامات ما بوی خرابات ما
هست شرابات ما از كف شاهنشهان
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مكن
چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
بلی ولیك بده اولا شراب گزین
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
بیاور بیاور شرابی كه گفتی
مگو كه نگفتم مرنجان مرنجان
شرابی شرابی كه دل جمع گردد
چو دل جمع گردد شود تن پریشان
نخواهم نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
برد از دیدهها كوری بپراند سوی كیوان
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از كینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
بوی كباب میزند از دل پرفغان من
بوی شراب میزند از دم و از فغان تو
گفتم كو شراب جان ای دل و جان فدای آن
من نهام از شتردلان تا برمم به های و هو
از آن سو در كف حوری شراب صاف انگوری
از این سو كرده رو بانو به خنده سوی روبانو
همیگوید دل زارم كه با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او
شرابی باش بیخاشاك صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بیچون را قوام او
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار برگو
ای جام شرابدار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب كو
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
كه سری كه مست شد او ز خیال ژاژ رست او
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
چو خواهیم كه ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در گلشن آیم بود عبهر او
كه ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الكرام
از هیهی و هیهایشان وز لعل شكرخایشان
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
كم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود كوفتگی آمله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
خواهی كه همه دریا آب حیوان گردد
از جام شراب خود یك جرعه به دریا ده
بپیما آن شرابی را كه بویش
به از مشك است و از عنبر مرا ده
ای بیتو شراب درد گشته
ای بیتو سماعها فسرده
دیدم كه لبش شراب نوشد
كی دید ز لب می مغانه
درویش ز خویشتن تهی شد
پر ده تو شراب فقر پر ده
یك رنگ كند شراب ما را
تا هر دو یكی شود كه و مه
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده
به صلاح دین به زاری برسی كه شهریاری
ملك و شراب داری ز شراب جان عطا ده
كه غم تو خورد ما را چه خراب كرد ما را
به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی كه خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاكی بل كز جهان پاكی
از دست حق رسیده بیواسطه قنینه
غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر
هیچ ندانم دگر ز آنك ندانم مده
گفت شراب كسی كو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می نخرد یك تره
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران كرم با خاكدان آمیختی
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو كباب قوتی همچو شراب شادهای
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آنك قدح چشید نی
ور ز شراب دنگیی كی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی كی به درون شستیی
ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
در سر مست من فكن جام شراب احمری
در تك گور ممنان رقص كنان و كف زنان
مست به بزم لامكان خورده شراب ممنی
قرابه دل ز اشكستن شدی ایمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری
شراب عشق میجوشی از آن سوتر ز بیهوشی
هزاران عقل بربایی كه سبحان الذی اسری
شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه كند جان كسی جانی
ولیك آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم
شراب می كه بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
از سیخ كباب او وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری
از عشق شراب تو هر سوی یكی جانی
محبوس یكی خنبی چون شیره انگوری
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشكست در صومعه كاین معبده تا كی
تا باده نجوشید در آن خنب ز اول
در جوش نیارد همه را او به شرابی
برخیز كه شورید خرابات افندی
مستان نگر و نقل و شرابات افندی
یا ساقی شرف بشراباتك زندی
فالراح مع الروح من افضالك عندی
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یك ساقی بدمست یكی جمع مباحی
بخوردم از كف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
سبك بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
از آن سر چون سر جان را شراب است
همینوشد شراب اختیاری
به خاك پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
شراب عشق جوشانتر شرابی است
كه آن یك دم بود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن كند آن
كه صد خم شراب ارغوانی
مرا خوش خوی كن زیرا شرابی
مرا خوش بوی كن زیرا گلابی
همین دانم كه مجلس از تو برپاست
نمیدانم شرابی یا كبابی
درده تو شراب جان فزایی را
كز وی آموخت باده صهبایی
ای ساقی شادكام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
ای ساقی باده معانی
درده تو شراب ارغوانی
من پار بخوردهام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه چند خسبی
زان سان ز شراب تو خرابیم
كز خود اثری همینیابیم
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی
باده تنها نیست این آمیختی آمیختی
گر شراب عشق كار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یك سانیستی
بده آن دست به دستم مكشان دست كه مستم
كه شراب است و كباب است و یكی گوشهای خالی
بده ای دوست شرابی كه خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو دل بیقرار باری
به مباركی و شادی بستان ز عشق جامی
كه ندا كند شرابش كه كجاست تلخكامی
ز شراب خوش بخورش نه شكوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو
ز كجا شراب خاكی ز كجا شراب جانی
صفت شراب داری تو به مجلسی كه باشی
دو هزار شور و فتنه فكنی ز خوش لقایی
به خدا كسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی
كه پیالههاست مردم تو شراب بخش خنبی
صنما ز چشم مستت كه شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
كرم تو است این هم كه شراب برد عقلم
كه اگر به عقل بودی شكافدی ز شادی
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا
ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به كف كرم بخاری
سحر است خیز ساقی بكن آنچ خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
ز شراب چون عقیقت شكفد گل حقیقت
كه حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی
بر شاه عذرت این بس كه خوشی و خوش عذاری
همه شاخهها شكفته ملكان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
ز شراب جان پذیرش سگ كهف شیرگیرش
كه به گرد غار مستان نكند بجز شبانی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی
نه مكان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر كه در چه ذوقم تو چنین شكر چرایی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
ماه خندانت گواهی میدهد
كان شراب آسمانی خوردهای
این شرابی را كه ساقی گشتهای
از كدام انگورها افشردهای
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندك در بزم كیقبادی
گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را با این چه كار داری
نی غورهای بجوشی نی سركهای فروشی
الا شراب نوشی انگور میفشاری
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی
شد ذره آفتابی از خوردن شرابی
در دولت تجلی از طعن لن ترانی
پیش آردت شرابی كای ذره دركش این را
خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی
ای خواجه ترك ره كن ما را حدیث شه كن
بگشا دهان و اه كن گر مست آن شرابی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با كرشم و نازی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاك در كف تو شد زر ده دهی
خامش كه بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه كاسه تهی
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسمهای همچو اوانی نهادهای
بزم و شراب لعل و خرابات و كافری
ملك قلندرست و قلندر از او بری
شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص
زانك تو جوشیدهای زانك تو افشردهای
داد شراب خطیر گفت هلا این بگیر
شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مردهای
همه ز جام تو مستند هر یكی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی كه مست از چه شرابی
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بكن تیز كه بس لطیف سواری
كه خون بهینه شرابست جگر بهینه كبابست
همین دوم تو فزون كن كه از فزونه فزونی
از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور میان یاران خوشتر
غلام ساعت نومیدیم كه آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهای حلبی
از آن شراب پرستم كه یار می بخشست
رخم چو شیشه می كرد و بود رخ ذهبی
چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی
كی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نهای
شراب حق نگذارد كه تو شغب نكنی
شرابم آتش عشقست و خاصه از كف حق
حرام باد حیاتت كه جان حطب نكنی
اگر تو مست شرابی چرا حشر نكنی
وگر شراب نداری چرا خبر نكنی
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
شكوفههای شراب خدا شكفت بهل
شكوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
شراب لعل رسیدهست نیست انگوری
شكر نثار شد و نیست این شكر خوزی
دهان گشادم یعنی ببین كه لب خشكم
كه تا شراب تو گوید كه ای دهان چونی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
تو بیار ساقی! ز شراب باقی
كه لطیف خویی، و شه شهیری
من و ماست كهگل سر خم گرفته
تو بردار كهگل كه خم شرابی
ولیكن ز مستان به مكر و به دستان
شرابیست نادر كه آن را نهفتی
شراب سخن بخش رقاص كن
كه گردد كلوخ از تفش منطقی
بنوش ای ندیمی كه هم خرقهای
بجوش ای شرابی كه خوش مرهمی
بیا نوش كن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
ساقی انصاف حق به دست توست
كه جز آن شراب نپرستی
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه كم شود از خم فضل ایزدی؟
مار را خراب كردی، غرق شراب كردی
حتی بدا و افشا، ما كان فی سراری
دل را كباب كردی، خون را شراب كردی
یا من فداك روحی یا سیدالانام
هذا لباسی، هذا كناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
عندی شراب لوذقت منه
بس شیرگیری، گرچه شغالی
من سكر مقلتیه اری كل جانب
سكران عاشق بشراب مطهر
«شراب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
کارت همه شب شراب پیمائیها
مکر و دغل و خصومت افزائیها
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
آنجا که شرابست و ربابست و کباب
بیجام در این دور شرابست شراب
بیدود در این سینه کبابست کباب
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
پنهان گفتم براز در گوش دو چشم
مهمان عزیز است بیفزای شراب
بیمار بدن نیم که بیمار دلم
شربت چه بود شراب در ده تو شراب
یارب به دل کباب و چشم پرآب
جوشانتر از آنیم که در خم، شراب
آن دم که مرا بگرد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دور، آنست
این جمله شرابهای بیجام کراست
ما مرغ گرفتهایم این دام کراست
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
گر دف نبود نیشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
معشوق شرابخوار و بیسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
میگریم زار تا شرابت باشد
میسوزم دل که تا کبابت باشد
بفرست شراب کاندلشدگان
نه مست حقیقتند و نی هشیارند
گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز
پیشم دارد شراب خامی که مپرس
میخواند مرمرا به نامی که مپرس
مر تشنهی عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
گویند شراب جانفزا نیست دروغ
گویند که این به پای ما نیست دروغ
سرمست شراب بزم شاهنشاهم
امشب همه آنست که من میخواهم
امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقی شه و باده با قوامست قوام
بر کف داری شراب و جامی که مپرس
آن را بده و تو هر چه خواهی میکن
انگور عدم بدی شرابت کردند
واپس مرو ای شراب انگور مشو
ای پارسی و تازی تو پوشیده
جان دیده قدح شراب نانوشیده
ای یار گرفتهی شراب آمیزی
برخیزد رستخیز چون برخیزی
میریز شراب را که خوش میریزی
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی
در آب تو کوست چون شراب نابی
مینالم و میگردم چون دولابی
فردوسی
«شراب» در شاهنامه فردوسی
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب