صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا كه ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
كه دل در عشق خوبی خوش عذاری
از این مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
در این مستان كجا وهمی رسیدی
گر این مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیكن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد كر و فر سواری
دهان بربند كاین جا یك نظر نیست
كه بشناسد سواری از غباری