غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«مشرق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مشرق» در غزلیات حافظ شیرازی
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
سعدی شیرازی
«مشرق» در غزلیات سعدی شیرازی
غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو
غریب نیست که در شهر ما مقام کنند
تا چه رویست آن که حیران مانده ام در وصف او
صبحی از مشرق همی تابد یکی از روزنش
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می خورد به دوام
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
مولوی
«مشرق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جانها
از تابش تو یابد این شمس حرارت را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی كو برآرد خنجر مغمود را
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن كه جان میجست او را در خلاء و در م
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم كه نعم مولانا
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا
ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا
آن كس كه در مغرب بود یابد خورش از اندلس
وان كس كه در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی كه چون من پشت خم دارد
خورشید كه میدرد از او مشرق و مغرب
از لطف بود گر به سطرلاب درآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
هر ذره كه پای كوفت با ما
از مشرق چرخ ننگ دارد
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر كه به آسمان نماند
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
یا لمع المشرق مثلك لم یخلق
خذ بیدی ارتقی نحوك انت المجید
شكر كه خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جانها فكند آتش و آشوب خویش
تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
نه آن شمسی كه هر باری كسوف آید شود مختل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
وان یوسف كنعانی كز وی كف خود خستم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
كاینك یزك مشرق و ما جیش عتیدیم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به كز روش مستنیرم
از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بیا ای حاسد ار مردی نهانش كن نهانش كن
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منكران حشر را آگه كن از برهان من
آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشكر كشد
گوید ای دزدان كجا رفتید اینك آن من
شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این
جهد كن تا لگن جهل ز دل برداری
تا كه از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی كن از مشرق روح
كه چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
كه به صورت مثل كون و مكانیم همه
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری
دو خورشید از بگه دیدن یكی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاك هستی شاد و خندانی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
صلا كه ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
بخور كه ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
صلا كه ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
كه اصل اصل اصل هر ضیایی
مشرق چه كند چراغ افروزی
سلطان چه كند شهی و مولایی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یك دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و كرسی كه ز نور اولیایی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی
كه از او رسد شرارت به كواكب معانی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان بلی
گر غروب آمد به گور اندرشدی
باز طالع شو ز مشرق چون مهی
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی
وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونهای
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام
كه بر ممالك هر دو جهان چو بهرامی
من خمش كردم، مرا بیزبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
تو آن پهلوانی كه چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب به یك دم رسانی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
یا ملك المغرب والمشرق
مثلك فی االعالم یخلق
گشت شب و روز كنون غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
من خمش كردم، فسونم، بیزبان تعلیم ده
ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
الا تبریز بشراك دواما
و صار ساجدیكالمشرقان
تجود بوصل مشرق باهر نری
به جملة حاجاتنا و المسائل
قلت له مصیحا یا ملكالمشرق
اقسم بالخالق مثلك لم یخلق