غزل شماره ۲۳۷۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بده آن باده جانی كه چنانیم همه
كه می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوااند و هوا بنده ماست
كه برون رفته از این دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شكر لب یار
همه دكان بفروشیم كه كانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
كه به صورت مثل كون و مكانیم همه
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
كه جز از دست و كفت می‌نستانیم همه
هر كی جان دارد از گلشن جان بوی برد
هر كی آن دارد دریافت كه آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون
كه سبك دل شده زان رطل گرانیم همه
ملكان تاج زر از عشق ره ما بدهند
كه كمربخشتر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیكار طلب
ز آنك در پیش روی تیر و سنانیم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم
ز آنك چون نور سحر پرده درانیم همه
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم كنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان همچو روانیم همه

اندیشهبادهبختتبریزجامجهانجوانحریفخروشخورشیدرطلساقیسایهسحرسوسنسوگندشبانصبحعشقلالهمشرقچشمچمنگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید