غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«تبریز» در غزلستان
حافظ شیرازی
«تبریز» در غزلیات حافظ شیرازی
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
مولوی
«تبریز» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس كی تابد ضیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مكین از مسجد اقصی بیا
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزندهای هر موی چون سرهنگها
ای جان سخن كوتاه كن یا این سخن در راه كن
در راه شاهنشاه كن در سوی تبریز صفا
از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای
تبریز را از وعدهای كارزد به این هر دو سرا
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مكین كو رشك شد انوار را
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای كه هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاك را كحل ضیای نفس ما
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
كه عشقی هست در دستم كه ماند ذوالفقاری را
تو شادی كن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
كه از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری كز او دیدم همه ایجاد صورت را
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
كه او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شكرریزی میان عالم غوغا
بگو ای شمس تبریزی از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را
بكن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نكوآیین ببر این نكته غرا
در آن روزی كه در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست
كشاند دل بدان جانب به عشق چون كنب ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جانها
از تابش تو یابد این شمس حرارت را
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
شمس الحق تبریزی از بس كه درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
ای بحر كمربسته پیش تو گهر جانا
تو كعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شكر آمیزد از زمزم تو جانا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه به گوید حدیث قاف عنقا
نما ای شمس تبریزی كمالی
كه تا نقصی نباشد كاف و نون را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
بنه آن سر به پیش شمس تبریز
كه ایمانست سجده آن صنم را
بیا ای عید اكبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
شمس تبریز جو روان كن
گردان كن سنگ آسیا را
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشك چین را
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطفها را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مكناد نردبان را
چون نامه رسید سجدهای كن
شمس تبریز درفشان را
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یكی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی كو برآرد خنجر مغمود را
شهر تبریزست آنك از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
عاشقان عشق را بسیار یاریها دهیم
چونك شمس الدین تبریزی كنون شد یار ما
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا
تا فراق شمس تبریزی همی خنجر كشد
دستهای گل بجز خنجر مبادا بیشما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر كردم بگفتم كان مبادا بیشما
سجده تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیه تبریز را برداشته جان سها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست است از حیا مثقالها
دیده نقصان ما را خاك تبریز صفا
كحل بادا تا بیابد زان بسی اكمالها
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
كز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
خاك تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای كوثر و چون چشمه حیوان ما
از می تبریز گردان كن پیاپی رطلها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
شكر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
كز زمینش میبروید نرگس و ریحان ما
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
كش مكان تبریز شد آن چشمه رواق را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را
دیده حاصل كن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت كی توان دیدن چنین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را
هر چه بر افلاك روحانیست از بهر شرف
مینهد بر خاك پنهانی جبین تبریز را
گر بدان افلاك كاین افلاك گردانست از آن
وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را
پا نهادی بر فلك از كبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب كوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده كمین تبریز را
چون درختی را نبینی مرغ كی بینی برو
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
تا نیارد سجدهای بر خاك تبریز صفا
كم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
شمس تبریزی جوانم كرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
كعبه عالم ز تو تبریز شد
شمس حق ركن یمانی فاسقنا
مخدوم شمس دین است تبریز رشك چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه آمین كن این دعا را
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی كه او شد سرجمع هر علا
داد خداوند دین شمس حقست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
پیر شدم از غمش لیك چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا
مفخر تبریزیان شمس حق بیزیان
توی به تو عشق توست باز كن این تویها
برآ بتاب بر افلاك شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
شمس تبریز ابرسوز شدست
سایهاش كم مباد از سر ما
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لب را تو بیا برگشا
یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز
هل ابصر فی الدنیا انسانك انسانا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
كلا الله تبریزا باحسن ما كلا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
كم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا
جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی
اكتست روحی صباحا انزعت سربالها
اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا
ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداك روحنا نعم الثری
و ذلك شمس الدین مولا و سیدا
و تبریز منه كالفرادیس قد غدا
از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پیش دوان شده دلهای چون سحاب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الكبد للشراب كباب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابكی دما مما جنیت و اشرب
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
كاین روح باكار و كیا بیتابش تو جامدست
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی روشن حدقی ماندهست
شمس الحق تبریز چو در دام كشیدت
منگر به چپ و راست كه امكان حذر نیست
هر جان كه به شمس الحق تبریز دهد دل
او كافر خویش است و مسلمان خرابات
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
ایا تبریز خاك توست كحلم
كه در خاكت عجایبها فنونست
ركاب شمس تبریزی گرفتم
كه زین شمس زركند عظیمست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
كه شمس الدین تبریزی بهارست
هوای شمس تبریزی چو قدس است
تو آن خوكی كه نپذیرد فرنگت
ای دیده كرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو كریمست
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است
شمس تبریزی چو جمع و شمعها پروانهاش
زانك اندر عین دل او را عیانی دیگرست
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شكر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الكنست
شمس تبریزی به دورت هیچ كس هشیار نیست
كافر و ممن خراب و زاهد و خمار مست
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جانها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست
شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زانك بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینك بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید كاین نه كار پلپلست
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی كمال
شمس تبریزی كنون اندر كمالت كاملست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
كو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست
مونس احمد مرسل به جهان كیست بگو
شمس تبریز شهنشاه كه احدی الكبرست
شمس تبریز ز بام ار نه كلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جانهاش چو دربان شده است
شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایه اقرار ماست
شمس تبریزی كه مر هر ذره را
روشن و فرزانه كردی عاقبت
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امكان كیست
شمس تبریزی كه شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
شمس تبریزی كه فخر اولیاست
سین دندانهاش یاسین منست
چونك خاك شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت
شمس تبریزی كه نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان كیست
شمس تبریز كه نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشكست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار كان شه خون خوار نازكست
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
كاین قصه پرآتش از حرف برترست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد كان روی اقمرست
در دل خیال خطه تبریز نقش بست
كان خانه اجابت و دل خانه دعاست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود كان همه كالای ماست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین كه راست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آنك در اسرار عشق همنفس مصطفاست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
كز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را كه بحر در نظرش سرسریست
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
كه بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات
كه برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقه مغزم كه سخت حلقه رباست
قفا بداد و سفر كرد شمس تبریزی
بگو مرا تو كه خورشید را چه رو و قفاست
در آن هوا كه خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخه چرخست و نی سماواتست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
كدام اختر كز شمس او منور نیست
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
كه تو غریب مهی و غریب اركانت
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو كهربای دلی دل به عاشقی كه توست
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست
دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز
گزیده كسی را گزیدی كه نوشت
شمس تبریز شاه تركانست
رو به صحرا كه شه به خرگه نیست
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطاییست كز صواب گریخت
جز كه به تبریز بر شمس دین
روح نیاسود و نخفت و نخاست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوشست
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
ای شمس تبریزی كه تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اكنون سخن كوتاه شد
دل را فرستادم به گه كو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین كند
از تبریز شمس دین چونك مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
از تبریز شمس دین دست دراز میكند
سوی دل و دل من از دسترسی چه میشود
سجده كنم به هر نفس از پی شكر آنك حق
در تبریز مر مرا بنده شمس دین كند
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او كز سخنت گران بود
از تبریز شمس دین سوی كه رای میكند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میكند
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از كژ و كژنگری چه میشود
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و كان لعل و یاقوتند و در كان جان اركانند
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاك و نار جان هر چهار آمد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله كه بسی منت بر لوح و قلم دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
كان چرخ چه چرخست آن كان جا سیران دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
جام می موسی كش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل كه خون باشد
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
شمس الحق تبریزی این مكر كه حق دارد
بی مهره تو جانم كی نرد دغا داند
شمس الحق تبریزی هر جا كه كنی مقدم
آن جا و مكان در دم بیجان و مكان باشد
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه كند زیرا صحرای تو میآید
تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی پای چو كشتیها در بحر همیپوید
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست
پیراهن هر صبری زان میر همیدرد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل كند تیغی در ذات سپر سازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلك روزی
باشد كه طراز نو شعشاع تو بطرازد
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانك بیفزایی این باده بیفزاید
شمس الحق تبریز رسیدست مگویید
كز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت
گفتیم كز آن نور به ما این نظر افتاد
شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
از پار كی گوید غم پیرار كی دارد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان كرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان كرد
بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
شمس الحق تبریز رسیدست بگویید
كز چرخ صفا آن مه انوار برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
آیینه كه شمس الحق تبریز بسازد
زنگار كجا گیرد و صیقل به چه باید
ور زانك سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله كه شما خاصبك روز سزایید
خداوندی شمس الدین تبریز
كه بوی خالق جبار دارد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی كو مست و بس هشیار باشد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
كه نامش را نشانها برنتابد
خداوند شمس دین آن نور تبریز
كه هر كس را چو من چاكر نگیرد
منور شد چو گردون خاك تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد
قراضه كیست پیش شمس تبریز
كه گنج زر بیارد یا بگنجد
بگو روشن كه شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی كجا شد
از آن مستی به تبریز است گردان
كه از جانش هوای كافری شد
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یك دم نپاید
از دیده غیب شمس تبریز
این دیده غیب دان چه میشد
شمس تبریز كم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
بویی ببری ز شمس تبریز
كو را است ملك مطیع و منقاد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را كه عیار ما ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس كه او كران ندارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد
نور رخ شمس حق تبریز
عالم بگرفت و راز آمد
در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخه صور میخرامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود
زان روی كه شمس دین تبریز
داند كه شما در انتظارید
اندر تبریزهای و هوییست
آن را كه ز هجر با ره آمد
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف كه بیشما شمایید
شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان كی دارد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میكشد
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان كند
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
آن زمان كی شمس دین بیشمس دین مشهور بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشكستم عاشقان را كار و بازاری چه شد
ای خنك جانی كه لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلك بر لامكان باشنده شد
شمس تبریز ایستاده مست در دستش كمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند
كیست آن كس كو چنین مردی كند اندر جهان
شمس تبریزی كه ماه بدر را شق میزند
هر كه نام شمس تبریزی شنید و سجده كرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق میزند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی كه هست
چشم آهو تا شكار شیر آن آهو كند
تا بود كز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هر دو عالم كان تو را بیتو كند
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
كاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
آنك حامل شد عدم از آفرینش بخت نیك
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی كنید
شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ
لاجرم تاب نوآیین بر چهاراركان نهاد
شاه جانها شمس تبریزیست و این دم آن اوست
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه كنید
با هزاران لابههاتف همین تبریز گفت
گشت بیهوش و فتاد این دل شكستن تار و پود
بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
كه مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید كه تقاضای تو دارد
شمس تبریز اگر تاج بقا میبخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند
شمس تبریز به نور تو كه ذرات وجود
همه در عشق تو موماند اگر پولادند
شمس تبریز تویی صبح شكرریز تویی
عاشق روز به شب قبله پنهان چه كند
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
هم جمال تو مگر یوسف كنعان باشد
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
تا ببینید پس پرده یكی خورشیدی
شمس تبریز كز او دیده به دیدار دهید
شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند
لحظهای قصه كنان قصه تبریز كنید
لحظهای قصه آن غمزه خون ریز كنید
شمس تبریز كه خورشید یكی ذره اوست
ذره را شمس مگوییدش و پرهیز كنید
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد
شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن كوتاه شد
آن جا كه شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله كه در دو عالم نی درد و درد ماند
ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
در كم زنی مطلق از ذره كمتر آمد
میخواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند
مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
كز وی زمین تبریز مشك و عبیر باشد
ای شمس حق تبریز در گفتنم كشیدی
روزی دو در خموشی دم دركشید باید
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
بر فانیی نتافت كه آن را بقا نكرد
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
كاجزای خاك از گذرش زیب و فر كنند
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه تو جام عید
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بیرخ خوبت مباد
جانب تبریز در شمس حقم دیدهاند
ترك دكان خواندند چونك به كان آمدند
مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سركه نشاید فزود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدفست و سوی بحر گهر میرود
چونك به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت كه هل من مزید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز كار و بار چه باشد
نهیم دست دهان بر كه نازكست معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
هر آن دلی كه به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار كافر و ممن نهاد سر به سجود
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود
قراضه ایست كه جان را ز كان حجاب كند
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز از این غلام برید
چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفصم بشكنید و بدرانید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر كه مدح تو را شمس دین ما گوید
ز شمس مفخر تبریز آنك نور نیافت
وجود تیره او را دگر چه سود كند
رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبحها كه نماید اگر به شام بود
زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
كه شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد
ز شمس مفخر تبریز پرس كاین از چیست
وگر چه دفع دهد دم مخور كه او دارد
به سایهها و به خورشید شمس تبریزی
كه بیمكان و زمان آفتاب و فی باشد
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود كند
من آن ندانم دانم كه آه از تبریز
كز آتشش ز دلم الحذار بازآید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاك تبریز او را مگر نثار كنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست
وجودها پی این كبریا صغار كنید
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر كه در دل آن شاه جا توانی كرد
چو میكرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه میشد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
شمس تبریز آفتاب دلست
میوههای دل آن تفش پرورد
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل از او بیقرار خواهد بود
شمس تبریز خسرو عهدست
خسروان را هله به جان بخرید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
بخت نقدست شمس تبریزی
او بسم غیر او ملی باد
همچو پرواز شمس تبریزی
جمله پران كه هر چه بادا باد
دیده را كحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامكان نبرد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ كه آسان شد
شمس تبریز هر كی بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار كند
بی اثرهای شمس تبریزی
از جهان جز ملال ننماید
رو بكن تو خراب خانه از آنك
شمس تبریز مست میآید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مفخر تبریز تو را شمس دین
شرق نه در پنج و نه در شش بود
در تبریزست تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
مژده ده ای عشق كه از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میكند
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را كلید
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر
فاش بگو كه شمس دین خاصبك و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر
عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقوا را تو بیاكراه و صفرا خور
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از كافر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی كه نه روبه شد او را به سگی مشمر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور
به قصد از شمس تبریزی نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشیار
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
كه از تبریز پیغامی فرستی
كه اینست لابه ما اندر اسحار
گویم آن گازر كه باشد شمس تبریزی و بس
كز برای او برآید آفتاب از هر كنار
زانك آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال كردگار
چون نلافم شمس تبریز از سگان كوی تو
بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر
شمس تبریزی از آن روزی كه دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
لشكر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موكبش پاینده دار
جسم خاك از شمس تبریزی چو كلی كیمیاست
تابش آن كیمیا را بر مس ایشان گمار
در فراق شمس تبریزی از آن كاهید تن
تا فزاید جانها را جان فزایی سیر سیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونك بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
بیمی از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه كار
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را كه هستش اختیار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صفها زده چون بندگان اختیار
ای دلیل بیدلان و ای رسول عاشقان
شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار
چون كه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
شمس تبریز در آن صبح كه تو درتابی
روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار
خاك تبریز كه از وی چو حریم حرم است
بس از او برخورد آن جان و روان زوار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چونك با شمسش قرانست ای پسر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد ز آینه جانت گهر
از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندك و بسیار بیار
هر كو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
گر زانك جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش كار و بار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار
سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بیند هزار روضه و یابد هزار پر
منكر شه كور زاد بیخبر و كور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
رنگ همه رویها آب همه جویها
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
كه آفتاب از آن شمس میبرد انوار
بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق
كمینه چاكر تو شمس گنبد دوار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شكافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب كن كه تو را قدرتیست در اسرار
نبات مصر چه حاجت كه شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شكربار
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آنك هر ثمر از نور شمس یابد فر
اگر نه عفو كند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
مگر كه لطف كند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
برو به باده مخدوم شمس دین آمیز
كه نیست باده تبریز را خمار خمار
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملكت كه بگسترد در دوار سفر
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور
چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی
كه جان مباد از این شرم و شرمساری سیر
كیست یوسف جان شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش كمر
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیدهها كفار
شمس تبریز همتی میدار
تا شوم در تو من عجب دانتر
هین مگو راز شمس تبریزی
مكن اسپید و جام احمر گیر
شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یكی نوری عجب بر اختر انداز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
كه چون ماهی در این شستم من امروز
خمش كن از خصال شمس تبریز
همان بهتر كه باشد گنج مكنوز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
گر همیخواهی كه بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
تبریز را كرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش كشیدن گرفت باز
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا كه ز تف تموز سوزد پرده حجیز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
كه تا كمال تو یابد ز آستینش طراز
چند پرسی شمس تبریزی كی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
رو تو به تبریز زود از پی این شكر را
با لطف شمس حق از می و شكر مپرس
ای شمس تبریزی تویی كاندر جلالت صدتویی
جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذاالنون خوش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش
دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین
كای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر كس كه از او دارد زنار بشوریدش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یك خار به آمیزش
شمس الحق تبریزی كو هر دل بیدل را
میآرد و میآرد تا حضرت سلطانش
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
چو پختی در هوای شمس تبریز
از این خامان بیهوده میندیش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست كند
هر كی او باده كشد باده بدین سان كشدش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مكش
شمس تبریزی مرا كردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش
بیا كه صورت عشقست شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد كن كوری خصم ناخلف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد كن كوری خصم ناخلف
وان رغیف و آش و كاسه صدقه تبریز دان
از كمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
منم كمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دكان این نداف
شمس تبریز ار بتاند از قباب رشك حق
قبههای موج خیزد آن دم از دریای عشق
ای آفتاب جانها ای شمس حق تبریز
هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق
بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاك دیده دلهای عشق
مكن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی
كجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانك
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب كجا یابد جز دیده نمگینك
شه شطرنجی ار تو كژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردك
گر بدیدی شمس تبریزی بگو
یك نشان با كهترین كه راستك
اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موكل و سرهنگ
كنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیكن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
ز بس كه روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
ره سیرت شمس تبریز گیر
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
در تبریزست دلم ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ
تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
نه آن شمسی كه هر باری كسوف آید شود مختل
شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
یكی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل
به خاك پای تبریزی كه اكسیرست خاك او
كه جانها یابی ار بر وی كنی جانی نثار ای دل
صبوری كن مكن تیزی ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملك خیزی كه او شاهیست بس مفضل
شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل
هله بنشین تو بجنبان سر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
كه گرفتار شدست او به چنین علت سل
پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاك بیجان گشته با جان الرحیل
در لمع قرص او صورت شه شمس دین
زینت تبریز كوست سعد مبارك به فال
خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
ولی مدام نه آن شمس كو رسد به زوال
چو ملك گشت وصالت ز شمس تبریزی
نماند حیله حال و نه التفات به قال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم زهی اقبال
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل كه كجایست تا كجا ای دل
هر غورهای نالان شده كای شمس تبریزی بیا
كز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم كند
من لاابالی وار خود استون كیوان بشكنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استارهام
چون شمس اندر شش جهت باید كه انواری كنم
ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین
ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم
تبریز این تعظیم را تو از الست آوردهای
از مفخر من شمس دین از اول جف القلم
ای شمس تبریزی نظر در كل عالم كی كنی
كاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هله با تو یكی قران كنم
از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیك از او زیادهام
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته كه تا برنسكلد تارم
سعادتها كه من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد به پیش این سعاداتم
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
یكی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
در آن محوی كه شمس الدین تبریزیم پالاید
ملك را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم
بیا ای شمس تبریزی مكن سنگین دلی با من
كه با تو سنگ و لولو را نمیدانم نمیدانم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته كه سرمستم
شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی
و اندر پی روز تو من چون شب سیارم
تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا
هر چند به تن اكنون تصدیع نمیآرم
ای منكر مخدومی شمس الحق تبریزی
ز اقرار چو تو كوری بیزارم و بیزارم
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم
شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمیدانم
هم شمس شكرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید كه خورشیدپرستیم
زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه كه در روم رسیدیم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسنها روید بر شكل زبانم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه بر تو ختم شد والله اعلم
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
زبان از تیغ او پولاد كردم
مرادم كیست زینها شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یكتا دو تایی من چه دانم
بگفتم شمس تبریزی كیی گفت
شمایم من شمایم من شمایم
ز بیصبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم
گوییم ز رشك شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
ای شمس الدین و شاه تبریز
از بندگیت شهنشهانیم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
بس كردم ذكر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
شمس تبریز دعوتم كن
چون دعوت توست نفخ صورم
از مشكل شمس حق تبریز
من نكته مشكل جهانم
شمس تبریز چون سفر كرد
چون ماه از آن سفر گرفتیم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است كه من عدد نخواهم
شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
تبریز ببین چه تاجداریم
زان سر كه غلام شمس دینیم
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاكت همچو عمان می برم
چون سكندر ملك دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشكرهای معنی لاجرم سرلشكرم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانك
شكر دلخواه را در اشكم كاغذ نهم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یك بارگی ما عاشق یك بارهایم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان
بوده پروانه نپنداری كه اكنون تاختیم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
من همیكشتی سوی تبریز راندم می نرفت
پس ز جان بر كشتی خود لنگری را یافتم
هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم
كه هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه كنم رشك نخواهد كه من آن غالیه بیزم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
تبریز عهد كردم كه چو شمس دین بیاید
بنهم به شكر این سر كه به غیر سر ندارم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم
شمس تبریز كه نور مه و اختر هم از اوست
گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
شمس تبریز كه مشهورتر از خورشید است
من كه همسایه شمسم چو قمر مشهورم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
شمس تبریز كه سرمایه لعل است و عقیق
ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم
شمس تبریز كه بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
شمس تبریز كه آفاق از او شد پرنور
من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم
شمس تبریز كسانی كه به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم
شمس تبریزی چو آمد آشكار
ز آشكارا و نهان نگریختم
شمس تبریزی كه انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
عید اكبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن می آیدم
سینه غار و شمس تبریزی است یار
سخره بهر یار غاری می كشم
شمس تبریزی همیگوید به روح
من ز عین روح سرور می كنم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم
شمس تبریز كه نور سحر است
جز به نورش به سحر می نروم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبله نمازم او نور آب دستم
تبریز شمس دین را گفتم تنا كی باشی
تن گفت خاك و جان گفت سرگشته همچو بادم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جانها
بیبصره وجودت من یك رطب ندیدم
پر كرد شمس تبریز در عشق یك كمانی
كز عشق زه برآید چون آن كمان برآرم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به كز روش مستنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
كردم قران به مفخر تبریز شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب
بر چرخ دیوكش چو شهاب و شرارهایم
با نور روی مفخر تبریز شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
دام شهم شمس دین صید به تبریز كرد
من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام
تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
آید صافی روان گوید ای من منم
گفت كه این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان آنك در او فانیم
جز نمكت نشكند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم
نور فلك شمس دین مفخر تبریز ما
از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
كه عاشق رخ پرنور شمس وار توام
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام كنیم
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی
هزار صورت بیند عجب پی اعلام
چو گم كنیم من و عشق خویشتن در می
بیاید آن شه تبریز شمس دین كه سلام
طلوع كرد از این لحم شمس تبریزی
كه آفتابم و سر زین وحل برون آرم
به خاك پای خداوند شمس تبریزی
كه چون شدم ز وی از دست سرفراز روم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس ز كروبیان فزون باشم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو كه من همان دارم
رو به تبریز شرح این بطلب
زانك من این ز شمس دین دارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحت این ضمیر بیمارم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و كان كه منم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مكتوم
شمس تبریز جان جانهایی
ما همه بنده و گدای توییم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
شمس تبریز چونك شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلك جهد و جهادم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لكم
ای شمس تبریز از كرم ای رشك فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون
جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم كه تو پیچی كنی در مغلطه دیدار من
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یك چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بینشان
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
شمس حقی كه نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من
از تبریز شمس دین بوك مگر كرم كند
وز سر لطف برزند سر ز وفا كه همچنین
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ كن سوی چراغدان مكن
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
از تبریز شمس دین تا كه فشاند آستین
خشك نشد ز اشك و خون یك نفس آستان من
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازیها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
بتاب ای شمس تبریزی به سوی برجهای دل
كه شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان
بیا ای شمس تبریزی كه سلطانی و خون ریزی
قضا را گو كه از بالا جهان را در بلا مفكن
اگر خواهی كه بگریزی ز شاه شمس تبریزی
مپران تیر دعوی را كمانش كن كمانش كن
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون
ایا تبریز سلمنا علی نادیك تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
گر رغبت ما بینی این قصه غرا كن
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
شمس الحق تبریزی هر كس كه ز تو پرسد
می بینم و می گویم از رشك كدام است آن
شمس الحق تبریزی یا رب چه شكرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شكرقندان
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا كن
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
چون دیده دل از غم پرخاك شود ای غم
تبریز كجا یابی با حضرت شمس الدین
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حكمی است به دور تو آری هله هین می كن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
آن موی بصر باشد باید ستریدن
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
زیرا كه ز خورشید بود جامه عوران
نپردازی به من ای شمس تبریز
كه در عشقت همیسوزند حوران
دل دلهاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها كن
چو بنده شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر برون كن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان كندن همیخواهی همیكن
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یكی دریای دیگر پرگهر بین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی كر و فر و امكان و تمكین
بحری است صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
مخدومی شمس دین تبریز
ای جان تو رمیدهای ز بستن
آن شمس الدین و فخر تبریز
كز هر چه صفت كنیش افزون
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عكس شمس دین
شاد آن مرغی كه مهر شب در او محكم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یكی ذره كنون از آفتابت توامان
صد هزاران حسن یوسف در جمال روی كیست
شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در زهر كش همچون حسن
شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه
تاب ذات او برون شد از حد و امكان من
شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند كز كجا برخاست این
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
شمس تبریزی به عشقت هر كی او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمك
فخر جانها شمس حق و دین تبریزی است آن
خاك تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانك در عزت به جای گوهر كانی است آن
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبودهست و نباشد بیمكان و بیاوان
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی كن بر در تبریز یك دم ساربان
خاص خاص سر حق و شمس دین بینظیر
فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
كز شراب جان من رویدهمی تبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوه رخسار من
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
كان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن
ای صبا تبریز رو سجده ببر كان خاك پاك
خاك درگاه حیات انگیز ربانی است آن
هر چه تو با فخر تبریز آوری بیخردگی
آن به عین ذات من تو كردهای ای ممتحن
مطربا نرمك بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
شاه تبریزی كریمی روح بخشی كاملی
در فرازی در وصال و ملك باز راستین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز جان جان جانها شمس دین
مطربا نرمك بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
تو كه شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی كن
شمس تبریزی مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان
شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
شمس تبریز طلوعی كن از مشرق روح
كه چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
گر چنان كشته شوی زنده جاوید شوی
خدمت از جان چنین كشته به تبریز رسان
شمس تبریز سخنهای تو می بخشد چشم
لیك كو گوش كه داند سخنت بشنیدن
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
شمس تبریز آفتابی آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشكن
شمس تبریزی مقیم حضرت است
تو مقام خویش جز آن جا مكن
شمس تبریزی یكی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مكن
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن كالحمد لك یا مستعان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست بركن وز عشق بال و پر كن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منكر
میباش در شكنجه از خویش و درفشردن
ای شمس حق تبریز هر كس كه منكر آید
از جذب نور ایمان در جان كافرش زن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر كن
تبریز شمس دین را بین كز ضیای جانی
پر كرده از جلالت صحرا كه همچنین كن
خواهی درخت طوبی نك شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر كن
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین
كرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
در گوش تو بگویم با هیچ كس مگو
این جمله كیست مفتخر تبریز شمس دین
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو
بلك صدای تو است این همه گفتار من
مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو
طاق و طرنب دو كون طفلی و بازی است آن
چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن
چند نهان میكنم شمس حق مغتنم
خواجگیی میكند خواجه تبریز من
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
كه مشك بارد تا وارهی ز كافوران
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان كه بدادی سزای صد بهمن
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
كه بیقرار شدستند این معانی من
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات
شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین كن
پیش از این گفت شمس تبریزی
لیك كو گوش بهر بشنیدن
خطه تبریز و رخ شمس دین
ماهی جان راست چو بحر عدن
من تبریز نبعه منبته و ینعه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان
ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاكر تو را
گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا كور گردد دیده نادیده حساد از او
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود كشف شود جمله گفتارم از او
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
كاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
تا نظری به جان كنی جان مرا چو كان كنی
در تبریز شمس دین نقد رسم به كان تو
در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل چه میتازی به سوی او
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیك و میآیم بدان كعبه لقای تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرهای گردان پریشانم به جان تو
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مكن ما را چون دیده مایی تو
شمس الحق تبریز كجا رفت و كجا نیست
و اندر پی او آن دل آواره ما كو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار میرو
كیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
به یاریهای شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم زهی رو
چرایم شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوه تو
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاك تبریزم زبان كو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
شمس تبریزی كه گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او
شمس تبریزی كه عالم اندك اندك بود
از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو
با چنان غیرت كه جان دارد بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو
شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را
كز وی آمد كاسدیهای بتان این است او
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو
دیده را از خاك تبریز ارمغان آراد باد
ز آنك جز آن خاك این خاكیش را آرام كو
شمس تبریز كه جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و كش از او
زر كان شمس تبریزی است این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
شمس تبریزی تویی خوان كرم
سیر شد كون و مكان از طوی تو
عشق شمس الدین تبریزی است این
كو برون است از جهان رنگ و بو
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلك
میباش در سجود كه این شد كمال تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی كشان تو
در جود كن لجاج نه اندر مكاس و بخل
چون كف شمس دین كه به تبریز كرد طو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزی است كو نه ماست و نه جز ماست آرزو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
زهی شمس تبریز خورشیدوش
كه خود را بود سخت اندرخور او
شه تبریز شمس دین كه به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابكی دما مما جنیت و اشرب
و ان شت برهانا فسافر ببلده
یقال لها تبریز و هی مزار
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق كبریا
جانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا كوفته
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
چون شمس تبریزی كند در مصحف دل یك نظر
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا كوفته
به ناگه جست از لفظم كه آن شه كیست شمس الدین
شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
خوشا مشكا كه میبیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده كه میریزی برای جان میخواره
دلم شد جای اندیشه و یا دكان پرشیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه
بیا ای شمس تبریزی كه در رفعت سلیمانی
كه از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یكی گرده
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
هم عید شكرریزی هم كر و فر روزه
هر آینه كو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اكنون كه درافكندی صد فتنه فتانه
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشكی و هم عنبر از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی درتافته از روزن
تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته
از بهر چنین مشكل تبریز شده حاصل
و اندر پی شمس الدین پای دل من كفته
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی
كی باشد تن چون دل از دیده قدم كرده
شمس الحق تبریزم همرنگ تو میخیزم
من مرده تو گرد من بحر نمكی بوده
شمس الحق تبریزی آن كو به تو بازآید
آن باز بود عرشی بر عرش كند لانه
شمس الحق تبریزی شرحی است مر اینها را
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی
ای طرفه بغدادی ما را همدان كرده
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال در این پرده زنهار همین شیوه
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
شمس الحق تبریز دلم حامله توست
كی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
شمس الحق تبریز چه آتش كه برافروخت
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
بیا ای شمس دین و فخر تبریز
تویی سرلشكر اسپاه روزه
بنا كردهست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران خانه خانه
میراند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
در تجلیهای او نور لقا آموخته
شمس تبریزی چو كان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عكس آن برخاسته
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بكاشت
در میان نرگس و گل جسم من پا كوفته
پیش شمس الدین تبریزی برو كز رحمتش
مردگان كهنه بینی عاشق و مجنون شده
شمس تبریزی جهان را چون تو پر كردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
در سرای بخت رو یعنی كه تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان همچو روانیم همه
شمس تبریزی همیروید ز دل
كس نباشد آن چنان آمیخته
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه كردم من بیان از سلسله
جانی كه غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بیكهنههای دینه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی كه ره نماید ای وای وای توبه
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش كیهان من گرفته
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر ركاب آن شه خورشید و مه پیاده
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز كرده
سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجستهای تو زین چرخه خمیده
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از كمان بجسته
ای اصل اصل دلها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر كبابت تا چیست قدر گرده
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری كه پرده گشت ز بالا بسوخته
شمس حق نیك نام شد تبریزت مقام
گر نشكستم تمام هیچ تو دادم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
ای كه ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین كه رسید آفتاب جانب برج بره
آنك ز تبریز دید یك نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره كند بر دهه
چو دیده كحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز میكند محرم
در آن حریم حرم لا اله الا الله
رخ چو كعبه نما شاه شمس تبریزی
كه باشدت عوض حجهای پذرفته
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
همای عرش خداوند شمس تبریزی
كه هفت بحر بود پیش او یكی قطره
شمس تبریز بشكند خم را
كه ز نامش فلك بلرزیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهای یا كنار پوشیده
تبریز جل به شمس دین سیدی
ما اكرم المولی بكثر رماده
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
تبریز شد خلد برین از عكس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهای
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاكش توتیا یا كحل نور سرمدی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد كه با ما خو كنی
كو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من
تبریز خدمت كن به تن آن شه نشان را ساعتی
چون شمس تبریزی كه او گنجا ندارد در فلك
كان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذرهای گویاستی
بنوشته بر رایت كه این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
از تبریز شمس دین یك سحری طلوع كرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
ای تبریز محرمت شمس هزار مكرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم بینهایتی
لطف خیال شمس دین از تبریز در كمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شكل و فن رسی
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری
مست ز جام شمس دین میكده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
كرد طریق سالكان ایمن اگر تو غولكی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان كه قرابه نشكنی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
كشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشكر عشق با وی است رو كه تو هم ز لشكری
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین كمر
ز آنك مبارك است سر بر كف پای كاملی
از تبریز و شمس دین رمز و كنایت است این
آه چه شدی كه پیش او من شده ترجمانمی
كه خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
كه او آن است و صد چون آن كه صوفی گویدش آنی
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی
بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را
در انگشتش كند خاتم دهد ملكی و اسبابی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاك تو سنجر اسیرت كیقبادستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
كه بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی
هر آن جانی كه دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
تو آن شمسی كه نور تو محیط نورها گشتهست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری
كه تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن نماند كفر و انكاری
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
ز تبریزت نفرماید زكات جان خود یاری
الا ای كان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
بگفت از عشق شمس الدین كه تبریز است از او چون چین
چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی
كه شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش بركند تیزی به قدرتهای ربانی
بكرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین
ز تبریز نكوآیین به قدرتهای ربانی
الا ای جان خون ریزم همیپر سوی تبریزم
همیگو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان كردی شكرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی
به امیدی كه بازآید از آن خوش شاه شاهینی
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش كه بر هر ابر در باری
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
علی الله خانه كعبه و فی الله بیت معمورا
گهی كه بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی
چو این را فهم كردی تو سجودی بر سوی تبریز
كه تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی
بیا ای شمس تبریزی كه بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمیباید تویی آنك همیبایی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها كه میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش كجا رستی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
كز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی
شمس الحق تبریزی آن جا كه تو پیروزی
از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی
شمس الحق تبریزی جان را چه شكر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی نك خسته جگر باری
شمس الحق تبریزی چون صاف شكرریزی
با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری
شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت
زیرا كه چو جان آیی بیرنگ صباواری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
چون مه كه ز خورشیدش شد تیره خجل واری
یك شاه شكرریزی شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزد ای مه تو كه را مانی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو گر ز آنك نه سلطانی
هرگز نكند ما را عالم به جوال اندر
كز شمس حق تبریز پر كردم خرجینی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
شمس الحق تبریزی صبحی كه تو خندانی
كی شب بودش در پی یا زحمت بیگاهی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نكته مصفایی
دریای معانی بین بیقیمت و بیكابین
تبریز ز شمس الدین بیصورت دریایی
تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین
آن ساقی ترسا را یك نكته نفرمایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی
در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی
بشتاب كه از فضلش در منزل اجلالی
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
كه اصل بصر باشی یا عین بصیری
شمس الحق تبریز تویی موسی ایام
بر طور دلم رفته به میقات افندی
او گفت كه از پرتو شمس الحق تبریز
كاوصاف جمال رخ او نیست شماری
در آینه شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت كل شهره و هم بحر معانی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نكند شمس جماحی
ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
ای آنك امان دو جهان را تو امینی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتكف خانه خمار چرایی
اگر با شمس تبریزی نشینی
از آن مه بر تو تابد ماهتابی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد كز عشق آن سلطان نخسبی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
كه چون معشوق ای عاشق ننازی
به عشق شمس تبریزی بده جان
كه تا چون عشق او پاینده باشی
تجلی كرد این دم شمس تبریز
تو دیوی نور رحمان را چه دانی
كمر شد حرفها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
بپرس او كیست شمس الدین تبریز
بجز در عشق او تا سر نخاری
بگو در گوش شمس الدین تبریز
كه ای خورشید خوب اسرار چونی
به كوه قاف شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی
قدم تا فرق پر دارید از این می
كه بوی شمس تبریزی بیابی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
شدم از كار من از شمس تبریز
بیا در كار گر تو مرد كاری
تو شمس الدین تبریز ار ملولی
به هر لحظه چه افروزی شراری
چو لاله كفتهای در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
همیگو نام شمس الدین تبریز
كز او این كارها را برگزاری
كیست آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی عجیبی نامداری
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
كه تبریز است دریای معانی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی كجایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
كه اصل اصل اصل هر ضیایی
چو خاك سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا تو دیدی
خداوندی شمس الدین تبریز
كز او دارد خداوند افتخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری
مگر صبری كه رست از خاك تبریز
خورم یابم دمی زو بردباری
خداوندی است شمس الدین تبریز
كه او را نیست در آفاق ثانی
شمس تبریز جان جانها
ز اول بده ای كنون نگشتی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق هم خموشی
شمس تبریز لامكان دید
برساخت ز لامكان مكانی
آن شاه كیست شمس تبریز
آن خسرو ملك بینشانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا كه چراغ آسمانی
از شمس الدین رسی به منزل
و اندر تبریز راه یابی
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی كه هزار نوبهاری
بگریز به نور شمس تبریز
تا كشف شود همه معانی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش در این سما نی
شمس تبریز صورتت خوش
و اندر معنی چه خوش معینی
ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز باری
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای كنی به سر بیایی
شمس تبریز پادشاهی
در خطه بیحد الهی
این داد خدیو شمس تبریز
بی كبر ولیك كبریایی
پاكی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیك نی زانهاستی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی كن ز خود ای كدخدای بیخودی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
كمترین پایه فراز چرخ پیروزی كنی
پس ز جام شمس تبریزی بده یك جرعهای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت كای خوش لقا شاد آمدی
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
كو مرا بر میكشد در قعر دریا بودمی
شمس تبریزی جفا كردی و دانم این قدر
كز میان هر جفایی صد وفا آوردهای
ای كه میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری و اندر غم بیهودهای
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل
هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آوارهای
شمس حق و دین تبریزی خداوندی كز او
گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانهای
حسن شمس الدین تبریزی برافكندی نقاب
گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
ز آنك تو بالا و پست عشق پرزر داشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین زیرا كه مرغ چاشتی
شمس تبریزی به چاهی رفتهای چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی
عشق شمس الدین تبریزی كه عید اكبر است
كی تو را قربان كند چون لاغری میش آمدی
گفتمش این لافها از شمس تبریزیستت
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
چونك عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادكنی
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهای
كوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشكارش مینگر از قایهای
ای صبا جانم تو را چاكر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم كنی خاك كفش بخشاییی
ور نه بگریز از دگر كس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی كنی
شمس تبریزی فروكن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
گفت جانم كز عنایتهای مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم كردهای
بخرام شمس تبریز كه تو كیمیای حقی
همه مس ما شود زر چو به كان ما درآیی
تبریز شمس دین را تو بگو كه رو به ما كن
غلطم بگو كه شمسا همه روی بیقفایی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
كه دكان این جهان را تو چنین كساد دادی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی
كه از او رسد شرارت به كواكب معانی
تبریز شاد بادا كه ز نور و فر آن شه
دو هزار بیش چاكر چو یمن چو شام داری
شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان
تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی
ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین
كو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی
شمس تبریز نه شمعی است كه غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
كیست خورشید بگو شمس حق تبریزی
كه نگنجد صفتش در صحف گفتاری
شمس تبریز خیالت سوی من كژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم كه چه شیرین نظری
شمس تبریز كه در روح وطن ساختهای
جان جانهاست وطن چونك تو جان را وطنی
كسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی كه جنان است روی
شمس تبریز چو در شمس فلك درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
شمس تبریزی برفت و كو كسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر كجا سحارهای
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیكن ضیا آموختی
خاك پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون میروی
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد عثاری دیدهای
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
شمس تبریزی كه عالم از رخت
هست مست و بیخبر شاد آمدی
شمس تبریزی تو ما را محو كن
ز آنك تو چون آفتابی ما چو فی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آمادهای
تا كند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموریی
تبریز در محقق از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
چون عشق او بغرد وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
كان جان همینماید در غیب دلستانی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته نی كنونی
تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان
سجده كن و بگویش اوحشت یا فادی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی
وقتی كه دررمیدی تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند كاندر چه لاله زاری
گفتم به شمس تبریز كاین خامشان كیانند
گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی
گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی
تبریز شمس دین را از لطف لابهای كن
كز باغ بیزمانی در ما نگر زمانی
مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها ای جان و دل تو دانی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم
بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا
هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی
از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری
هر كس كه در دل او باشد هوای تبریز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
تبریز و شمس دین و دگرها بهانههاست
كز وی دو كون را تو خطی دركشیدهای
این داد كیست مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی كه داد درختی ز دانهای
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه كوثر اشارتی
ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سكه زرگر گرفتهای
شاهی شنیدهای چو خداوند شمس دین
تبریز مثل شاه تو جایی بدیدهای
ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهای
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهای
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز كن كه تو اهل سفارتی
تبریز شمس دین كه بصیرت از او بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین
تا هر دو كون پر شود از نور داوری
دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما بری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشك كرده در غم تبریز ساتری
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میكشی
بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم
بس دل كه میربایی از حسن و از كشی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار چنان است آن یكی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه دستار بشكنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی
كاین ناطقه نماند در حرف معتنی
دولاب دولتست ز تبریز شمس دین
درزن تو دستها و در این ره چه شستهای
وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح در می احمر كشی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان میزخی
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یك دم كمتر كشی
گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه
جز ز تو یابد شفا علت ناسورهای
روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری
خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان
این سرم از نخل تست زانك تو پروردهای
خسرو تبریزیی شمس حق و دین كه او
شمع همه جمعهاست من شده پروانهای
از اثر شمس دینست این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت كه پروردهای
دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری
عشق خداوند شمس دین كه به تبریز
جان كند ایثار همچنانك تو دیدی
ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی
كه اوست شمس معارف رئیس شمس مكانی
تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بكن تیز كه بس لطیف سواری
نمای چهره زیبا تو شمس مفخر تبریز
كه نقشها تو نمایی ز روح آینه گونی
خمش كه مفخر آفاق شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت
كه چست دلدل دل مینمود مركوبی
بیار مفخر تبریز شمس تبریزی
مثال اصل كه اصل وجود و ایجادی
گره گشای خداوند شمس تبریزی
كه چشم جادوی او زد گره به سحاری
ولیك مفخر تبریز شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیك با چنین یاری
كمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام
كه بر ممالك هر دو جهان چو بهرامی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
حدیث مفخر تبریز شمس دین كم گو
كه نیست درخور آن گفت عقل گویایی
خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق
دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی
همیدوم پی ظل تو شمس تبریزی
مگر منم عرفه تو مگر كه عیدستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن كیسه بر كمر بستی
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی
در آسمان چو نهای تا چه آسمان داری
چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیمبری
دكان قند طلب كن ز شمس تبریزی
تو مرد سركه فروشی چه لایق عسلی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
كه تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن كیسه بر كمر بستی
اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی
ولیك چون وی شاهی بگو كه كی زادی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فكنده در این بحر نور شستستی
مرا بپرس كه این شمع كیست شمس الدین
كه خاك تبریز از وی بیافت بیداری
انار عشق تو بودست شمس تبریزی
كه برد بر سردارم، تو نیز میدانی
گره را تو بگشا ایا شمس تبریز
گره از گمانست و تو صد عیانی
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
كه مفتاح عرشی و فتاح بابی
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
بجز آن كه یا رب چه یاری چه یاری
اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدانی
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
كه چون من خرابی و لایعلمی
شمس تبریز چهرهای بنما
تا نمایم سخن بعبادی
شمس تبریز رحمت صرفی
ز آن كه سر صفات رحمانی
از كنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی
شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی
شمس تبریز سرمه دیگر
در دو دیده خرد كشیدستی
شمس تبریز كز شعاع ویست
شمس همراه چرخ دواری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من ار منكری
روی به شمس الحق تبریز كن
تا ملك ملك سلیمان شوی
و تبریزا صفوالیها، و شمسالدین تالیها
فهو مولی موالیها، و مولا كل علیایی
قرار جان شمسالدین تبریز
كه جانم را مباد از وی جدایی
فتبریز و شمسالدین قصدی
انادیهم، خدونی اوصلونی
من بند تو یار میگزینم
لیك از تبریز شمس دینم
شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان
تا گشایند از میان زنار كفر و معجبی
شمس تبریز شمعیست كه غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟!
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یكرمنی بسفرة، قلت له فهكذی
الا تبریز بشراك دواما
و صار ساجدیكالمشرقان
ظلالله تبریزا بظل
تضعضع من تصوره جنانی
تبریز و شمس و دین مولی
ذوالبهجة والید الكریم
تبریز نحقتنی و الا
فاحسب بدنی منالموات
تبریز اشفعی لی بشفاعة الی من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
تبریز حض فضلا و ترابه كمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الكبار
اكل ثری تبریز مثل ترابه
فلا كان جسم قال روحی ممائلی
ایا سیدا شمس دینالعلا
فدیت لتبریزی المسعد
«تبریز» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اندر تن ماست یا برون از تن ماست
یا در نظر شمس حق تبریزیست
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی
از من بشنو که شمس تبریز بود
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
نقاش ازل نقش کند هر طرفی
از بهر قرار دل من تبریزی