مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری
یكی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
كناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در كناری
بگیر این عقل را بر دار او كش
تماشا كن از این پس گیر و داری
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
مشو غره به گلزار فنا تو
كه او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین كه حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری
خداوندی شمس الدین تبریز
كز او دارد خداوند افتخاری