غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«عاشق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عاشق» در غزلیات حافظ شیرازی
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی همتان به خود ندهند
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
زان جا که رسم و عادت عاشق کشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریده ای
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سعدی شیرازی
«عاشق» در غزلیات سعدی شیرازی
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
عجب دارم درون عاشقان را
که پیراهن نمی سوزد حرارت
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب ست
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجاتست
این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست
وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
دگر بخفته نمی بایدم شراب و سماع
که نیک نامی در دین عاشقان ننگست
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وان که معشوقی ندارد غافلست
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلست
سعدیا نزدیک رای عاشقان
خلق مجنونند و مجنون عاقلست
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می رود متعلق به دامنست
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معینست
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالینست
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
کس به چشم در نمی آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
به بنده ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست
عقل باری خسروی می کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست
صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست
هر کسی را دل به صحرایی و باغی می رود
هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست
دست در خون عاشقان داری
حاجت تیغ برکشیدن نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
عاشق صادق دیدار من آن گه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمی گنجد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
ترسم که مست و عاشق و بی دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین می گذرد
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان می پذیرد یا نصیحت می نیوشد
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته اند
عاشقان را کشته می بینند خلق
بشنو از سعدی که جان پرورده اند
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
قاضی شهر عاشقان باید
که به یک شاهد اختصار کند
عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفتست او عیب مردم بیدار می کند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می کند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند
هر که ما را به نصیحت ز تو می پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
صفت عاشق صادق به درستی آنست
که گرش سر برود از سر پیمان نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جانباز آید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمی آید
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز
عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش
عاشق گل دروغ می گوید
که تحمل نمی کند خارش
مطرب ما را دردیست که خوش می نالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
ناگزیرست یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانعست و نه حائل
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه ام
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می کنم
شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست
ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان
گو خلق بدانید که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان
یا صلح متی یرجع نومی و قراری
انی و علی العاشق هذان حرامان
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان
مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را
ولیکن با که می گویی که نتواند پذیرفتن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه ست
سر هلاک نداری مگرد پیرامون
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می کنی ز رسوایی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
قلم بر بی دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی خبری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو
گناه توست که رخسار دلستان داری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد
حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می گیرد نه صاحب درد عشاقی
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه ای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق بجز بیچارگی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
دلا گر عاشقی می سوز و می ساز
تنا گر طالبی می پرس و می پوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی
خیام نیشابوری
«عاشق» در رباعیات خیام نیشابوری
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
مولوی
«عاشق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را كنجی بخسبان ساقیا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود كه داند آشنا
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر كش
در فرقت آن شاه خوش بیكبر با صد كبریا
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیكن خمار عاشقی در سر دل خمار را
جباروار و زفت او دامن كشان میرفت او
تسخركنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
ای خواجه سرمستك شدی بر عاشقان خنبك زدی
مست خداوندی خود كشتی گرفتی با خدا
اكنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان هین گوشها را برگشا
من عاشقان را در تبش بسیار كردم سرزنش
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
جان را تو پیدا كردهای مجنون و شیدا كردهای
گه عاشق كنج خلا گه عاشق رو و ریا
گه عاشق این پنج و شش گه طالب جانهای خوش
این سوش كش آن سوش كش چون اشتری گم كرده جا
گفتا چیست این ای فلان گفتم كه خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا كای ماه رویان الصلا
نك بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
كان نمك رسید هین گر تو ملیح و عاشقی
كاس ستان و كاسه ده شور گزین نه شوربا
بین كه چه داد میكند بین چه گشاد میكند
یوسف یاد میكند عاشق كف بریده را
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله كنان ز درد تو لابه كنان كه ای خدا
آمد دوش مه كه تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو نعره زنان كه رو میا
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای كه هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونك ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
دوزخ جای كافران جنت جای ممنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست كه آن پرده شود پیش صفاها
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
كه هست اندر قفای او ز شاه عشق رایتها
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من كه گم كردم سر و پا را
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من كه گم كردم سر و پا را
تو دیدی هیچ عاشق را كه سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را كه او شد سیر از این دریا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
خاموش كه او خود بكشد عاشق خود را
تا چند كشی دامن هر بیهنری را
خبر كن آن طبیب عاشقان را
كه تا شربت دهد بیمار ما را
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را
دانم كه سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
در شش درهای فتاد عاشق
بشكن در حبس شش دری را
عاشقان دردكش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انكارها
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون كارها
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا كشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق كجا یابی غم هر دو جهان
پیش مكی قدر كی باشد امیر حاج را
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
عاشق آشفته از آن گوید كه اندر شهر دل
عشق دایم میكند این غارت و تاراج را
عاشقان عشق را بسیار یاریها دهیم
چونك شمس الدین تبریزی كنون شد یار ما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بیشما
شمع را چون برفروزی اشك ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمعها
بار دیگر سر برون كن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترك
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
عاشقان را دین و كیش دیگرست
اصل و فرع و سر آن دین شیوهها
از ورای سر دل بین شیوهها
شكل مجنون عاشقان زین شیوهها
روح زیتونیست عاشق نار را
نار میجوید چو عاشق یار را
اغنیا خشك و فقیران چشم تر
عاشقا بیشكل خشك و تر بیا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
می كه به خم حقست راز دلش مطلقست
لیك بر او هم دقست عاشق بیدار را
از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او میشود بر سر آن مویها
ولیك غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق كشتی برای لالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
میان صد كس عاشق چنان بدید بود
كه بر فلك مه تابان میان كوكبها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیربها
ز بامداد چرا قصد خون عاشق كرد
چرا كشید چنین تیغ ذوالفقار چرا
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما
كه جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بكا
عاشق زخمست دف سخت رو
میل لبست آن نی نالنده را
زان كه بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
خلق بخفتند ولی عاشقان
جمله شب قصه كنان با خدا
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
یا صاحبی اننی مستهلك لو لاكما
هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
العاشق حوت و هوی العشق كنجر
هل مل اذا ما سكن الحوت زلالا
و تلاقینا ملاحا فی فناكم خفرات
فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا
ما فاز عاشق بمحیاك ساعه
الا و فی الصدود تلاشی من البلا
هز القلوب و ردها بصدوده
فغدا دماء العاشقین مبددا
وز گریه عاشقان چه روید
صد مهر درون آن شكرلب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
ترك و رومی و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب
عاشقا كمتر ز پروانه نهای
كی كند پروانه ز آتش اجتناب
رغبت به عاشقان كن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینك مه و كواكب
آمد جواب از آسمان كو را رها كن در همان
كاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش كن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
آمدهام كه تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلك رسانمت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا كه نگار نازگر عاشق زار آیدت
كه دید ای عاشقان شهری كه شهر نیكبختانست
كه آن جا كم رسد عاشق و معشوق فراوانست
كه این سو عاشقان باری چو عود كهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر كز او آتش فروزانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه كم داری
كه عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
نه خاكست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
طبیب عاشقان را بازپرسید
كه تا آن نرگس بیمار چونست
اگر چه زار گردد تازه رویست
ضحوكی عاشقان را خوی و دابست
ای عاشق آسمان قرین شو
با او كه حدیث نردبان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترك بازار و این دكان گفت
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
لنگی نكنم نه بدتكم من
كه عاشق روی ایبكم من
ای عاشق شاه دان كه راهت
در جست رضای آن همامست
مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست
عشق و عاشق یكیست ای جان
تا ظن نبری كه آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
ای عارف عاشق این غزل گو
كت عشق ز عاشقان گزیدهست
جز كشتن عاشقان چه شغلت
جز كشتن خلق چیست كارت
یك لحظه ز كوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
هر یكی با نازباز و هر یكی عاشق نواز
هر یكی شمع طراز و هر یكی صبح نجات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
كوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو كه وقت عقد و كابین كردنست
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را كمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
لیك طبع از اصل رنج و غصهها بررستهست
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایلست
نقش بند جان كه جانها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
هر كه روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
هر كه نرگسها بچیند دسته بند عاملست
گر تو عاشق شدهای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست
لذت فقر چو بادهست كه پستی جوید
كه همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه كوبی كه وی از پند گذشت
بهر هر كشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر كسی كز لطفش تن همگی جان شده است
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
جان جانداران سركش را به علم
عاشق جانانه كردی عاقبت
ماه همچون عاشقان اندر پیش
فربه و لاغر شده حیران كیست
عاشقی و بیوفایی كار ماست
كار كار ماست چون او یار ماست
عاشق و مفلس كند این شهر را
این چنین چابك كه این طرار ماست
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا كه نقل این می نبود بجز ملامت
عاشق به شب بمردی والله كه جان نبردی
الا خیال خوبت شب میكند عیادت
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
در عاشقی نگر كه رخش بوسه گاه او است
منگر بدانك زرد و ضعیف و مكرمش است
چندان بنوش می كه بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میكدهست
گفتا كه ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو كه این متاع بر ما محقرست
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز هر چه عاشق شیدا كند سزاست
عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشقست و عاشقست كه باقیست تا ابد
دل بر جز این منه كه بجز مستعار نیست
زان شب كه ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار كسی را قرار نیست
گفتا كه حال خویش فراموش كن بگیر
زیرا كه عاشقان را هیچ اختیار نیست
ما را كنار گیر تو را خود كنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
روباه لنگ رفت كه بر شیر عاشقم
گفتم كه این به دمدمه و های هوی نیست
عاشق چو اژدها و تو یك كرم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یك تسوی نیست
عاشق آن قند تو جان شكرخای ماست
سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست
هر چه تصور كنی خواجه كه همتاش نیست
عاشق و مسكین آن بیضد و همتای ماست
دلبر چون ماه را هر چه كند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجبست
عاشق عیسی نهای بیخور و خر كی زیی
كالبد مرده را گور و كفن واجبست
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
كسی كه عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
بیا كه عاشق ماهست وز اختران پیداست
بدانك مست تجلی به ماه راه نماست
بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت كه كجاست
برات عاشق نو كن رسید روز برات
زكات لعل ادا كن رسید وقت زكات
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو كهربای دلی دل به عاشقی كه توست
گر برفت آب روی كمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر كسی كه عاشق ماست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
عاشقان غرقهاند در شكراب
از شكر مصر را شكایت نیست
هر كه را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
كار من اینست كه كاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست
چون كرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر
نقشی بدید آخر كه او بر نقشها عاشق نشد
جانی كجا باشد كه او بر اصل جان مفتون نشد
آهن كجا باشد كه بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانه ش بده بادا كه او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی كه او پیوسته بر خشكی فتد
ای وای آن مسی كه او بر كیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
ای بیوفا جانی كه او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد كه بر لطف خدا عاشق نشد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
مر عاشقان را پند كس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این كش كس تواند كرد بند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان بادهها كه عاشقان در مجلس دل میخورند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا كه آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
ای كه ز یك تابش تو كوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ میزند
بهر روان عاشقان صد صلوات میرسد
جور و جفا و دوریی كان كنكار میكند
بر دل و جان عاشقان چون كنه كار میكند
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونك جمال این بود رسم وفا چرا بود
گشا خنب حقایق را بده بیصرفه عاشق را
می آشامش كن ایرا دل خیال آشام میگردد
اگر صد همچو من گردد هلاك او را چه غم دارد
كه نی عاشق نمییابد كه نی دلخسته كم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی كه چون من پشت خم دارد
خمش كوته كن ای خاطر كه علم اول و آخر
بیان كرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
بجو آن صبح صادق را كه جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
مرا عاشق چنان باید كه هر باری كه برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
برآرد از خود و خاید كه عاق چون شتر باشد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
كه عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
بر او بخشود و گل گفت اه كه این مسكین چه زار آمد
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی كه تا ایام عید آید
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
كه او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او كسی كش عشق سر باشد
دو كاشانهست در عالم یكی دولت یكی محنت
به ذات حق كه آن عاشق از این هر دو به درباشد
گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
كان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بنده آن عاشق كو نر بود و صادق
كز چستی و شبخیزی از مه كلهی یابد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی كو حلقه و خم دارد
بر هر چه همیلرزی میدان كه همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام كجا گنجد
پرواز چنین مرغی از كون برون باشد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ار چه كه لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش كن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس كه شد عاشق اماره نخواهد شد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
عاشق كه به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
عاشق شده ای ای دل سودات مبارك باد
از جا و مكان رستی آن جات مبارك باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارك باد
عاشق به سوی عاشق زنجیر همیدرد
دیوانه همیگردد تدبیر همیدرد
تقصیر كجا گنجد در گرم روی عاشق
كز آتش عشق او تقصیر همیدرد
مرغ دل هر عاشق كز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همیدرد
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ور نی مثل كودك تا كعب همیبازد
عاشق چو منی باید كز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
ما طوطی غیبیم شكرخواره و عاشق
آن كان شكرهای به قنطار كی دارد
حاشا ز سواری كه بود عاشق این راه
كه بانگ سگ كوی دلش را بطپاند
بگه برخیز فردا سوی او رو
كه او عاشق چو من بسیار دارد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
وگر بیكار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر كار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
كه جان عاشقان خمار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
كه او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
كه با معشوق پنهان یار باشد
دلی دارم كه خوی عشق دارد
كه جز با عاشقان همدم نگردد
بدران پردهها را زانك عاشق
ز بیشرمی غم و عاری ندارد
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
به جان خواهم نوای عاشقانه
كز آن ناله جمال جان نماید
بگو ای نای حال عاشقان را
كه آواز تو جان میآزماید
چو دیوم عاشق آن یك پری شد
ز دیو خویشتن یك سر بری شد
هر عاشق بیمراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد
روزی گذرد ز هجر تو سالی
مسكین عاشق چنان جوان ماند
ای عشق كه جمله از تو شادند
وز نور تو عاشقان بزادند
امروز فغان عاشقان را
بشنو كه تو را زیان ندارد
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان ز چه عاشق دعا شد
تا نعره عاشقان برآید
كان قبله هر نماز آمد
جز چهره عاشقان مبینید
كان شاه غیور میخرامد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور میخرامد
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
چون عاشق را هزار جانست
بی صرفه و ترس جان سپارید
محكوم یك اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
عاشق چو پیاله پر ز خون بود
چون ساغر می به قهقه آمد
عاقل كردست با تو كوتاه
لیكن عاشق دراز گوید
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
كان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میكشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میكشد
هر یكی عاشق چو منصورند خود را میكشند
غیر عاشق وانما كه خویش عمدا میكشد
صد تقاضا میكند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میكشد
بس كنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گر چه منكر خویش را از خشم و صفرا میكشد
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان كند
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان كه یار
نیستان را هست كرد و عاشقان را داد داد
گر میان عاشق و معشوق كاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشكستم عاشقان را كار و بازاری چه شد
زندگی عاشقانش جمله در افكندگیست
خاك طامع بهر این در زیر پا افكنده شد
بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
عاشق نوكار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو كند
عشق عاشق را ز غیرت نیك دشمن رو كند
چونك رد خلق كردش عشق رو با او كند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فكند
وانگهی عاشق در این دم مشك و عنبر بو كند
مشك و عنبر را كنم من خصم آن مغز و دماغ
تا كه عاشق از ضرورت ترك این هر دو كند
گر چه هم بر یاد ما بو كرد عاشق مشك را
نوطلب باشد كه همچون طفلكان كوكو كند
هر طرف از حسن از بدلیلیی كاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
چون در آن دور مبارك برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
گفت نزدیكان خود را كان فلان غایت چراست
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی كنید
كفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله كان رقم بر طایفه دیگر كشد
مردگان كهنه را رویش دو صد جان میدهد
عاشقان رفته را از روی او آگه كنید
آستان خرگهش شد كهربای عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ كه كنید
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
كه جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
به از این چه شادمانی كه تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را كه جهان بقا ندارد
هله عاشقان بكوشید كه چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
عاشقان بر درت از اشك چو باران كارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
گر سبو بشكند آن آب سبو كی شكند
جان عاشق به سوی گور و كفن مینرود
رو ترش كرده چرایی كه خریدارم نیست
عاشقانند تو را منتظر میعادند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
دل ویران كه در و گنج هوای ابدیست
رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نكند
شمس تبریز تویی صبح شكرریز تویی
عاشق روز به شب قبله پنهان چه كند
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشكل چون عاشق و معشوق نبود
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل كی بود آن كو ز جگر بگریزد
عاشقان را كه جز این عشق غذایی دگرست
كاسه كدیه ایشان به ابایی برسد
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل كه از دیده گریان آرند
گر بدین عاشق دلسوخته مسكینی
شكری زان لب چون لعل بدخشان آرند
باز شیری با شكر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
هر كه عاشق نیست او را روز نیست
هر كه را عشقست و سودا روز شد
حلقه حلقه عاشقان و بیدلان
بر امید بوی دلدار آمدند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا كه جمله خار را نسرین كند
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی كه دید
آسمان از دود عاشق ساختهست
آفرین بر صاحب این دود باد
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد
نه فلك مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
شیوه عاشق فریبیهای یار
كم مباد و هر دم افزاینده باد
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه كند
آن ماه كو ز خوبی بر جمله میدواند
ای عاشقان شما را پیغام میرساند
آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینك سپاه وصل به زنهار میرسد
نی نی كه كشته را دم او جان همیدهد
گر چه به غمزه عاشق بسیار میكشد
پیك دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شكر در دل كاغد رسید
دولت بشتافتهست چون نظرت تافتهست
تا كه بقا یافتهست عاشق كون و فساد
با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش كنار وقت كناران رسید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان
كه آنچ رشك شهان شد گدا امید چه دارد
هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت
كه تا سعادت و دولت كه را به تخت برآرد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
چو عشق در بر سیمین كشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شكر در آن كنار چه میشد
به جان جمله مردان كه هر كه عاشق نیست
همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
در این چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
كه عشق شیر سیاهست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
كسی كه عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار كه در بیدلی چو من باشد
گهی كه خاك شوم خاك ذره ذره شود
نه ذره ذره من عاشق نگار بود
به روحهای مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
هزار نكته نبشتست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغرست كه هر دم به عاشقان آید
شما كشید چنین ساغری كه مردانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهیید چرا عاشق لب نانید
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
فزون از آن نبود كش كشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بیصورت
ز نقش سیر كند عاشق فنا دارد
كه جان عاشق چون تیغ عشق برباید
هزار جان مقدس به شكر آن بنهند
اگر چه عاشقی و عشق بهترین كار است
بدانك بیرخ معشوق ما حرام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی كه خام بود
به نقد خاك شدن كار عاشقان باشد
كه راه بند شكستن خدایشان بنمود
هزار عاشق داری تو را به جان جویان
كه تا سعادت و دولت ز ما كه را خواهد
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
كه آنچ رشك شهانست او چرا خواهد
همه حیات در اینست كاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
گداز عاشق در تاب عشق كی ماند
به خدمتی كه شما از پی ثواب كنید
خمش كن نثارست بر عاشقانش
گهرها كه هر یك بهایی ندارد
فتد آتش در این فلك كه بنالد از آن ملك
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
نبود رشك عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود
همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونك معشوق ناز آغازید
ناز كش عاشقا مگیر نبرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهای خنده بود و نیمی درد
چونك در عاشقی حشر كردند
نی چو این مردم حشر میرند
عاشقانی كه جان یك دگرند
همه در عشق همدگر میرند
عاشقان جانب فلك پرند
منكران در تك سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله كور و كر میرند
عاشقانی كه باخبر میرند
پیش معشوق چون شكر میرند
عمر بیعاشقی مدان به حساب
كان برون از شمار خواهد بود
عید بر عاشقان مبارك باد
عاشقان عیدتان مبارك باد
عید آمد به كف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارك باد
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز كه بینشان نبرد
خون چكیدهست ره ره این نه بس است
عاشقی جز كه خون فشان نبرد
همه كس را شكار كرد بلا
عاشقان را بلا شكار بود
همه بر قلب میزند عاشق
اندر آن صف كه كارزار بود
بگریز از كسی كه عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو میرسد
خار كه سرتیز ره عاشق است
عاقبت امر گلستان شود
عاشق از دست شد نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی كید از او بوی جگر
ما را كجا باشد امان كز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خركمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی كه نزد مرگ تو را حلقه به در بر
از كار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر كار دگر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به مثر تو چه چفسی به اثر بر
تا كی شكنی عاشق خود را تو ز غیرت
هل تا دو سه ناله بكند این دل بیمار
به یك خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
من زاری عاشقان چه گویم
ای معشوقان ز عشق تو زار
ای یار شگرف در همه كار
عیاره و عاشق تو عیار
خاكش خوش باد كوست عاشق
خاكش ز شراب جان مخمر
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
هر كی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل
سر ز خاك پای گازر برندارد زینهار
عارض رخسار او چون عارض لشكر شدست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
عرض لشكر میدهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده كشتگان آن جا سوار
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منكران اندرنگیرد گو مگیر
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه كار
عاشقان بوالعجب تا كشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه كار
ای دلیل بیدلان و ای رسول عاشقان
شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
بند بشكن ره عیان اندر عیانست ای پسر
هر كی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
عاشق روی تو را گنبد گردون نكشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون كسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
هر كجا ماه رویی هر كجا مشك بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان كو دل افشار دیگر
هر كی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست ای پسر
در مژه او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
توبه كردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه كار
باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر
سبزه زار عشق را معمور كرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر
گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
كامروز بزم عامست این را به عاشقان بر
امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار
ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
ما را صلای فتنه و شور و هزار شر
ای مطرب هوای دل عاشقان روح
بنواز لحن جان كه تننتن لطیفتر
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
گلگونهای كز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنهای كز اوست رخ عاشقان زریر
طبع جهان كهنه دان عاشق او كهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
هر كه بجز عاشقست در ترشی لایقست
لایق حلوا شكر لایق سركا كبر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه خر
هر كه جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
تنگ شكر خر بلاش ور نخری سركه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
هر كی بزاد او بمرد جان به موكل سپرد
عاشق از كس نزاد عشق ندارد پدر
از گهرم دام كن ور نبود وام كن
خانه غلط كردهای عاشق بیسیم و زر
هر كه بجز عاشق است در ترشی لایقست
لایق حلوا شكر لایق سركا كبر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه تر
حرام كرد خدا شحم و لحم عاشق را
كه تا طمع نكند در فناش مردم خوار
ولیك عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
كه بیدلست و جگرخون عاشقست یقین
شكار را ندرانید هیچ شیر دو بار
بدانك عشق جهانی است بیقرار در او
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
نگار كردن چون اشك بر رخ عاشق
حلاوتیست در آن رو كه زد نگار نگار
ز زخمهای نهانی كه عاشقان دانند
به خون درست و نگردد ز زخم كاری سیر
مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به ممن و كفار
ز آه عاشق فلك شكاف كند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلك از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار
سر فروكن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور
ما یكی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
عاشق و مست و آنگهی توبه
ترك سالوس آن فسونگر گیر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی كید از او بوی جگر
جز عاشقی عاشق كنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سركله را از كمر
ای میر مه روپوش كن ای جان عاشق جوش كن
ما را چو خود بیهوش كن بیهوش خوش در ما نگر
مرا میگفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
تو بها كرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یكی مشتی زر انداز
پیاپی میستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین كه با خورشید دارد ذرهها كار دراز
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
جمله شب میگداز و جمله شب خوش میبسوز
غیر عاشق دان كه چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعرهای زن عاشقانه فوز فوز
عاشق و شهوت كجا جمع آید ای تو ساده دل
عیسی و خر در یكی آخر كجا دارند پوز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولی و كار هر دو بساز
سینه عاشق یكی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاك و خس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز كه ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نكته دیگر مپرس
عاشقی آن صنم وانگه ترس كسی
یك دم و یك رنگ باش عاشق و آن گاه پیس
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار كش
ور زانك تو عاشق نهای رو سخره میكن خار كش
هر كی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم كاهل و بیكار و ترش
اگر گم گردد این بیدل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به كوی یار جوییدش
هر آن عاشق كه گم گردد هلا زنهار میگویم
بر خورشید برق انداز بیزنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشكین آن طرار جوییدش
شراب كاس كیكاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فكر عاقل كش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب كف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
چرا من خاكی و پستم ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
عشقست نه زر نهان نماند
العاشق كل سره فاش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش كه نگشت جان آتش
اندك اندك دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
گر بماند عاشقی از كاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
كار تو باید كه باشد بر مراد
كارهای عاشقان گو زار باش
عقل آمد عاشقا خود را بپوش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
عاشق حسن خودی لیك تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
عقل كمالی كه او گردن شیران شكست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
ماه كه چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
عاشق صدسالهام توبه كجا من كجا
توبه صدساله را یار دراشكست دوش
شكر كه موسی برست از همه فرعونیان
شكر كه عاشق رسید در كنف خوب خویش
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
كه عشق هست براق خدای میتازش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش
اگر منكر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متی یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان در این هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش
عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
چو عاشقان به جهان جانها فدا كردند
فدا بكردم جانی و جان جان به مصاف
نه عاشق دم خویشم ولیك بوی تست
چو دم زنم ز غمت از مت و از آلاف
لو لاك لما خلقت الافلاك
نه چرخ به اختیار عاشق
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
دیرست كه زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و كار عاشق
بس كن كه عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
دیرست كز آبهای دیده
دریا كردی كنار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
زینها چه زیانش چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
ای كرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ كنی نثار عاشق
دیرست كه خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
آن را كه به خویش بار ندهی
كی بیند كار و بار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
دیرست كه اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
از جذب و كشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
زهر اندر كام عاشق شهد گردد در زمان
زان شكرهایی كه روید هر دم از نیهای عشق
مخلوق خود كی باشد كز عشق تو بلافد
ای عاشق جمالت نور جلال خالق
مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
كز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
از آن اسرار عاشق كش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانك
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشك این و آن اینك
رو رو كه نهای عاشق ای زلفك و ای خالك
ای نازك و ای خشمك پابسته به خلخالك
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
او نشاید عشق را ده سنگ سنگ
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
ای شده بگلربگان ملك غیب
كمترینه عاشق قان الرحیل
چشم گشا عاشقا بر فلك جان ببین
صورت او چون قمر قامت من چون هلال
اشك و رخ عاشقان میكشدت كه بیا
پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
چو مست باشد عاشق طمع مكن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو كه لاتأكل
آتش جان را سنگی و آهن
هر كه نه عاشق ریشش بركن
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان كنیم
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم كردهام
زان می كه در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
این بار من یك بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یك بارگی از عافیت ببریدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
هان ای طبیب عاشقان دستی فروكش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و كرسی بر برم
ای عاشقان ای عاشقان من خاك را گوهر كنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر كنم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا كه كبر عاشقان خیزد ز الله اكبرم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان
كاین آب صافی بیگره جان می فزاید دم به دم
گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایه الاحسان او من جوده او من كرم
چونك خلیلی بدهام عاشق آتشكدهام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
ای مه تابان شدهای از چه گدازان شدهای
گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سكه زر تا كه به میزان برسم
رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی
چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم
میل هواش می كنم طال بقاش می زنم
حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم
چون ز بلاد كافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و سادهام
تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
گفت چرا نهان كنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
مرا می گوید آن دلبر كه از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این كارم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همیدان تو هر آنچ پروریدستم
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
كنون عزم لقا دارم من اینك رخت بربستم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق
با من كه نمیآید تا صبح و سحر خوابم
رفتم به طبیب جان گفتم كه ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
بس بیسر و پا عشقی كه عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
تا عاشق آن یارم بیكارم و بر كارم
سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم
جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد
من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مكن طاقم من خانه نمیدانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
شیریم كه خون دل فغفور چشیدیم
از كار جهان كور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود كه كر از كار ندانم
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته سودای دمشقیم
از چشمه بونواس مگر آب نخوردی
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا مگریز از یاران بدنام
مكن ناموس و با قلاش بنشین
كه پیش عاشقان چه خاص و چه عام
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
كنون در عشق تو افسانه گشتم
ز زندان خلق را آزاد كردم
روان عاشقان را شاد كردم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاك را در زر بگیریم
میان ما درآ ما عاشقانیم
كه تا در باغ عشقت دركشانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بینشانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه كاین چنینیم و چنانیم
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
همچون جگر كباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما عاشق و بیدل و فقیریم
هم كودك و هم جوان و پیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
عاشق كه چو شمع می بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
من یكی كوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
چون جدا كردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی كه دربند جدایی نیستم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
روی نیكت بد كند من نیك را بر بد نهم
عاشقی بس پختهام این ننگ را بر خود نهم
ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بیحد نهم
تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من
تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم
الصلا ای عاشقانهان الصلا این كاریان
باده كاری است این جا زانك ما این كارهایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
كالصلا بیچارگان ما عاشقان را چارهایم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یك بارگی ما عاشق یك بارهایم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب كشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
گر بپرسندت حكایت كن كه من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا كرد بهر مطبخ ایشان صیام
منم آن عاشق عشقت كه جز این كار ندارم
كه بر آن كس كه نه عاشق بجز انكار ندارم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
ز كف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
كه منارههاست فانی و ابدی است این منارم
در فروبند كه ما عاشق این میكدهایم
درده آن باده جان را كه سبك دل شدهایم
در فروبند كه ما عاشق این انجمنیم
تا كه با یار شكرلب نفسی دم بزنیم
خیره از عشق ویم كز هوسش هر نفسی
عاشق سوخته خیره سری می رسدم
چه حدیث است كجا مرگ بود عاشق را
این محالت كه در چشمه حیوان میرم
هر كسی عاشق كاری ز تقاضای من است
پس چه شد كار جزا را كه تقاضا نكنم
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم
یك جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط
یك نفس عاشق آنیم كه دلتنگ شویم
عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم ایبك بند دامم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چونك در عشق خدا ملك سلیمان داریم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بكشی جای دگر می نروم
آن ملولی دنبل بیعشقی است
جان او را عاشق ایشان كنم
عاشقی چه بود كمال تشنگی
پس بیان چشمه حیوان كنم
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
عاشقی بر من پریشانت كنم
كم عمارت كن كه ویرانت كنم
پس تو خود این گو كه از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر می كنم
عاشقان را در كشاكش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می كنم
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
دانی كه از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق كمیزم
خیزید عاشقان كه سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجوركان عاشق آن بالشیم
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
كه عاشق رخ پرنور شمس وار توام
به جان عشق كه از جان جان لطیفتر است
كه عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
بیار باده خامی كه خالی است وطن
كه عاشق زر پخته ز عشق باشد خام
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
كه خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
به گوشهای بروم گوش آن قدح گیرم
كه عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
كه ای مسافر این ره یتیم باش یتیم
تشنه خویش كن مده آبم
عاشق خویش كن ببر خوابم
از یكی حكم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاكم و محكوم
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار كنیم
عاشق روی جان فزای توییم
رحمتی كن كه در هوای توییم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم نثار آمدیم
كتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاكم
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
رستم كه باشد در جهان در پیش صف عاشقان
شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون
گر سایه عاشق فتد بر كوه سنگین برجهد
نه چرخ صدقها زند تو منكری نك آزمون
ای عاشقان ای عاشقان هنگام كوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
این كیست این این كیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو
آن مردهای اندر قبا وین زندهای اندر كفن
آن جا كه شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند كفن
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه كند برای من
هر طرفی كه بشنوی ناله عاشقانهای
قصه ماست آن همه حق خدا كه همچنین
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر كی كشید بار من
مطرب جمع عاشقان برجه و كاهلی مكن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
خواست یكی نوشتهای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بكن دفین
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنك این سر خنك آن سر كه دارد این چنین جولان
فسون عیسی مریم نكرد از درد عاشق كم
وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم
ولیكن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی كردن
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی كردن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم كه چه باشد عشق در كان زر افتادن
زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمیگنجد در كون و مكان ای جان
رو مذهب عاشق را برعكس روشها دان
كز یار دروغیها از صدق به و احسان
دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا كن
من عاشق آن روزم می درم و می دوزم
بر خرقه بیچونی می زن تگلی بیچون
دل روی سوی جان كرد كای عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
كو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
زخمی كه زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا كردن
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
اگر تو عاشقی غم را رها كن
عروسی بین و ماتم را رها كن
نران راه معنی عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون كن
صلا گفتیم فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
از این پاكی تو لیكن عاشقان را
پراكنده سخنها هست آیین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار می بین
گفتم كه دلا مباركت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
چونك دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می كشاند استخوان عاشقان
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
در كفن پیچید بینید ای عزیزان كوه قاف
چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان
اشتران سربریده پای بالا می نهند
اشتر باسر مجو در كاروان عاشقان
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان
آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو بینشان رو بینشان عاشقان
ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
تا دو سه نكته بگویم از زبان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و كف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان
هر كش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد دانك میل دلبر است
از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان
گفت آری لیك وقتی می دهد شفتالویی
كه رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
خون عاشق اشك شد وز اشك او سبزه برست
سبزهها از عكس روی چون گل تو گلستان
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانك در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
هر كه را افسرده دیدی عاشق كار خود است
منگر اندر كار خویش و بنگر اندر كار من
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بكوبم پا میان منكران ای عاشقان
گر كسی غواص نبود بحر جان بخشنده است
كو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما كان شكر باد این جهان ای عاشقان
خرما آن دم كه از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه كرد
بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا كرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این كاروان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شكارستان غیب
می جهاند تیرهای بیكمان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مكان و لامكان ای عاشقان
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
گر كسی پرسد كیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش كه جان جان جان ای عاشقان
گر درآید عاقلی گو كار دارم راه نیست
ور درآید عاشقی دستش بگیر و دركشان
یار دعوی می كند گر عاشقی دیوانه شو
سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر
عاشقان را كار و پیشه غرقه دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانك
زیت را و آب را در یك محل تنها شدن
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت
سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور كن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیكو ترك كن
كابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن
تا بده است این گوشمال عاشقان بودهست از آنك
در همه وقتی چنین بودهست كار عاشقان
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهرههای روگران
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخركن خنبك زنان
ماهیان را صبر نبود یك زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
ممن عشقم مخوان و كافرم خوان ای فلان
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
عاشقان صورتی در صورتی افتادهاند
چون مگس كز شهد افتد در طغار دوغگین
من چه گویم خود عطارد با همه جانهای پاك
از برای پاكی او عاشق املی است آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانك جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین كند مر جانت را چون یاسمن
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین كند مر جانت را چون یاسمن
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مكن
گر تو عاشق شدهای حسن بجو احسان نی
ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین
شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم
جان چه باشد این هوس و آن گاه جان
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیكوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان كه را دارد زیان
بس شنیدم های و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیشها بر كوری ایشان مكن
پاك باش و خاك این درگاه باش
كبر كم كن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منكری
حشر گردی در قیامت با سگان
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن كس كه نیست عاشق گو قصه مختصر كن
سرخیل بیدلانم استاد منبلانم
من عاشق فلانم تو فتنه را مشوران
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر كن وفا كن
اندر قفای عاشق هر سو كه خصم بینی
او را به زخم سیلی اندر زمان به دركن
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین
آن میر مطربان كه ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین
ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام بر ما مقام كن
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آنك نیست عاشق یك دم مشو قرین
گفت كه عاشق چرا مست شد و بیحیا
باده حیا كی هلد خاصه ز خمار من
سلسله عاشقان با تو بگویم كه چیست
آنك مسلسل شود طره دلدار من
گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نك رخ آن گلستان گلشن و گلزار من
گوید كای عاشقان رحم میارید هیچ
در كشش همدگر از پی آیین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
كو نرود آن زمان از سر بالین من
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده از او كر و فر من
كاین شهیدان ز مرگ نشكیبند
عاشقانند بر فنا بودن
جان عاشق نوالهها میپیچ
در مكافات رنج پیچیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگها بخندیدن
ساقی باقی است خوش و عاشقان
خاك سیه بر سر این باقیان
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
فكم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و كم من میت احیا محیاه كیوم الدین
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش كردن
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحین عاشقا فی بدن
صح عند الناس انی عاشق
غیر ان لم یعرفوا عشقی به من
ای عاشقان ای عاشقان آن كس كه بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
حیلت رها كن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه كن هم خانه را ویرانه كن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی كه آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای كاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
گر چه كه بیدادی كند بر عاشقان آن غمزهها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
ای ز خیالهای تو گشته خیال عاشقان
خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو
زاهد كشوری بدم صاحب منبری بدم
كرد قضا دل مرا عاشق و كف زنان تو
راست بگو نهان مكن پشت به عاشقان مكن
چشمه كجاست تا كه من آب كشم سبو سبو
بس كن تا كه هر یكی سوی حدیث خود رود
نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو
اگر نه عاشق اویم چه میپویم به كوی او
وگر نه تشنه اویم چه میجویم به جوی او
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بكش در مطبخ خویشم كه قربانم به جان تو
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
ز انبوهی نباشد جان سوزن
ز عاشق وین حشر از شیوه تو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار برگو
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تخت دولت بین كه حسرت میخورند
در لقای عاشقان كشته بدنام او
ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو
ای سنایی عاشقان را درد باید درد كو
بار جور نیكوان را مرد باید مرد كو
بانگ برزن عاشقی را كو به گل مشغول شد
گو كه شرمت باد از آن رخ ترك گلزاری بگو
ای صبا بادی كه داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با كسی با عاشقان باری بگو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
میدوانند جانب دریای تو دریای تو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو
كبر عاشق بوی كن كان خود به معنی خاكیی است
در چنان دریا تكبر یا كه ننگ و عار كو
رنگ بیرنگی است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار كو
عاشقی بر من پریشانت كنم نیكو شنو
كم عمارت كن كه ویرانت كنم نیكو شنو
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب كو
كاندرون كعبه میجستم كه آن محراب كو
ای برادر عاشقی را درد باید درد كو
صابری و صادقی را مرد باید مرد كو
آهوی عرشی كه او خود عاشق نافه خود است
التفات او به دانه طوف او بر دام كو
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام كو
ناله ای كن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
گرد آن حوض همیگردی و عاشق شدهای
چون شدی غرق شكر رو همه تن میچش از او
آن چه آب است كز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاك شد و مفرش از او
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
ز آنك میخیزد آن آتش و آن آهش از او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجه صدتای او
در نظاره عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
ای بكرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق سو به سو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر كس كه گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی كه آب دید نپاید به خاكدان
عاشق كجا بماند در دور رنگ و بو
خاصه كسی كه عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
رفتم به كوی خواجه و گفتم كه خواجه كو
گفتند خواجه عاشق و مست است و كو به كو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر كنار جو
عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو
زهی فسرده كسی كو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بیقرار تو
دست جعفر كه ماند از او بر سر كوه پرسمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
لا تنطق فی العشق و یكفیك انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستكفی بهذا و السلام
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید
نادی منادی عاشقیه بدعوه
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
و دنا كریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین و ساروا
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
قومی بدیده چیزكی عاشق شده لیك از حسد
از كبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا كوفته
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام كو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
اما در این راه از خوشی باید كه دامن بركشی
زیرا ز خون عاشقان آغشتهست این مرحله
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
باز كن آن میكده را ترك كن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو
بازرسد به كوی دل نورفشان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
عجایب غیر و لاغیری كه معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
بزن آتش به كشت من فكن از بام طشت من
كه كار عشق این باشد كه باشد عاشق آواره
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
كه از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
خمش كن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
كه تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
ناموس مكن پیش آ ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این كاره
روزی كه نریزد خون رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به
باخویش ز حق شوند و بیخویش
میها بكشند عاشقانه
ماییم و دو چشم و جان خیره
بنگر تو به عاشقان خیره
آن سفره بیار و در میان نه
و آن كاسه به پیش عاشقان نه
و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
گر چه گوید فارغم از عاشقان لیكن از او
بر سر هر عاشقی صد مهربان برخاسته
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت
تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا كوفته
جان عاشق لامكان و این بدن سایه الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا كوفته
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنك
درنیامیزد كسی ناكوفته با كوفته
عاقلان از مور مرده دركشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی اژدها را كوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد
غیرت الا شده بر مغز لالا كوفته
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو كز رحمتش
مردگان كهنه بینی عاشق و مجنون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
عشق بین با عاشقان آمیخته
روح بین با خاكدان آمیخته
ای ز شهوت در پلیدی همچو كرم
عاشقان را همچنان پنداشته
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
ای تو از عشاق و رندان آمده
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه كردی
حسنت خراب كرده بام و سرای توبه
هم زهد برشكسته هم توبه توبه كرده
چون هست عاشقان را كاری ورای توبه
خود كشته عاشقان را در خونشان نشسته
و آن گاه بر جنازه هر یك نماز كرده
ای گرد عاشقانت از رشك تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
اندرفتاده برق به دكان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و كالا بسوخته
پنجرهای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی كوردلی ابلهه
عاشق باشد كمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد كمان گر بشود ده زهه
اله را كی شناسد كسی كه رست ز لا
ز لا كی رست بگو عاشق بلادیده
لا كقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمكننا بیانه
هل طربا لعاشق وافقه زمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شأنه
القوم معشوقون فی اوصافهم
و الحق عاشقهم علی افراده
حار العقول به عاشقیه تحیرا
كیف العقول به معشقیه فناده
عاشق در این ره چون قلم كژمژ همیرفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاكیزه مسطر ساختی
ای جمع كرده سیم و زر ای عاشق هر لب شكر
باری بیا خوبی نگر باشد كه با ما خو كنی
در كار مشكل میكند در بحر منزل میكند
جان قصه دل میكند كو عاشقی دل دادهای
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آمادهای
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مكر هر مكارهای
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق كشی
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو كه دهد ملكت عیش ابدی
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تك و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
پشت فلك ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
ز آنك جمال حسن هو نادره است و آیتی
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنك ندید هیچ كس خود رمضان و عید نی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میكشی
بر سر گور كشتگان بانگ نماز میكنی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
كوره دل درآ ببین زان سوی كافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دكان زرگری
با همگان فضولكی چون كه به ما ملولكی
رو كه بدین عاشقی سخت عظیم گولكی
عاشق مست از كجا شرم و شكست از كجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من كش تو كنی بهاریی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بكشتمی چاره عاشقانمی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو كن مباش ای دوست هرجایی
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
كه عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
یكی سر نیست عاشق را كه ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانهای ساقی
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
وگر رسوا شود عاشق به صد مكروه و صد تهمت
از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی
بیا بنواز عاشق را كه تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی
نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد
كه نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی
اگر عاشق بدی آن كس كه دایم لوت خواره ستی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی
روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه میان صادقان ره
كه از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
ور آن قهار عاشق كش به مهر آمیزشی كردی
كه خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیكن او
به هر دم پرده میسوزد ز آتشهای هشیاری
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاكی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری
همه عاشق شوندش زار هم بیدین و هم بادین
همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
كجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
كه با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
چه با لذت جفاكاری كه میبكشی بدین زاری
پس آنگه عاشق كشته تو را گوید چو خوش خویی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
در آن بحر جلالتها كه آن كشتی همیگردد
چو باشد عاشق او حق كه باشد روح روحانی
چه آسانی كه از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
زدی طعنه كه دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
می مرد یكی عاشق میگفت یكی او را
در حالت جان كندن چون است كه خندانی
ای دیده عجایبها بنگر كه عجب این است
معشوق بر عاشق با وی نی و بیوی نی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
كان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها خاك در این پستی
هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی
ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق كش
گر زیر و زبر خواهی نك زیر و زبر باری
شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین پالوده بازاری
بردی ز حد ای مكثر بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
گفتم ز كی داری این گفتا ز یكی شاهی
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری
بر عاشق دوتاقد آن كس كه همیخندد
زان خنده چه بربندد ای مه تو كه را مانی
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا چونی
جان گفت كه ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی عاشق كش سودایی
هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
گر صورت گرمابه نهای روح طلب كن
تا عاشق نقشی ز كجا روح پذیری
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
نه عاشق بر سر آتش نشیند
مگر كه عاشقی باشد مجازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
كه چون معشوق ای عاشق ننازی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقه مستان فرستی
همیخواهم كه كشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
همه اجزای عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقایی
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و كوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیاهی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا كن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
كه عاشق بود و ترسید از خطایی
نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه كردی گنج پنهان را چه كردی
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار گر بحری است عاری
در او آرامگاه جان عاشق
در او بوس و كنار بیكناری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا كارشان را میگذاری
عجب مرغابی آمد جان عاشق
كه آرد آب ز آتش ارمغانی
كه عاشق همچو سیل و تو چو بحری
كه عاشق چون قراضهست و تو كانی
كجایید ای سبك روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
چو عاشق بیكله گردد تو او را
قبایی تو قبایی تو قبایی
جمالی بین كه حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری
پرسید یكی كه عاشقی چیست
گفتم كه مپرس از این معانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن كمانی
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
از قصه حال ما نپرسی
وز كشتن عاشقان نترسی
زیرا كه بلای عاشقی را
جانی شرط است كبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
عاشقا كمتر نشین با مردم غمناك تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با كسی كو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
پس ز جام شمس تبریزی بده یك جرعهای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
گر نكاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی من كارافزا بودمی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهای
بار دیگر ملتی برساختی برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی
خاك باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
ای ملامت گر تو عاشق را سبك پنداشتی
تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی
ریش خندی میكند بر پند تاب عاشقی
كی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان كاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
اول از دست فراقت عاشقان را تی كنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر كنی
عشق و عاشق را چه خوش خندان كنی رقصان كنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
ای خداوند شمس دین صد گنج خاك است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهای یك دانگی
خنك آن دم كه بگویی كه بیا عاشق مسكین
كه تو آشفته مایی سر اغیار نداری
به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق
به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و خامی
بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق
كه ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی
هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی كه تو عاشق مهینی
هله عاشقان بشارت كه نماند این جدایی
برسد وصال دولت بكند خدا خدایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
كه سعادتی است سابق ز درون باوفایی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان كن كه هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی كه ز ناز لاابالی
به درآمدی و حالی كف عاشقان گزیدی
چو فرشتگان گردون به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی كه سر بشر نداری
چو فراق گشت سركش بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت كه تو صارم زمانی
چه حسود بلك عاشق دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی نه به كس پیام داری
هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی
هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشكدهای
بدگمان باشد عاشق تو از اینها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
نیستی عاشق ای جلف شكم خوار گدای
در فروبند و همان گنده كسان را میگای
عاشقی را تو كیی عشق چه درخورد توست
شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
هر كی او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شكر اندر دهن صفرایی
عاشق مشك خوش بو میكند صید آهو
میرود مست هر سو یا تواش میدوانی
زان در و دیوارهای كوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
تو نهادی قاعده عاشق كشی
در دل عاشق كشان افكندهای
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیكن ضیا آموختی
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
ز آنك گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان بیگانهای
عشق را خود خاك باشی آرزو است
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
آه از عشق جمال حوریی
كو گرفت از عاشقانش دوریی
دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور
جان ده درم رها كن گر عاشق جوادی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
بسیار عاشقان را كشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نكشتی كشتی ز ذوق و شادی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر كشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا كه بیدلان را وقت سحر كشیدی
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
پا واگرفتن تو هر دو ز حال كفر است
صد كفر بیش باشد در عاشقان نفیری
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید بیچون و چند باید
جانی بلند باید كان حضرتی است سامی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان كی دید كه شد ماه مشتری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری كجاست چو من گرم مشتری
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
الحق شكار نازك و لاغر گرفتهای
ای گل كه جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهای میانه شكر گرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
الحق شكار نازك و لاغر گرفتهای
گویند عاقلان دم عاشق فسانهای است
شب روز كن چرایی اگر تو فسانهای
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
قفلی است بر دهان من از رشك عاشقان
تا من نگویم این كه فلان است آن یكی
والله كه عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است
آگاه نیست كس كه چه باغ و چه گلشنی
از خود به خود سفر كن در راه عاشقی
وین قصه مختصر كن ای دوست یك سری
زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف
كس را نشد مسلم این راه و ره بری
آمد آن شیر من عاشق جان سیر من
در كف او شیشهای شكل پری خوانیی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان مملكت و فرخی
نی دل خصم افكنی بل دل خویش افكنی
نی دل تن پروری عاشق جانانهای
عاشق آن نور كیست جز دل نورانیی
فتنه آن شمع چیست جز تن پروانهای
كاش بدانستیی بر چه در ایستادهای
كاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی
جمله اجزای خاك هست چو ما عشقناك
لیك تو ای روح پاك نادرهتر عاشقی
چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلك
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی
ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی
شیر فلك زین خطر خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج سخته جگر عاشقی
ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا
ای مه لاغرشده بر چه سحر عاشقی
ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشههاست
هر دم كف میكنی بر چه گهر عاشقی
خیره چرا گشتهای خواجه مگر عاشقی
كاسه بزن كوزه خور خواجه اگر عاشقی
آنك از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفكنی سسته سپر عاشقی
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
عاشق او خرد نیست زانك نخسبد
بر سر آن گنج غیب هر نره ماری
هم به كنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت كناری
دردسر آید شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری
چه جای شب كه هزاران نشانه دارد عاشق
كمینه اشك و رخ زرد و لاغری و نزاری
نشسته خسبد عاشق كه هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق برای عذرا وامق
به جای جان تو نشین كه هزار چون جانی
محب و عاشق خود را تو كش كه محبوبی
اگر ز حلقه این عاشقان كران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
چه باك دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
كه عشق سلطنت است و كمال و خودكامی
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
كه جام نیز ز تیزیش گم كند جامی
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
تو عاشقی چه كسی از كجا رسیدستی
مرا چه مینگری كژ به شب خریدستی
تظلمی به سلف میكنی مگر پیشین
كه داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبكساری
به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی
همه خاركس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی
شرطها را ز عاشقان برگیر
كه تو احوال شان همیدانی
عاشقان را چه سود دارد پند
سیل شان برد رو چه میجویی
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا از این كویی
بدویدن ازو نخواهی رست
سر بند عاشقانه و رستی
خار كشانند همه، گر شهند
جز كه تو بر گلشن جان عاشقی
خار كشانند، اگر چه شهند
جز تو كه بر گلشن جان عاشقی
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نكشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
مترس از خصم و تو فارغ همی باش
كه عاشق هست آن بحر فزونی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟!
تا كی تو ز عاشقی خروشی؟!
در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی
تو عاقل ازانی كه عاشق نهی
ترا قبله عشقست اگر مقبلی
گفتم كه: « عاشق بیند مرافق »
گفتا كه: « لالا ان كان سالی »
یشعر العاشق و هو عجم فی عجم
فیك وارتج لسان العرب العرباء
العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا
لا تنفروا فرارا كن هكذا حبیبی
هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص كل غانی
من سكر مقلتیه اری كل جانب
سكران عاشق بشراب مطهر
«عاشق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
بسیار بود که کژ نهد انجم را
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
مولای اناالتائب مما سلفا
هل تقبل عذر عاشق قد تلفا
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب
برتافته روح او ز گلزار صواب
بیدف و نیی، رقص کند عاشق تو
امشب چه کند که هر طرف نای و دفست
شد قاضی ما عاشق از روز ازل
با غیر قضای عشق او راضی نیست
او گریه و من گریه که تا آمد صبح
پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است
فاش است میان عاشقان مشتهر است
هرگز نزید به کام عاشق معشوق
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست
بر کعبهی نیستی طوافی دارد
عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست
در مذهب عاشقی خیانت نه رواست
من راست روم تو کژ روی ناید راست
از بهر نثار عاشقان هر نفسی
چندین شکر و پسته و بادام کراست
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است
خون میرود و جراحتش پیدا نیست
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
میراند خر تیز بدان سو که خداست
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست
از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست
گر دف نبود نیشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
جان عاشق چون گلستان میخندد
تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است
هر چند به حلم یار ما جورکش است
لیکن زاری عاشقان نیز خوش است
نومید نمیشود دل عاشق مست
مردم برسد بهر چه همت دربست
آن روز که مهرگان گردون زدهاند
مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهی عشق مرد بیشرم شود
انوار صلاح دین برانگیخته باد
بر دیده و جان عاشقان ریخته باد
ای دل اثر صبح گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
گویند که قوت دماغ از خوابست
عاشق کی شد که از دماغ اندیشد
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
خون دل عاشقان چو جیحون گردد
عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد
در عشق اگر دمی قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد
بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید
با نالهی او بگرد دلها بروید
سوز دل عاشقان شررها دارد
درد دل بیدلان اثرها دارد
شادی همه طالبان که مطلوب رسید
داد ای همه عاشقان که محبوب رسید
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
از بس خوبی که در پس پرده منم
ای بیخبران عاشق خود خواهم شد
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
در مذهب عاشقی جوانمرد بود
عاشق که تواضع ننماید چکند
شبها که بکوی تو نیاید چکند
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود
اگر عاشق را فنا و مردن باشد
یا در ره عشق جان سپردن باشد
مطرب خواهم که عاشق مست بود
در کوی خرابات تو پابست بود
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید
نی عاشق از آن جان جهان سیر شود
اول باده ز عاشقی نوش کند
آنگاه دهد به ما و مدهوش کند
از عاشق بدنام بیا ننگ مدار
ورنه برو این مصطبه را تنگ مدار
بسیار بخواندهام دستان و سمر
از عاشق و معشوق و غم و خون جگر
فرمود خدا به وحی کای پیغمبر
جز در صف عاشقان بمنشین بگذر
مائیم چو حال عاشقان زیر و زبر
وز دلبر ما هر دو جهان زیر و زبر
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس
آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند
ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش
عیاران را ز آتش آمد مفرش
عیار نهای ز عاشقان پا درکش
شب چیست برای ما زمان نالش
وان را که نه عاشق است او را مالش
وان عاشق ناقصی که نوکار بود
گوشش نشود گرم به شب بیبالش
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع
ای داروی فربهی و جان عاشق
فربه ز خیال تو روان عاشق
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بندهات ای جان و جهان عاشق
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک
ساقی عشق است و عاشقان مالامال
از عشق پذیرفته و بر ماست حلال
در چرخ نیابی تو نشان عاشق
در چرخ درآیی بنشانهای رحیل
زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر
دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل
گویند از آن هر دو چه حاصل کردی
جز عشق ز عاشقان چه آید حاصل
از طبع ملول دوست ما میدانیم
وز غایت عاشقیش می رنجانیم
تا پردهی عاشقانه بشناختهایم
از روی طرب پرده برانداختیم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم
هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم
هم منبل و هم خونی و هم عیاریم
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم
خرگوش نگیرم و نخواهم آهو
جز عاشق و جز طالب آن شیر نیم
من عاشق روی تو نگارم چکنم
وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم
بر جملهی عاشقان به انکار بدم
من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم
ور رحم کنی زخم زنی این گویم
هوش عاشق کجا بود سوی نسیم
هوش عاقل کجا بود با زر و سیم
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست
گلزار که پرخار شود هردم من
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای
تا چاک زند به دست خود خرقهی جان
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای گر ز سخنوران قهارهی کن
هر چند دراز کرده بد گوی زبان
ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
مجموع جهان عاشق یک پارهی من
چارهگر و چارهساز بیچارهی من
یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گر عاشق عشق ما شدی، ای مهرو
بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو
گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو
ورنه که رهی عاشق و تنها است بگو
از دیدهی کژ دلبر رعنا را چه
وز بدنامی عاشق شیدا را چه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب دیوانه
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
فریاد ز عاشقی و بیآرامی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش
تا عاشق گرم از تو برد عنینی
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری
وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری
در قالب عاشقان بیجان گشته
انصاف بدادیم زهی جان که توئی
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی
میکردم التماس می از ساقی
میگفت که دادی عاشقی من دادم
آری دادی مها و دادی دادی
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
بازیست ولیک آتش راستیش
بس عاشق را که کشت بازی بازی
گر عاشق روی قیصر روم شوی
امید بود که حی قیوم شوی
گر عاشق زار روی تو نیستمی
چندان به در سرای تو نه ایستمی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
روی عاشق چنین مزعفر نبدی
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی
بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
مر عاشق را پیرهنی فرمائی
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی
تا عاشق آنی که فرو داشت کنی
فردوسی
«عاشق» در شاهنامه فردوسی
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر