غزل شماره ۲۳۸۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو كان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای كرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود كفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو كرم
عاشقان را همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بی‌نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بی‌زبان پنداشته
ماهتابش می‌زند بر كوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام
ای تو هجو دیگران پنداشته

آسمانخدادیدهزمینعاشقعشققارونمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید