غزل شماره ۱۷۹۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور كش داری ولی بنگر یكی داری چو من
قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی
اینك چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن
ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاك تو جمله جهان خاشاك تو
در بحر تو رقصان شده خاشاك نقش مرد و زن
خاشاك اگر گردان بود از موج جان از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن
بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن
ای بی‌خیال روی تو جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم چون مرده‌ای اندر كفن
بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مكن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا
گفتا كه پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن

آتشآسمانجهانحقیقتحیرانخیالرقصسایهشمعشوقماجرامرومعشوقپنهانچشمچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید