غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«ماجرا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«ماجرا» در غزلیات حافظ شیرازی
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
آن کس که منع ما ز خرابات می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
سعدی شیرازی
«ماجرا» در غزلیات سعدی شیرازی
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
حال نیازمندی در وصف می نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
بکی العذول علی ماجری لا جفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته اند
ماجرای دل نمی گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می کند
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
مولوی
«ماجرا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
این سكر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
كز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای
از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا
بی ذوق آن جانی كه او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میكند با بوالعلی و بوالعلا
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
خاصه كه در گشاید و گوید خواجه اندرآ
سجده كنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونك كند جمال تو با مه و مهر ماجرا
تن چو سنگ و آب او اندیشهها
سنگ گوید آب داند ماجرا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
دل از سخن پر آمد و امكان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
نرگس در ماجرا چشمك زد سبزه را
سبزه سخن فهم كرد گفت كه فرمان تو را
این فلان چه شد آن فلان چه شد
نبود مرا سر ماجرا
جام مباح آمد هین نوش كن
با زره از غابر و از ماجرا
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند كه دلبر بردبار آمد
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیكن زین خبر دارم چه خوش بود
عقلست چراغ ماجراها
آن جا هش و عقل از كجا بود
مر پریان را ز حیرت او
هر گوشه مقال و ماجرا بود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نیست اینك پیش شما میرود
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یك دگر را چون مستیان كنار
اندرآ با ما نشان ده راستك
ماجرا را در میان نه راستك
گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو
ولیك پیشتر از ماجرا سلام علیك
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو كم شود از خود تمامت می كنم
خمش كن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
از ماجرا گذر كن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذكرم بادهست شیخ و پیرم
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا كه مستی كم شود چون ماجرا گردد شجون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا كاین چون بود ای خواجه چون
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا
گفتا كه پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا
گفتا كه پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن
بده می گر ننوشم بر سرم ریز
وگر نیكو نگفتم ماجرا كن
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافكنده همه اخیار می بین
ای خشم كرده دیدار برده
این ماجرا را یك دم رها كن
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
این ترك ماجرا ز دو حكمت برون نبو
یا كینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
یا آنك ماجرا نكنی به هر فرصتی
یا بركنی ز خویش تو آن كین تو به تو
چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش كن ز در درآ كه سلام علیكم
چو فرمودهست حق كالصلح خیر
رها كن ماجرا را ای یگانه
رها كن ماجرا ای جان فروكن سر ز بالایی
كه آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت كه وقت ماجرا نی
گر جمالش ماجرا كردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
قیامتست همه راز و ماجراها فاش
كه مرده زنده كند نالههای ناقوری
چو حق خدمت او ماجرا كند آغاز
یقین شود همه را زانك نیستشان هنری
«ماجرا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی
من با توام ای دل تو کرا میجوئی