غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«رقص» در غزلستان
حافظ شیرازی
«رقص» در غزلیات حافظ شیرازی
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های یاران زد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
چه ره بود این که زد در پرده مطرب
که می رقصند با هم مست و هشیار
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
ببین که رقص کنان می رود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
صد باد صبا این جا با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
سعدی شیرازی
«رقص» در غزلیات سعدی شیرازی
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی باشد
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
اینان که به دیدار تو در رقص می آیند
چون می روی اندر طلبت جامه درانند
دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت
دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید
فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
رقص وقتی مسلمت باشد
کآستین بر دو عالم افشانی
می گوید و جان به رقص می آید
خوش می رود این سماع روحانی
مولوی
«رقص» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
نیها و خاصه نیشكر بر طمع این بسته كمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا
رقصی كنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص كنان بیدل و دستار بیا
راست چو شقه علمت رقص كنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
مست شوند چشمها از سكرات چشم او
رقص كنان درختها پیش لطافت صبا
خواهی كه بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
زان میی كاندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی كو روشنی بخشد دل مردود را
چون مثال ذرهایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب كردار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما
ساغری چند بخور از كف ساقی وصال
چونك بر كار شدی برجه و در رقص درآ
جانها چو میبرقصد با كندهای قالب
خاصه چو بسكلاند این كنده گران را
پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده
رقصان و شكرگویان این لوت رایگان را
هرگز كسی نرقصد تا لطف تو نبیند
كاندر شكم ز لطفت رقص است كودكان را
اندر شكم چه باشد و اندر عدم چه باشد
كاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پردههای دنیا بسیار رقص كردیم
چابك شوید یاران مر رقص آن جهان را
تیغی به دست خونی آمد مرا كه چونی
گفتم بیا كه خیر است گفتا نه شر به رقص آ
كی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
كای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش كمر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگها برآید
با مرغ جان سراید بیبال و پر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شكر به رقص آ
كور و كران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم كای كور و كر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشك چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان كن آن میان را
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جانهای صوفیان را
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
او ره خوش میزند رقص بر آن میكنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص كنان چون صبا
درآورند به رقص و طرب به یك جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
گر رقص كند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا
یك نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی كه شاخ دولت سبز و ترست امشب
كه جنباننده این نقش و معنیست
چو بادی رقصهای شاخ بیدیست
آفتاب امروز بر شكل دگر تابان شدست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
هر كه را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص كنان تا به گلستان ننشست
شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته كاین بستان كیست
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود كلامت
یك دست جام باده و یك دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلك رقص درخت از هواست
كالبد ما ز خواب كاهل و مشغول خاست
آنك به رقص آورد كاهل ما را كجاست
آنك به رقص آورد پرده دل بردرد
این همه بویش كند دیدن او خود جداست
چشم كی دیدست در این باغ كون
رقص گلی كان ز هوای تو نیست
نور خداییست كه ذرات را
رقص كنان بیسر و بیپا خوشست
رقص در این نور خرد كن كز او
تحت ثری تا به ثریا خوشست
جمله مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
جهان طورست و من موسی كه من بیهوش و او رقصان
ولیكن این كسی داند كه بر میقات من گردد
یكی خوبی شكرریزی چو باده رقص انگیزی
یكی مستی خوش آمیزی كه وصلش جاودان باشد
سمن با سرو میگوید كه مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید كه یار بردبار آمد
شقه علم عالم هر چند كه میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
مسكین دل آواره آن گمشده یك باره
چون بشنود این چاره خوش رقص كنان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص كنان باشد آن دست زنان آید
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا كوبد پا كوبد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
كان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
یك حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه كه آن یار درآمد
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
در پیش رخش چه رقص میكرد
وز آتش عشق جان چه میشد
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
آن چنگ طرب كه بینوا بود
رقصی كه كنون به ساز آمد
از لطافت كوهها را در هوا رقصان كنند
وز حلاوت بحرها را چون شكر شیرین كنند
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص كنان در حرم سلطان شد
پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود
رقص نادر بودت بر زبر چرخ كبود
پیش او ذره صفت هر سحری رقص كنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
شمهای گر ز تو در عالم علوی برسد
قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند
چه سماعست كه جان رقص كنان میگردد
چه صفیرست كه دل بال زنان میآید
نقش گرمابه بینی هر یكی مست و رقصان
چون معاشر كه گه گه در می احمر آید
ساقی بیرنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل كرد قاف عیش ممدد رسید
در دل هر لولیی عشق چو استارهای
رقص كنان گرد ماه نورفشان آمدند
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیك همچو صدف بیخبر ز گوهر عید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند كو با هوا چهها گوید
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
جنبش گرد از سوار بود
اوست كاین گرد را به رقص آورد
جانها ذره ذره رقصان گشت
پیش خورشید جانها دلشاد
رقص كنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در كوب و كشاكش بود
بر مثل سیل خوش از لامكان
رقص كنان سوی مكان آمدند
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
رقص شما هر دو كلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
آن واعظ روشن دل كو ذره به رقص آرد
بس نور كه بفشاند او از سر این منبر
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیك اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
شاخههای سبز رقصانش ببین
لطف آن گلهای بیخارش نگر
از نغمههای طوطی شكرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستك زنان چنار
شاه نشسته به تخت عشق گرو كرده رخت
رقص كنان هر درخت دست زنان هر چنار
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذرهها رقص كنان پیش یار
دست زنان عقل كل رقص كنان جزو و كل
سجده كنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
شاخ تر از باد كناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
كادسنا برقتها یذهب نور البصر
چو شاخ لاغری افزون كند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز
در دل كان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص كنان شعله زنان برجه از این كار و مترس
از نغمه تو ذرهها گر رقص آرد چه عجب
نك طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان كه تا نیفتم الا كه در كنارش
بگویمت كه چرا بحر موج در موجست
كیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
كه ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
كنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
رقص كنان در خضر لطف تو
نوش كنان ساغر صدق و وفاق
این بوالعجب كاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد كند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل
بزن دستی و رقصی كن ز عشق آن خداوندان
كه چون بوسی از او یابی كند آفت كنار ای دل
شتران مست شدستند ببین رقص جمل
ز اشتر مست كه جوید ادب و علم و عمل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص كنان در شعاع نور جلال
سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذرهام این رقص از او آموختم
تا كه قلندردل من داد می مذهل من
رقص كنان دلق كشان جانب خمار شدم
بگیرم خرس فكرت را ره رقصش بیاموزم
به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم
من شاخ ترم اما بیباد كجا رقصم
من سایه آن سروم بیسرو كجا گردم
بر ضرب دف حكمت این خلق همیرقصند
بیپرده تو رقصد یك پرده نپندارم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای كه می خارم
وقت است كه خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته كه از پرده بجستیم
در روزن من نور تو روزی كه بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص كنانم
همرنگ دلت شود تن تو
در رقص آیی كه جمله جانیم
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پارهایم
آفتاب رحمتش در خاك ما درتافتهست
ذرههای خاك خود را پیش او رقصان كنیم
چون در او دنگ شویم و همه یك رنگ شویم
همچنین رقص كنان جانب بازار شویم
روز آن است كه خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دكانها همه بیكار شویم
كی شود بحر كیهان زیر خاشاك پنهان
گشته خاشاك رقصان موج در زیر و در بم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر كاغذ قلم
عقل و جان آن جا كند رقص الجمل
كو بدرد پرده شادی و غم
گوی زرین فلك رقصان ماست
چون نباشد چون كه چوگان توییم
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذكرگویان سوی گهرفشانم
بار دگر ذره وار رقص كنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
چرخم پی حق رقصم پی حق
من زان ویم نی مشتركم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشكستیم
از طرب باد تو و داد تو
رقص كنانیم چو شقه علم
رقص كنان خواجه كجا می روی
سوی گشایشگه عرصه عدم
هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان كر و فر
رقصان و خندان چون شكر ز انا الیه راجعون
در بحر صاف پاك تو جمله جهان خاشاك تو
در بحر تو رقصان شده خاشاك نقش مرد و زن
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان كههای من
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می كن آن زلف كمند ای جان
من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان
آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان كی دیدهست خرقه رقصان بیبدن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
شاخهها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی كن و ای سرو بر سوسن بزن
خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر كفن
لالهها دستك زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنك مستك شده گوید چه باشد خود سمن
رقص كن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بكوب و نیست بختت غیر از این
یاركان رقصی كنید اندر غمم خوشتر از این
كره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین
پیش روی ماه ما مستانه یك رقصی كنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاكت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر كفن
لالهها دستك زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنك مستك شده گوید كه باشد خود سمن
قامت عشق صلا زد كه سماع ابدی است
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مكن
ای بسا شب كه من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان رقص كنان بر درشان
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مكن
روزی به سوی صحرا دیدم یكی معلا
اندر هوا به بالا میكرد رقص و جولان
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
در كفن خویشتن رقص كنان مردگان
نفخه صور است یا عیسی ثانی است آن
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص كن
عشق نگردد كهن حق خدا همچنین
همچو ذره مر مرا رقص باره كردهای
پای كوبان پای كوب جان دهم ای جان جان
این گران زخمهای است نتوانیم
رقص بر پرده گران كردن
رقص كند بر سر چرخ آفتاب
تا تو بگوییش كه رقاص من
ای میلها در میلها وی سیلها در سیلها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو
رقص از تو آموزد شجر پا با تو كوبد شاخ تر
مستی كند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص كنان دست زنان بر سر هر طارم از او
ملك تو است تختها باغ و سرا و رختها
رقص كند درختها چونك رسد شمال تو
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص كنان برای تو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن كرم فراخ را بازگشای تو به تو
در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو
حلقه حلقه بر او رقص كنان دست زنان
سوی او خنبد هر یك كه منم بنده تو
خفاش در تاریكیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا كوفته
قومی ببینی رقص كن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا كوفته
چون شمس تبریزی كند در مصحف دل یك نظر
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا كوفته
خرامان شو به گورستان ندایی كن بدان بستان
كه خیز ای مرده كهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده
ای شاهد بینقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او دستی می بگرفته
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پرشهد و شكر كرده
دانی كه درخت من در رقص چرا آید
ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر كرده
یاران وفا را بین اخوان صفا را بین
در رقص كه بازآمد آن گنج به ویرانه
كی باشد كاین مستان آیند سوی بستان
سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
جبریل همیرقصد در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد در عشق یكی دیوه
چنین میزن دو دستك تا سحرگاه
كه در رقص است آن دلدار و دلخواه
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذرههاست دیده
جان عاشق لامكان و این بدن سایه الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا كوفته
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
من چون سپند رقص كنان اندر او شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
ای همه منزل شده از تو ره بیرهه
بیقدمی رقص بین بیدهنی قهقهه
راست كنی وعده خود دست نداری ز كشش
تا همه را رقص كنان جانب میدان نبری
رقص كنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شكن مانده از شیشه گری
گفته به شاخ رقص كن گفته به برگ كف بزن
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری
مست و خوشم كن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شكر چون ترشی نمیخوری
جان چو سنگ میدهد جان چو لعل میخرد
رقص كنان ترانه زن گشته كه خوش تجارتی
جان به مثال ذرهها رقص كنان در آفتاب
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی
می چو در او عمل كند رقص كند بغل زند
ز آنك نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
در تك گور ممنان رقص كنان و كف زنان
مست به بزم لامكان خورده شراب ممنی
میان خوبرویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاك رقصان همچو بادستی
درخت جانها رقصان ز باد این چنین باده
گران باد آشكارستی نه لنگر بادبانستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین كل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی در این گلخن
درآ در باغ جان بنگر شكوفه و شاخ تر باری
همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی كیوان
هوا را زیر پا آرد شكافد كره ناری
حیاتی داد جانها را به رقص آورده دلها را
عدم را كرده سودایی كه سبحان الذی اسری
چه آسانی كه از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشكوفه چرا كردی گر باده نخوردستی
میجوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید
گر از شكرقندت در جام كنی حالی
از جوشش می كهگل شد بر سر خم رقصان
والله كه از این خوشتر نبود به جهان كاری
ای باغ همیدانی كز باد كی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
از در اگرم رانی آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
یك موی نمیگنجد در حلقه مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی
به هر شیوه كه گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و كه شنو صدایی
در ذره كجا قرار ماند
خورشید به رقص در سمایی
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی
كاین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
تا رقص كنان ز در درآییم
ای ماه بگو كه كی برآیی
ساقیا آن لطف كو كان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی
عشق و عاشق را چه خوش خندان كنی رقصان كنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان
كه ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری
همه شاخههاش رقصان همه گوشههاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
صفت حكم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است ولیكن بر گربه بازی
كشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آفتابا ذرهام رقصان تو
پیش تو چون سوی روزن میروی
ساكنان را ز چه در رقص آری
ز آدمی و ملك و دیو و پری
ای باد شاخهها را در رقص اندرآور
بر یاد آن كه روزی بر وصل میوزیدی
رقصان شو ای قراضه كز اصل اصل كانی
جویای هر چه هستی میدانك عین آنی
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به كه رقص آری دامن همیكشانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی كنیم رقصی زیرا تو میپزانی
در بحر تو ز كشتی بیدست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
كو گشت از هزار چو خورشید و مه بری
در بزم بیهشی همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها خورشان نور و روشنی
آه كه ندیدی هنوز بر سر میدان عشق
رقص كنان كلهها هر طرفی كورهای
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل
كه تا مهار به درد كند پریشانی
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
كه جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو كاسه تا تهیی تو بر آب رقص كنی
چو پر شدی به بن حوض و جو مكان گیری
جهان كه آمد و ما همچو سیل از سر كوه
روان و رقص كنانیم تا به دریایی
به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید
كه گر به كوه رسانی همش به رقص آری
خنك آن زمانی كه هر پاره ما
به رقص اندرآید كه ربی سقانی
در آب رقصان مهد لطیفش
از خوف رسته وز بینوایی
«رقص» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بیدف و نیی، رقص کند عاشق تو
امشب چه کند که هر طرف نای و دفست
امروز در این خانه کسی رقصانست
که کل کمال پیش او نقصانست
هرچند که جمله شاخها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست
صوفی به مثال ذرهها رقصانست
از من بشنو این سخن بهتان نیست
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست
عشقت به کدام سر درافتاد که زود
از باد تو رقصان چو سر بید نشد
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهی دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
این حلقه چو باغست تو بلبل ما را
رقص بلبل میان باغ اولیتر
در پردهی دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
امروز که ارواح به رقص آمدهاند
ناموس فرود آرم و دستی بزنم
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن
تا دریابی بدین صفت رقصکنان
با منکر و با نکیر همدستی کن
تا دست زنان رقص کند گورستان
از دور مرا رقص همی فرمائی
بیپردهی تو رقص ندانم کردن
زاندم که شنیدهام نوای غم تو
رقصان شدهام چو ذرههای غم تو
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او
در فقر بود گزیده و والا او
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی
که را به مثال ذره رقصان کنیی
اندر دل من ترانهگویان شدهای
واندر سر من چو باده رقصان شدهای
رقصان شده سر سبز مثال شجری
یا حاجب خورشید بسان سحری
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی
بیدرد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی
دل پاره کنی ور سر جان برخیزی