مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
فكنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
درآكنده ز شادیها درون چاكران خود
مثال دانههای در كه باشد در انار ای دل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
در آن خلوت كه خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
چو از بزمش برون آید كمینه چاكرش سكران
ز ملك و ملك و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریك غار ای دل
گلستانها و ریحانها شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاك و باد و آب و ناز ای دل
كه این گلهای خاكی هم ز عكس آن همیروید
تو خاكی میخوری این جا تو را آن جا چه كار ای دل
بزن دستی و رقصی كن ز عشق آن خداوندان
كه چون بوسی از او یابی كند آفت كنار ای دل
به جان پاك شمس الدین خداوند خداوندان
كه پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
به خاك پای تبریزی كه اكسیرست خاك او
كه جانها یابی ار بر وی كنی جانی نثار ای دل
كنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
مثال چنگ میباشم هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
بگرد مركبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صفها در قطار ای دل
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
كه آن جا كه نه امسالست و آن سالست پار ای دل
چو دیدم من عنایتها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
چنان حلمی و تمكینی چنان صبر خداوندی
كه اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
عنان از من چنان برتافت جایی شد كه وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
به درگاه خدا نالم كه سایه آفتابی را
به ما آرد كه دل را نیست بی او پود و تار ای دل
امیدست ای دل غمگین كه ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همیكن داردار ای دل