غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«سودا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سودا» در غزلیات حافظ شیرازی
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سویدا باشد
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می زنم جوش
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می گویم پری در خواب می بینم
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودای زراندوزی
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
سعدی شیرازی
«سودا» در غزلیات سعدی شیرازی
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
نه تو را از من مسکین نه گل خندان را
خبر از مشغله بلبل سودایی هست
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
همچنان قصه سودای تو را پایان نیست
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا
فتاد و چون من سودازده به سر می گشت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود
چون زمام اختیار از دست رفت
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
هر کو نصیحت می کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می برد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
خوشست اندر سر دیوانه سودا
به شرط آن که سودای تو باشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی باشد
همه شب می پزم سودا به بوی وعده فردا
شب سودای سعدی را مگر فردا نمی باشد
افسوس خلق می شنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند
نادر گرفت دامن سودای وصلشان
دستی که عاقبت نه به دندان گزیده اند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
که بپسندد از باغبانان گل
که از بانگ بلبل به سودا روند
می ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می افتد مسخر می شود
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای
شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل
در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام
هر که در آتش نرفت بی خبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
که نه بر ناله مرغان چمن شیفته ام
که نه سودای رخ لاله حمرا دارم
دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام طمع بین که چه سودا دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
گر ملامت می کنندم ور قیامت می شود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نرود در سر سودا که تو داری
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
دوست تا خواهی به جای ما نکوست
در حسودان اوفتاد آوارگی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
وز دعای ما به سودا می روی
خیام نیشابوری
«سودا» در رباعیات خیام نیشابوری
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
خوش باش که پختهاند سودای تو دی
فارغ شدهاند از تمنای تو دی
مولوی
«سودا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
گفتم كز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
لبیك لبیك ای كرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
تو دیدی هیچ عاشق را كه سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را كه او شد سیر از این دریا
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میكند این جان
چه سرگردان همیدارد تو را این عقل كارافزا
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را
وگر از ناز او گوید برو از من چه میخواهی
ز سودای تو میترسم كه پیوندد به من سودا
مغزی كه بد اندیشد آن نقص بسست ای جان
سودای بپوسیده پوسیده سودا را
كه در باغ و گلستان ز كر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
ز هر كوی ز هر كوی یكی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
كه سودای توش بخشید سودا
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
ذكرست كمند وصل محبوب
خاموش كه جوش كرد سودا
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
كز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
جان سودا نعره زنها این بتان سیمبر
دل گود احسنت عیش خوب بیپایان ما
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
كه فكند در دماغم هوسش هزار سودا
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
اگر خزینه قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی كه جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
چه دیگ پختهای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
كجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلا
درافكند دم او در هزار سر سودا
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا
مگر كه در رخمست آیتی از آن سودا
چنو درخت كم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا
گفت به داوود خدای كریم
هر كی كند دعوی سودای ما
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
یا صاحبی اننی مستهلك لو لاكما
كار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان كور و كرست امشب
روز اگر مكسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
كه عقلم ابر سوداوش گرفتست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
كه این سودا نه آن سودای پارست
میدان كه زمانه نقش سوداست
بیرون ز زمانه صورت ماست
دود دل ما نشان سوداست
وان دود كه از دلست پیداست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
ترشیهای تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
بس كه هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است
یك نشان آنك ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
آن چه روی است كه تركان همه هندوی ویند
ترك تاز غم سودای وی از چند گذشت
اندر این جمع شررها ز كجاست
دود سودای هنرها ز كجاست
سودایییم از تو و بطال و كو به كو
ما را چنین بطالت و سودا مباركست
از سبب هجر اوست شب كه سیه پوش گشت
توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست
چو جوش دیدی میدان كه آتشست ز جان
خروش دیدی میدانك شعله سوداست
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی كو بود بالای چرخ
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میكنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میكنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت میكنند
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
بدان سان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دكان و نه سودا و نه این بازار میماند
دل از سودای شاه جان شهنشاهی كجا جوید
قبا كی جوید آن جانی كه كشته آن كمر باشد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
كو برتر از این سودا سودای دگر دارد
زان نعل تو در آتش كردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو میآید
عاشق شده ای ای دل سودات مبارك باد
از جا و مكان رستی آن جات مبارك باد
خودكرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
كان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
امروز ز سودای تو كس را سر سر نیست
دستار كی دارد سر دستار كی دارد
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان كرد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیكن غم از این سودا گریزد
به صد وادی فرورفتم به سودا
كه چه چاره كه چاره گر چنین شد
كسی كه غیر این سوداش نبود
ز ذوق ماش یاد ماش نبود
سنگین جانی كه با چنین لعل
سودای كلوخ و سنگ دارد
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میكشد
چشم بد خستش ولیكن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه كه حلوای تو دارد
هر كه عاشق نیست او را روز نیست
هر كه را عشقست و سودا روز شد
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
كان شاه یك سواره در قلب لشكر آمد
این نور دیدهاند كه دیوانگان راه
سودا همیخرند و هنرها همیدهند
رغم حسودان دین كوری دیو لعین
كحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
سحر این دل من ز سودا چه میشد
از آن برق رخسار و سیما چه میشد
دید قبا رفته خمارش نماند
دید زیان كم شد سودای سود
سودای تو میآرد زان می كه نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
كی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
كه نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه كار
گاه از نوك قلم سوداش نقشی میكشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسكین سنگسار
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
كو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
چون خدا این جهان را كرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار
ملك مستی و بیخودی داری
ترك سودای ملك سنجر گیر
بیا با تو مرا كارست امروز
مرا سودای گلزارست امروز
سودای عشق لولی دزد سیاه كار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
منم در عشق بیبرگی كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سودای گلستانش
هر كه ز غوغا وز سر سودا
سر كشد این جا سر ببریدش
بركش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا سر بیتن كند گرد تن خود طواف
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
كوه طور جانها سودای او سودای او
اندر آن كه بهر لعلش میجهد جان سنگ سنگ
فكنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
امروز بحمدالله از دی بترست این دل
امروز در این سودا رنگی دگرست این دل
ای كه كالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهای تو لایق سودای دل
رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل
دكان خود ویران كنم دكان من سودای او
چون كان لعلی یافتم من چون دكانداری كنم
عشق سخن كوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراك و بیهوشی تویی كفر و هدی عدل و ستم
در آن زلفین آن یارم چه سوداها كه من دارم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یكتاام با صلح تو همدستم
من ننگ نمیدارم مجنونم و می دانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم ولیكن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تك خاك خزیدیم
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته سودای دمشقیم
كه این سودا هزاران ناز دارد
مكن ناز و بكش ناز و بیارام
حسودان را ز غم آزاد كردم
دل گله خران را شاد كردم
منم انبار آكنده ز سودا
كز آن خرمن همه سودا كشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
اسرار خیالها نه ماییم
هر سودا را نه ما پزانیم
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانك اسب تازی تو هست در میدان صیام
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست كه چونم نظرم نیست كه چندم
مكن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره كه تمنای تو دارم
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
سر سودای كسی قصد سر من دارد
كی برد سر ز كف آنك از آن سر دیدم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی
لیك چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش كن كه پیش حسودان منكریم
جان آینه كنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف با ارمغان رویم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم كه به سودای دی و فردایم
گر بگوید فردا از غرور و سودا
نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
چون سر ما مطبخ سودای توست
بر سر سودای تو بازآمدیم
كو نعرهای یا بانگی اندرخور سودای من
كو آفتابی یا مهی ماننده انوار من
تنگ شكر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد
ولی سودا نمیتاند ز كاسه سر نگون رفتن
اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا
چه خواهی كرد این دل را بیا بنشین بگو با من
چه دانستم كه این سودا مرا زین سان كند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را كند جیحون
در خاك تنم بنگر كز جان هواپیشه
هر ذره در این سودا گشتهست چو دل گردان
طفل دل پرسودا آغاز كند غوغا
پستان كریم او آغاز كند جستن
هر روح كه سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا سر در سر سودا كن
ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
ای سرده صد سودا دستار چنین می كن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می كن
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد
باید به میان رفتن و در لوت فتادن
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
و آنك باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن
امشب از شبهای تنهایی است رحمی كن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
صد هزاران خانهها سازد میش در صحن جان
چون كند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
عشق نقشی را حسودان دشمنیها می كنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز كامران
تا ز خود فارغ نیایم با دگر كس چون رسم
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن
خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر كن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا كن
همچون كوثر صافی خوشتر
بیهر سودا بنشین بنشین
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
ترك غزل گیر و نگر در ازل
كز ازل آمد غم و سودای من
مرا گوید كه درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا كس از حلوا كند افغان
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
دل گفت من نای ویم نالان ز دمهای ویم
گفتم كه نالان شو كنون جان بنده سودای تو
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
كان جمله را بسوخت به یك بار شرم تو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یك قنینه ز سودای گفت و گو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو
خاموش كن خاموش كن از راه دیگر جوش كن
ای دود آتشهای تو سودای سرها آمده
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
وی میدمد در وای او ای طالب معدن شده
گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد
سودای دگر دارد سودای سر روزه
بس شادی در شادی كان را تو به جان دادی
وز بهر حسودان را در صورت غم كرده
ای دل به كجایی تو آگاه هیی یا نه
از سر تو برون كن هی سودای گدایانه
شد صبر و خرد بماند سودا
میگرید و میكند حراره
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای كبر و كینه
جادو و چشم بندی چشم كسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسه اسمای او اندر معانی میروی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بیفیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهای
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا كه خه سودا نگر
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازك دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به دربانش نظر كردم كه یك نكته درافكن تو
بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی
مرا در دل یكی دلبر همیگوید خمش بهتر
كه بس جانهای نازك را كند این گفت سودایی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
رخ خوبان روحانی كه هر شاهی كه دید آن را
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر گویی در میانستی
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد درد كان بودی مرا صد عقل و رایستی
به گوش زهره میگفتم كه گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان كن ببین سودای سر باری
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری
وگر ناگه قضاء الله از اینها بشنود آن مه
خود او داند كه سودایی چه گوید در شب تاری
حیاتی داد جانها را به رقص آورده دلها را
عدم را كرده سودایی كه سبحان الذی اسری
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
مزن پهلو به آن نوری كه مانی تا ابد كوری
تو با شیران مكن زوری كه روباهی به سودایی
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی
دركش قدح سودا هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی
سر سخره سودا شد دل بیسر و بیپا شد
زان مه كه نمودستی زان راز كه گفتستی
برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه
ای آنك در این سودا بس شب كه نخفتستی
در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم
افتاده در این سودا چون مردم صفرایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه در گردش سودایی
من نیت آن كردم تا باشم سودایی
نیت ز كجا گنجد اندر دل شیدایی
جان گفت كه ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی عاشق كش سودایی
گل گفت مرا نرمی از خار چه میجویی
گفتم كه در این سودا هشیار چه میجویی
گفتا كه در این سودا دلدار تو كو بنما
گفتم نشدی بیدل دلدار چه میجویی
حاشا كه چنان سودا یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویی یابند به بیرویی
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
چه جای مكان است و چه سودای زمان است
ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی
هلا بشكن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شكستی
مده دامن به دستان حسودان
كه ایشان میكشندت سوی پستی
زمین تا آسمان دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
مكن ای آسمان ناموس كم كن
كه از سودای ماه من خمیدی
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
گرفتم من كه دنیایی و دینی
چو دنیا مایه سودا چرایی
به هر جایی ز سودای تو دودی است
كجایی تو كجایی تو كجایی
مندیش از آن بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
بسیار ره است تا به جایی
كاندر سوداش طمع بستی
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری
چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو
آمدی در گردنم آویختی آویختی
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند
ز آنك صد پر دارد این و نیست آنها را پری
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری
لیك این سودا غریب آمد به عالم نادری
گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان
در سر و دلها روان مانند سودا بودمی
این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانهای
موج سودا و جنونی كز هوای او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاك من هرجاییی
پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب كی باشد تو را خودراییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
من نظر كردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
گشت جان از صدر شمس الدین یكی سوداییی
در درون ظلمت سودا را داناییی
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش كن
بحر سودا را بجوش و كن جنون افزاییی
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
كز سر سودا نداند پستی از بالاییی
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
ز آنك تو زندگی صومعه و معبدهای
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روكشان دست گزان جانب جان بازآیی
سر فروكن كه از آن روز كه رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هست چشمش قلزم مستی نعم
هست جعدش مایه سودا بلی
آنك در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش میروی
گنجی كه تو شنیدی سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میكشانی
در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میكشانی
گر غایبی ز دل تو در این دل چه میكنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونهای
فاسد سودای تو مست تماشای تو
بوسد بر پای تو از طرب بیسری
ایا بت جان افزا نه وعده كردی ما را
كه من بیایم فردا زهی فریب و سودا
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میكند تقاضایی
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه میزند یكی رایی
بیا بیا كه شدم در غم تو سودایی
درآ درآ كه به جان آمدم ز تنهایی
نفس نفس زدهام نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام بیرخ تو سودایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود كه گویی:« چونی ای سودایی؟»
سودای سفر از ذكر بود
از ذكر شود مردم سفری
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش كه در چه سودایی
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
«سودا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن کس که ترا نقش کند او تنها
تنها نگذاردت میان سودا
دیدی دل پرآتش و پرسودا را
کز آتش بسوخت صد خارا را
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا
بیحضرت تو این همه سوداست بیا
دود دل ما نشان سوداست دلا
و اندود که از دل است پیداست دلا
آن سوداها که غرقه گشتند و فنا
چون ماهیکان برآمدند از تک آب
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت
این مستی من ز بادهی حمرا نیست
وین باده بجز در قدح سودا نیست
سودای قدیم آتش افزای شده است
آن های تو کو که وقت هیهات شده است
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهی این سودا نیست
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند
گمگشتهی سودای تو جان سیرانند
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی
این منطق طیر است سلیمان داند
بر باد دهم خویش در این بادهی عشق
کاین باده ز سودای تو بادی دارد
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم
در آتش سودای براهیم افتاد
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
روز آمد و غوغای تو در بردارد
شب آمد و سودای تو بر سر دارد
سودای ترا بهانهای بس باشد
مستان ترا ترانهای بس باشد
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
عشقی آمد که عشقها سودا شد
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند
آن شب همه جان شوند هرجا که تنند
گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده
برگشت و به خنده گفت سوداش نگر
آمد دی دیوانه و شبهای دراز
مائیم و شب تیره و سودای دراز
نی نی که غلط گفتم ای عشق آموز
عشق تو و سودای تو آنگه شب و روز
پیداست سراپا همه سودا و مجاز
آخر به گزاف نیست این ریش دراز
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایهی دل فکنده دو پای دراز
یاری خواهی ز یار با یار بساز
سودت سوداست با خریدار بساز
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
یا همچو دلم واله و شیدائی شو
یا بهر نظاره حاضر سودا باش
ای سودائی برو پی سودا باش
در صورت شیدای دلت شیدا باش
سودای توام در جنون میزد دوش
دریای دو چشم موج خون میزد دوش
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
ای سنگ ز سودای لبت آبستان
از سنگ برون کشی تو مکر و دستان
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
هر روز نو برآئی ای دلبر جان
سودای نوی درافکنی در سر جان
ای در دل من میل و تمنا همه تو
واندر سر من مایهی سودا همه تو
دی از سر سودای تو من شوریده
رفتم به چمن جامه چو گل بدریده
میرفت و همی گفت زهی سودائی
دولت بدر آمده است و در نگشائی
آن روز که دیوانه سر و سودائی
در سلسلهی دولتیان میآئی
زان میترسم که بدرگ و بدرائی
در مغز تو افکند دگر سودائی
من در هوس تو میپزم حلوائی
حلوا بنگر به صورت سودائی
ای عشق تو عین عالم حیرانی
سرمایهی سودای تو سرگردانی
با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
جانم دارد ز عشق جانافزائی
از سوداها لطیفتر سودائی
گفتا که چه درد میکند بنمائی
بردم دستش سوی دل سودائی
فردوسی
«سودا» در شاهنامه فردوسی
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
سزا دید سودابه را جفت خویش
ببستند عهدی بر آیین و کیش
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهی خسروی بردرید
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسی را بمرد
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
بسودابه فرمود کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین
پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
پس پرده اندر ترا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهی پرنگار
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
به سودابه زینگونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
پس پردهی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
نهانی ز سودابهی چارهگر
همی بود پیچان و خسته جگر
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهی نیکپی
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی