غزل شماره ۱۳۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عشقا تو را قاضی برم كاشكستیم همچون صنم
از من نخواهد كس گوا كه شاهدم نی ضامنم
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
آن‌ها تویی وین‌ها تویی وزین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی وان كوه و صحرای كرم
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی كان‌های پرزر و درم
عشق سخن كوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراك و بی‌هوشی تویی كفر و هدی عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان
ای بی‌نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش كنی نغزش كنی بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شكر
گر واقفندی نقش‌ها كه آمدند از یك قلم
آن كس كه آمد سوی تو تا جان دهد در كوی تو
رشك تو گوید كه برو لطف تو خواند كه نعم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
هر زنده‌ای را می كشد وهم خیالی سو به سو
كرده خیالی را كفت لشكركش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این كنی ای مالك الملك و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون كودكان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
خامش كنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و كم

اسیربزمجهانخرمنخسروخیالدهانسخنسرورسوداشاهدشیرینصاحبصحراصنمعاشقعشقعقلقلملطفمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید