غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«خرمن» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خرمن» در غزلیات حافظ شیرازی
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
سعدی شیرازی
«خرمن» در غزلیات سعدی شیرازی
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمی باید دل درمندگان خست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمنست
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
آورده اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمنست
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری
چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می زنی
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می بری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
زین سخن های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی
خیام نیشابوری
«خرمن» در رباعیات خیام نیشابوری
هم دانه امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل
مولوی
«خرمن» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ما همچو خرمن ریخته گندم به كاه آمیخته
هین از نسیم باد جان كه را ز گندم كن جدا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
من گم شدم از خرمن آن ماه چو كیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
در خرمنت آتشی درانداخت
كز خرمن خود دهد زكاتت
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
كه تا ز خرمن لطفت برند جمله زكات
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش كن و بنشین دور و میشنو صلوات
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچهای چیز محقر گرفت
یك سان نماید كشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر كاه شد
اشكی كه چشم افروختی صبری كه خرمن سوختی
عقلی كه راه آموختی در نیم شب گمراه شد
شب ماه خرمن میكند ای روز زین بر گاو نه
بنگر كه راه كهكشان از سنبله پركاه شد
بشكست بازار زمین بازار انجم را ببین
كز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
چو خرمن كرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته كرد جانها را به گرد خام میگردد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
میگردد در خرمن تا مشت كهی یابد
به یك دانه ز خرمنگاه ماهت
فلكها را مسخر میتوان كرد
در خرمن ماه سنبله كوبیم
چون نور سهیل در یمن گردد
خود گیر كه خرمنی ندارند
نه از خرمن فقر دانه چینند
از خرمن عشق هر كی بگریخت
كاهست به خرمن كه آمد
بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
دانه چیدن چه مروت بود آخر مكنید
كه امیران دو صد خرمن و صد انبارید
جان غرق شهد و شكر از منبع نباتش
مه در میان خرمن زان ترك مه وش آمد
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
كز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد
خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شكر
زیرا شكر به گفت پراكنده میشود
نمیشاید كه چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال كشت كوهستان همه شربت ز بالا خور
خرمن خاكم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتك این گنبد دوار مگیر
خرمنا بر طمع ماه بانمك
گم شو از دزد و در آن انبار باش
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
به خرمنگاه گردونی كه راه كهكشان دارد
چو تركان گرد تو اختر چه خرگاهی نمیدانم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی كه زنی آتش در خرمن و انبارم
منم انبار آكنده ز سودا
كز آن خرمن همه سودا كشیدم
چو آب آهسته زیر كه درآیم
به ناگه خرمن كه درربایم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش كن نفسی بدان بخورم
یك جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه كه ما سیارهایم
گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد
ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم
ما به خرمنگاه جان بازآمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم
رو ز خرمنگاه ما ای كورموش
گر نه كوری بین كه بینا می رویم
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل كل
گردون چه دارد جز كه كه از خرمن افلاك من
كی وارهانی زین قشم كی وارهانی زین دشم
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و كاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن كردی
كه تا چون دانه شان از كه گزینی اندر این خرمن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق كند خرمن
گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن
چو آدم توبه كن از خوشه چینی
چو كشتی بذر آن توست خرمن
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سود عنبرینه و مشك و لادن
ز كاه غم جدا كن حب شادی
كه آن مه را برای ماست خرمن
برآ بر خرمن سیب و بكش پا
ز سیب لعل كن فرش و نهالین
خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نكرد سرما سرمای هر دو بر من
ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل سوخته شد كاه من
خرمن من گر بسوخت باك ندارم خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
توی كه بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی كه خرمن مایی و آفت خرمن
دگرباره چو مه كردیم خرمن
خرامیدیم بر كوری دشمن
به سوی خرمن او رو كه سرسبزت كند ای جان
به زیر دامن او رو كه دفع تیغ و تیر است او
این عقل یكی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
همه خلقان چو موركان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نوالهای ز عطاهای خوان تو
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو
هر كی تو گردنش زدی گشت درازگردن او
خرمن هر كی سوختی گشت بزرگ خرمن او
از جا به بیجا آمده اه رفته هیهای آمده
بیدست و بیپای آمده چون ماه خوش خرمن شده
صد خرمن نعمت جهت پیشكش تو
وز بهر یكی دانه در این دام پریده
این كیست چنین غلغله در شهر فكنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
بدان مه ره برد آن كس كه آید
در این مه خوش به خرمنگاه روزه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی
بدین حالند موران خانه خانه
ای صد هزار خرمنها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
سری ز خاك برآور كه كم ز مور نهای
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
هر لحظه نومید را خرمن دهم بیكشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بیچلهای
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان رها كن رسم شش سویی
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را
یكی برگ كهی بودی گنه بر كهربایستی
ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی كردی
طرب چون خوشهها كردی و چون خرمن بخندیدی
زهی بیآبی جانم چو نیسانت نمیبارد
زهی خرمن كه سوی این سیه خرمن نمیآیی
ای طوطی جان پر زن بر خرمن شكر زن
بر عمر موفر زن كز بند قفص رستی
در خرمن ما آی اگر طالب كشتی
سوی دل ما آی اگر مرد كبابی
از خرمن خویش ده زكاتم
زان خرمن گوهر نهانی
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهای
ای سلیمان كه به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری
كان زركوبان صلاح الدین كه تو
همچو مه از سیم خرمن كردهای
تو آن مهی كه هر كو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش در كان زر كشیدی
بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن
جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری
بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
كه غم نجوید عشرت ز خرمن شادی
جانب خرمن كرم بگریز
هین قناعت مكن به ایثاری
از جهت كشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
«خرمن» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات
انبار جهان پر است از تخم موات
ز انبار نخواهم که پر است از خیرات
بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست
و اندیشهی باغ و راغ و خرمنگاهست
در یک گندم هزار خرمن گنجد
صد عالم و در چشمهی سوزن گنجد
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من
وی ماه فرو کرده سر از روزن من
سنگت چو در آتش است ای ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
ای بر سر ره نشسته ره میطلبی
در خرمن مه فتاده مه میطلبی
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
فردوسی
«خرمن» در شاهنامه فردوسی
دبیری خرمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه