غزل شماره ۱۵۵

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات
مشاهده برنامه «سعدی نامه» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بی خبر افتاد
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد

آتشحریفحکایتخرمندستانرستمسعدیشیرینصاحبطاقتعشقعقلمطبوعپنهان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید