غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«صاحب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صاحب» در غزلیات حافظ شیرازی
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می داری
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن ها نکنی
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سعدی شیرازی
«صاحب» در غزلیات سعدی شیرازی
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست
صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی دلش نکند چشم های فتانت
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
میان عارفان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
عیب شیرین دهنان نیست که خون می ریزند
جرم صاحب نظرانست که دل می بندند
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
دیوانه می کند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار می کند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب برآید ستاره ننماید
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به عشق منظور
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در به روی فراز
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای
تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
الا ای باغبان این سرو بنشان
و گر صاحب دلی آن سرو برکن
نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی
کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست
گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلایی
بر دیده صاحب نظران خواب ببستی
ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی
خانه صاحب نظران می بری
پرده پرهیزکنان می دری
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی کوشی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می گیرد نه صاحب درد عشاقی
دمی دلداری و صاحب دلی کن
که برخور بادی از صاحب جمالی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
مولوی
«صاحب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم كه دولتش پاینده با
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینك آمدم
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
ای مطرب صاحب دل در زیر مكن منزل
كان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
كو راست كند چشم كژ كژنگری را
سیاهی مینماید لشكر غم
ظفر ده شادی صاحب علم را
غمزه عشقت بدان آرد یكی محتاج را
كو به یك جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
صاحب مروتیست كه جانش دریغ نیست
لیكن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
یا صاحبی اننی مستهلك لو لاكما
شوقنی ذوقنی ادركنی اضحكنی
افقرنی اشكرنی صاحب جود و علا
با ماه كه همخویم تا روز سخن گویم
كای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حركن ذا للكروب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شكر از كی گویم از شاه یا ز صاحب
شهر غلبیرگهی دان كه شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
آن كو كشید دستت او آفریدهستت
وان كو قرین جان شد او صاحب قرانست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مركب دولت بران نوبت وصل آن ماست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به كجا برد كه جای تو نیست
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میكنند
آن دیده كز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
گر ماندهای در گل روی آر به صاحب دل
كو ملك ابد بخشد كو تاج قدم دارد
سفره كهنه كجا درخور نان تو بود
خرمگس هم ز كجا صاحب خوان تو بود
چون قرین شد عشق او با جانها
مو به مو صاحب قرانی میكند
آسمان از دود عاشق ساختهست
آفرین بر صاحب این دود باد
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
شكسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
قرین بسیست كه صاحب قران نمیآید
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود
میگوید جان با تن كای تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
هر كی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
كه از او گشت رخ روح چو صد روی نگار
هر كی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست ای پسر
شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
مفلس و مسكین بد و صاحب عیال
جمله آن خانه یك از یك بتر
جهان پر شد مگر گوشت گرفتست
سگ اصحاب كهف و صاحب غار
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
شارب الخمر كیف لا یسكر
صاحب الحشر كیف لا ینعش
كجا باشید صاحب دل دو روز اندر یكی منزل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل
صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری كنم
رو رو كه صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هر زندهای را می كشد وهم خیالی سو به سو
كرده خیالی را كفت لشكركش و صاحب علم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته كه سرمستم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم كف
بر راه دلم این دف من خانه نمیدانم
معده گاو گرفتهست ره معده دل
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
چون برسد كوس تو كمتر جاسوس تو
گردد هر لولیی صاحب طبل و علم
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مكن جز بر در آن یار من
چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر
دستك زنان بالای سر گوید كه یا نعم المعین
همه صاحب دلان گندم كه بامغزند و بالذت
همه جسمانیان چون كه كه بیمغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشك بیمعنی چه باشد هیزم گلخن
تا كه بهتانها نهد آن مظلم تاریك دل
خنبك و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانك جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
زانك حكم مست فعل می بود پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حكم او راضی است آن
گفت نرگس كه ز من پرس او را
كه منم بنده صاحب نظران
هر زمان جانب دگر تازم
بیرفیقان و صاحبان و كسان
صبر همیگفت كه من مژده ده وصلم از او
شكر همیگفت كه من صاحب انبارم از او
زاهد كشوری بدم صاحب منبری بدم
كرد قضا دل مرا عاشق و كف زنان تو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
خداوندا چو تو صاحب قران كو
برابر با مكان تو مكان كو
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام كو
در كشوف مشكلاتش صاحب اعلام كو
صد نقش سازد بر عدم از چاكر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
چون عقل كل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
كاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
بانكی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا كه صاحب حالتی
میگویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهای
گر صفتی در دل من كژ شود آن را تو بكن
شاخ كژی را بكند صاحب بستان به خوی
بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
الا یا صاحب الدار ادر كأسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینك الجاری
الا یا صاحب الكاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باكثاری
بیا ای شاه خودكامه نشین بر تخت خودكامی
بیا بر قلب رندان زن كه صاحب قرن ایامی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارك صاحب وامی مبارك كردن وامی
خورشید ز تو گشته صاحب كله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
خمش با دل نشین و رو در او نه
كه از سلطان دل صاحب لوایی
به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی
مردم چشم كه مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل گر چه كه صاحب نظری
هین خمش كن نیست یك صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
دنبال شیر گیری كی بیكباب مانی
كی بینوا نشینی چون صاحب امیری
ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی چه صاحب كرامتی
خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی
چو آفتاب برآمد به خاك تیره بگوید
كه چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی
چرا نگیرم پایت كه تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت كه صاحب دستی
مرا گفت بو كن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
اگر لشكر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همكاسهی سلطان شوی
میگو تو هرچه خواهی، فرمانروا و شاهی
سلمت یا عزیزی، یا صاحبالسلام
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة كلبی
اضحكنی نور فادی، اسكرنی شربة ربی
املاالكأس لا تقل لنداماك اصبروا
نفدالصبرالتقی یا حبیبی و صاحبی
املا لكأس صاحبی، من دنان ابن راهب
یا كریما مكرما تتجمل و تطرب
«صاحب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
گویند که صاحب فنون عقل کل است
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
ماه عید است و خلق زیر و زبر است
تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
بالا بنگر دو چشم را بالا دار
صاحبنظری کن و نظر با ما دار
شب گوید من انیس میخوارانم
صاحب جگر سوخته را من جانم
نیکو مثلی زده است صاحب شجره
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
صاحبنظران راست تحیر پیشه
مر کوران را تفکر و اندیشه
آن خوش باشد که صاحب تمییزی
بیآنکه بگویند و بگوید چیزی
بیگفت و تقاضا برسد مهمانرا
تروندهی خوش ز صاحب پالیزی
ای دل تو و درد او اگر خود مردی
جان بندهی تست اگر تو صاحب دردی
خواهی که در این زمانه فردی گردی
یا در ره دین صاحب دردی گردی
دوش آمد آن خیال تو رهگذری
گفتم بر ما باش ز صاحب نظری