می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
چون ز پرده قصد عقل ما كند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
كس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می رمد دیوانه هم
آن چنان كردیم ما مجنون كه دوش
ماه می انداخت از غیرت علم
پردههایی می نوازد پرده در
تارهایی می زند بیزیر و بم
عقل و جان آن جا كند رقص الجمل
كو بدرد پرده شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر كاغذ قلم