غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«صنم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صنم» در غزلیات حافظ شیرازی
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
سعدی شیرازی
«صنم» در غزلیات سعدی شیرازی
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
با هر که مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
گر جمله صنم ها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودست شیر پستانش
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
این همه طوفان به سرم می رود
از جگری همچو تنور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که می نگرم گویی که در نظری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده صبر می دری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
چنین که می گذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبله ای و هم صنمی
خیام نیشابوری
«صنم» در رباعیات خیام نیشابوری
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهرهی جانانی است
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانهای و پیشآور می
مولوی
«صنم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
جان را درافكن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
تو صدقه كن ای محتشم بر دل كه دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
جسم مرا خاك كنی خاك مرا پاك كنی
باز مرا نقش كنی ماه عذاری صنما
هر كی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
فلسفیك كور شود نور از او دور شود
زو ندمد سنبل دین چونك نكاری صنما
نیست مرا كار و دكان هستم بیكار جهان
زان كه ندانم جز تو كارگزاری صنما
كار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیر شكاری صنما
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
كیست خبر چیست خبر روزشماری صنما
دلبر بیكینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا كار تو داری صنما
روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما
ذره به ذره بر تو سجده كنان بر در تو
چاكر و یاری گر تو آه چه یاری صنما
باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم
گفت كه دریا بخوری گفتم كری صنما
بنه آن سر به پیش شمس تبریز
كه ایمانست سجده آن صنم را
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
میكش و زنار بسته صوفیان پارسا
بروید ای حریفان بكشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
چمنی كه تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی كه بر جمالش دو جهان نثار بادا
پرده دار روح ما را قصه كرد
زان صنم بیكبر و بیكین شیوهها
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا
ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو كرایی درآ
روز وصالست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را
از پگه امروز چه خوش مجلسیست
آن صنم و فتنه فتانه را
یك نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را
آمدهام كه بوسهای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه كه واستانمت
خاك پاشی میكنی تو ای صنم در راه ما
خاك پاشی دو عالم پیش ما در كار نیست
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه كوبی كه وی از پند گذشت
بتراش زر به ناخن از كان و چارهای كن
پنهان مدار زر را بیزر صنم نهانست
جمله مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین كند
هین كه آمد دود غم تا خلق را غمگین كند
صنما جفا رها كن كرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی كه ز كس دوا ندارد
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی كه جهان به هم برآمد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
پس این پرده ازرق صنمی مه روییست
كه ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
لطفی نماند كان صنم خوش لقا نكرد
ما را چه جرم اگر كرمش با شما نكرد
پنبه برون كن ز گوش عقل و بصر را مپوش
كان صنم حله پوش سوی بصر میرود
طعنه زند مرا ز كین رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یكی بگو كو صنمی كجا دگر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیك از هجر گشتم دم به دم سیر
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
یك فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنجهای چو صبی را نه صبا اولیتر
صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مكن و جان مرا خوار مگیر
بحر خونست ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
كم كنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
آب حیات آمدست روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست ای صنم قندبار
گفته دل من بدو كای صنم تندخو
چون برهد آن كه او گشت به زخمت شكار
عاشقی آن صنم وانگه ترس كسی
یك دم و یك رنگ باش عاشق و آن گاه پیس
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
عشقا تو را قاضی برم كاشكستیم همچون صنم
از من نخواهد كس گوا كه شاهدم نی ضامنم
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو كشی
در دو جهان دیده بود هیچ كسی چون تو صنم
تلخ كنی تلخ شوم لطف كنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شكر خوش ذقنم
ای صنم ستیزه گر مست ستیزهات شكر
جان تو است جان من اختر توست اخترم
ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیركان ز غم تا به كی الامان كنم
ای تو بداده در سحر از كف خویش بادهام
ناز رها كن ای صنم راست بگو كه دادهام
تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی
از تك بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش كن گوش مخار ای صنم
جام پر از عقار كن جان مرا سوار كن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم
فوق فلك مكان تو جان و روان روان تو
هل طربی كه بركند بیخ خمار ای صنم
مركب من چو می بود هر عدمیم شیء بود
موجب حبس كی بود وام قمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
هین كه فزود شور من هم تو بخوان زبور من
كرد دل شكور من ترك شكار ای صنم
مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق كنار دوست را نیست كنار ای صنم
خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او
خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو
كز درد به خون دل رخساره همیشویم
ما چند صنم پیش محمد بشكستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
ز یكی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شكر بست زبانم
تو چه پرسی كه كدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
صنما چو من كم آید به كمی و جان سپاری
كه ز رشك دل كبابم و به اشك چون سحابم
تو ز من ملول گشتی كه من از تو ناشتابم
صنما چه می شتابی كه بكشتی از شتابم
تو رئیسی و امیری دم و پند كس نگیری
صنما چه زودسیری كه ز سیریت خرابم
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
نار خندان تو ما را صنما گریان كرد
تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بكشی جای دگر می نروم
چند بارم وعده كردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم
كان آب از آسمان سفری خوی بودهست
اندر هوا و سیل و كه و جوی ای صنم
لولیكان توییم در بگشا ای صنم
لولیكان را دمی بار ده ای محتشم
چو پر شود شكمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان به جای كعبه صنم
بس كه اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت كنم
كو صبح مصبوحان من كو حلقه احرار من
كو بلبل شیرین فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطیان كو طوطیان
گوید قوی كن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
پخته نجوشد ای صنم جوش مده كه پختهام
كز سر دیگ می رود تا به فلك بخار من
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز كوی من
صید توایم و ملك تو گر صنمیم وگر شمن
گر جام تو بشكستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن
چونك می بیند كه میل دلبر اندر شهرگی است
اشك می بارد ز رشك آن صنم از دیدگان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی كه هستت ببر اختیار مستان
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه كار و بار مستان
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
كه ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
صنما به چشم شوخت كه به چشم اشارتی كن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی كن
مات خود را صنما مات مكن
بجز از لطف و مراعات مكن
بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلك وز سوی مه كالامان
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص كن
عشق نگردد كهن حق خدا همچنین
با من صنما دل یك دله كن
گر سر ننهم آنگه گله كن
پیشتر آ ای صنم شنگ من
ای صنم همدل و همرنگ من
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
هیچ حسود از پی كس نیك نگوید صنما
آنج سزد از كرم دوست به پیش آر و مرو
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مكن دو دست تی پر كن زود آن سبو
بازم صنما چه میفریبی تو
بازم به دغا چه میفریبی تو
چند گویی مر مرا كز كار چون كاهل شدی
راست گویی ای صنم از كار تو از كار تو
لیك سایه آن صنم باید كه بر تو اوفتد
آن صنم كش مثل اندر جمله اصنام كو
صنما صنما اگر جان طلبی
بدهم بدهم به جان و سر تو
بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر كه چنانم به جان تو
كی بیاید به كوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در كف آحاد مده
دل دست به یك كاسه با شهره صنم كرده
انگشت برآورده اندر دهنم كرده
در خانه نقشینی دیدم صنم چینی
خون خواره صد آدم جان ملكی بوده
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید كه چونی ای دل بیچون شده
كی بود خاك صنم با خون ما آمیخته
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
صنما از آنچ خوردی بهل اندكی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعهای صفا ده
صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده
بنگر به شهوت خود سادهست و صاف بیرنگ
یك عالمی صنم بین از ساده ای بزاده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر
هیچ ندانم دگر ز آنك ندانم مده
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی كاندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
گر قمر است و گر فلك ور صنمی است بانمك
كان همه است مشترك مینبود ورا فری
جمله ملوك راه دین جمله ملایك امین
سجده كنان كه ای صنم بهر خدای رحمتی
آه خجسته ساعتی كه صنما به من رسی
پاك و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آن صنم لطیف تو گر چه كه شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان كه قرابه نشكنی
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم كز مه و مهر خوشتری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن كند
در مگشای ای صنم كز دل و جان تو برتری
آینه كیست تا تو را در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو كینه در بننگری
شود شبهای تاریك فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نكته به گوش هجر یك رازی
ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن كه از این دستی
من با صنم معنی تن جامه برون كردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی
بس فتنه و آشوبی افكنده ز زیبایی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نكردی
بازم صنما چه میفریبی
بازم به دغا چه میفریبی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی شكری یكی بلایی
صنما چونك فریبی همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
صنما چنان لطیفی كه به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت كه میان ما درآیی
صنما هوای ما كن طلب رضای ما كن
كه ز بحر و كان شنیدم كه تو معدن عطایی
بكشید یار گوشم كه تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیكن تو نشان بده كجایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان كی دید صیدی كه بترسد از رهایی
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی
صنما چرا نیفتم ز چنان میی كه دادی
صنما چنان فتادم كه به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی سر مشك را گشادی
صنما ز چشم مستت كه شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
چو مرا ز عشق كهنه صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی
بر شاه عذرت این بس كه خوشی و خوش عذاری
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه
ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی
ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم
صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی
صنما چگونه گویم كه تو نور جان مایی
كه چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی كه كنند جام داری
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شكم گرسنگان را تو به نان ترسانی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد كه را میپایی
جانت گر خواهد صنم گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی
دردی بنوش ای جان بسكل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا كه صنم پرستی
پاكت شود پلیدی چون از صنم بریدی
گردد پلید پاكی چون غرقه در غدیری
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
كاندیشه كردهای كه از این پس وفا كنی
خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین
كای صنم چون شكر از چه بیازردهای
ای صنم گلزاری چند مرا آزاری
من چو كمین فلاحم تو دهیم سالاری
دلا میی بستان كز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی
دل و جان غلامت چو رسد سلامت
تو دو صد چنین را صنما سزایی
صنما خرگه توم كه بسازی و بركنی
قلمیام به دست تو كه تراشی و بشكنی
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را كه به خورشید بنگری
صنما خاك پای خود تو مرا سرمه وام ده
كه نظر در تو خیره شد كه تو خورشیدمنظری
ای صنم لطف ترا میدانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
«صنم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
من تجربه کردم صنم خوشخو را
سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را
آری صنما بهانه خود کم بودت
تا خواب بیامد و ز ما بر بودت
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانهای همی زد شبها است
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم
هریک گوئیم که آن صنم آن منست
کفر سر جعد آن صنم ایمانست
دیریست که درد عشق بیدرمانست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نی نی صنما میان دلها فرقست
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن نالهی زیر او همه زار کشد
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
گفتی که در این دور فلک بادی هست
تا باد رسیدن ای صنم باده بیار
امشب که گشاده است صنم با ما راز
ای شب چه شبی که عمر تو باد دراز
خشم آلودست اگرچه با ماست صنم
در چاه رسیدهام ولی بیرسنم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
کامروز از تو ای صنم مست ترم
من عادت و خوی آن صنم میدانم
او آتش و من چو روغنم میدانم
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای
عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
فردوسی
«صنم» در شاهنامه فردوسی
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
خمآورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن