غزل شماره ۱۰۲۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای
هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشكر
خیز كه رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه كنند پا و سر
خیز كه روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بكش بكش خوش سفریست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر

بادهتبریزدیدهرطلسایهسحرسلامصنمطربعقلفرشتهمستچراغچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید