غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فرشته» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فرشته» در غزلیات حافظ شیرازی
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
سعدی شیرازی
«فرشته» در غزلیات سعدی شیرازی
فرشته ای تو بدین روشنی نه آدمیی
نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
من آدمی به لطف تو دیگر ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
خیام نیشابوری
«فرشته» در رباعیات خیام نیشابوری
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
مولوی
«فرشته» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
سازی ز خاكی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان كاسدی پامال گشته مالها
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملكت صفا را
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
كز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را
بیار آن كه قرین را سوی قرین كشدا
فرشته را ز فلك جانب زمین كشدا
دمشق چه كه بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهرهها و غبغبها
تابش تسبیح فرشتهست و روح
كاین فلك نادره مینا خوشست
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میكند
وز تبشی شب مرا رشك بهار میكند
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انكار تو دارد
هم شب قدر آشكارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد
خاك از فروغ نفخش قبله فرشته آمد
كب از جوار آتش همطبع آتش آمد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد
فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
گذر كن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود كند
به پیش دركند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی كه گله را پاید
در آشنا عجمی وار منگرید چنین
فرشتهاید به معنی اگر به تن بشرید
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور از ایشان كه چون بشر میرند
هم طرب سرشتهای هم طلب فرشتهای
هم عرصات گشتهای پر ز نبات و نیشكر
تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته
خطهای نانبشته خوانی و چیز دیگر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلك سجودكنان پیش او به چشم و به سر
آن جمالی كه فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نك به زمین گاه خاك سهل برون جست دوش
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذكر بشر چرا كنم
او فرشتهست اگر چه كه به صورت بشر است
شهوتی نیست كه او را به زنان بفریبم
خانه كاین نقش در او هست فرشته برمد
پس كیش من به چنین نقش و نشان بفریبم
اگر تو دیوی ما دیو را فرشته كنیم
وگر تو گرگی ما گرگ را شبان كردیم
خانه هر فرشتهام سینه كبود گشتهام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما كه همچنین
فرشته و آدمی دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر چون رای مستان
بسا كسا كه به نسبت به تو كه معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
جان تقی فرشتهای جان شقی درشتهای
نفس كریم كشتیی نفس لیم لنگری
دیو شود فرشتهای چون نگری در او تو خوش
ای پرییی كه از رخت بوی نمیبرد پری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهای
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
به خدا كه ماه رویی به خدا فرشته خویی
به خدا كه مشك بویی به خدا كه این چنینی
سخنم خور فرشتهست من اگر سخن نگویم
ملك گرسنه گوید كه بگو خمش چرایی
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده ز میان خاك تاری
نرگست مست گشته جنیی یا فرشته
با شكر درسرشته غنچه گلستانی
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نك اختیار گشتی
بشكستی از نری او سد سكندری او
ز افرشته و پری او روبندها گشودی
وگر ز چنبر گردون برون كشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی فرشتهای و ز ناسی
فرشتهای كنمت پاك با دو صد پر و بال
كه در تو هیچ نماند كدورت بشری
كه عقل جنس فرشتهست سوی او پوید
ببینیش چو به كف آینه نهان گیری
ارتمی آغاپسو، كایكاپر ترا
نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی
ارتمی اغاپسودی كایكا پراترا
نور حقی یا تو حقی، یا فرشته یا نبی
«فرشته» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
که رشک برد فرشته از پاکی ما
که بگریزد دیو ز بیباکی ما
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی
این خود چه طلسم است که محکم بستند
مه را طرفی بماه رو میماند
چیزیش بدان فرشته خو میماند
فردوسی
«فرشته» در شاهنامه فردوسی
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
چنین گفت کاین گر فرشته بدی
ز مشک و زعنبر سرشته بدی
فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان