غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دیوانه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دیوانه» در غزلیات حافظ شیرازی
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شیوه پری داند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می گویم پری در خواب می بینم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
سعدی شیرازی
«دیوانه» در غزلیات سعدی شیرازی
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
دیوانه کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
گفتم به گوشه ای بنشینم چو عاقلان
دیوانه ام کند چو پری وار بگذرد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
خوشست اندر سر دیوانه سودا
به شرط آن که سودای تو باشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی باشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
بر خاک چو من بی دل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
دیوانه می کند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار می کند
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
گر پند می خواهی بده ور بند می خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
نشانی زان پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
ای که ملامت کنی عارف دیوانه را
شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه ام
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
گر به عقلم سخنی می گویند
بیم آنست که دیوانه شوم
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری
می آیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
مولوی
«دیوانه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من
دركش قدحی با من بگذار ملامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
دركش قدحی با من بگذار ملامت را
جان به پیشش در سجود از خاك ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان كه مرحبا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشكستند خمها و میفكندند چنگ و نا
جز ز خداوندی تو كی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را
دامن هر خار پر از گل كند
عقل دهد كله دیوانه را
گر خری دیوانه شد نك كیر گاو
بر سرش چندان بزن كید لباب
همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
كه دیوانه دگربار ز زنجیر رهیدهست
زان شاه كه او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
در دل و جان خانه كردی عاقبت
هر دو را دیوانه كردی عاقبت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
ای لولیان ای لولیان یك لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نك سوی مجنون خانه شد
یكی پیمانهای دارم كه بر دریا همیخندد
دل دیوانهای دارم كه بند و پند نپذیرد
دیوانه كنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آنك عیان دارد
چون مردم دیوانه ویران كنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه كجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز كه او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیكن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
عاشق به سوی عاشق زنجیر همیدرد
دیوانه همیگردد تدبیر همیدرد
چو دیوانه همیگردم به صحرا
كه آن آهو در این صحرا كجا شد
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسه یار خوش دهن گردد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
آه كه بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
سوی درختان نگر ای نوبهار
كز دی دیوانه بپژمردهاند
كاشانه را ویرانه كن فرزانه را دیوانه كن
وان باده در پیمانه كن تا هر دو گردد بیخطر
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را میكند زنجیر او دیوانهتر
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
یك شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر كن
ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه كردی گوش دار
برو مگوی جنون را ز كوره معقولات
كه صد دریغ كه دیوانه گشتهای یك بار
اگر خواهی كه تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
گر نهای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز
عشقست یكی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
آن مطرب ما خوشست و چنگش
دیوانه شود دل از ترنگش
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
حاجی عاقل طواف چند كند هفت هفت
حاجی دیوانهام من نشمارم طواف
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
بر مالك خود گویم در نار سلام علیك
عقل چو این دید برون جست و رفت
با دل دیوانه كه كردست جنگ
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن كاندر دل اندیشیدهام
دیوانه كوكب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
گفت كه دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم
بیا كز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
وگر خواهد كه من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
پری زاده مرا دیوانه كردهست
مسلمانان كه می داند فسونم
مستی تو وانگهی سر و پا
دیوانه وانگهی سرانجام
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شكنجه كردم
عشق دیوانهست و ما دیوانه دیوانهایم
نفس امارهست و ما اماره امارهایم
ز تك چاه كسی را تو به صد سال برآری
من دیوانه بیدل به یكی بار برآرم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم
وقت آن شد كه به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار كه مردانه شویم
كس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می رمد دیوانه هم
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم
دیوانه و مستی را خواهی كه بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا كن
یار دعوی می كند گر عاشقی دیوانه شو
سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن
حیلت رها كن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
ای كوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهای گستاخ در ایوان تو
من آن دیوانه بندم كه دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
من آن دیوانه بندم كه دیوان را همیبندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو
چو دانستی كه دیوانه شدی عقل است این دانش
چو میدانی كه تو مستی پس اكنون هشیاری تو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه رفته به میان كو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
شد عقل و خرد دیوانه تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا كه سلام علیكم
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام كو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
كاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
ز من دیوانهتر گشتی ز من بتر بشوریده
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
كه از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
در شهر یكی كس را هشیار نمیبینم
هر یك بتر از دیگر شوریده و دیوانه
بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا كن در مردم دیوانه
بیبرگی بستان بین كمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
ز چشم مست تو پیچد دلم كه دیوانه است
كه جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
هر خسروی مسكین تو صید كمین شاهین تو
وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانهای
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
در خم گردون فكنم هر نفسی غلغلهای
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
سقاهم ربهم گاهی كند دیوانه را عاقل
گهی باشد كه عاقل را كند دیوانهای ساقی
اشارت كرد شاهانه كه جست از بند دیوانه
اگر دیوانهام شاها تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی
بر این دیوانه هم شاید كه افسونی فروخوانی
به پیش شاه شد پیری كه بربندش به زنجیری
كز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی
تو را دیوانه كردهست او قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی
دیوانه شده شبها آلوده شده لبها
در جمله مذهبها او راست سزاواری
یك عالم و عاقل به جهان نیست كه او را
دیوانه آن زلف چو زنجیر نكردی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی
بخورد آن بازی من خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانهای
چونك عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
اندك اندك به جنون راه بری از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
رنج فربه شد برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
مرغ جان دیوانه آن دام شد
دام عشق دلبری دردانهای
میزنم حلقه در هر خانهای
هست در كوی شما دیوانهای
عاقلان را ز چه دیوانه كنی
ای همه پیشه تو فتنه گری
دیوانه گشتهام من هر چه از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی
گر ز آنك عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند كوشی
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب
آه كه چه دیوانه شد جان من از سورهای
ای دل، یك لحظه تو دیوانهی
با دمی خواجهی دیوان شوی
«دیوانه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است
ای دل تا ریش و خسته میدارندت
دیوانه و پای بسته میدارندت
گر من ز عجایبی که در دل دارم
دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست
آوازه درافتاد که دیوانه شده است
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست
سرمایهی عقل سر دیوانگیست
دیوانهی عشق مرد فرزانگیست
دیوانه کسی که عاقلم پندارد
عاقل مردی که او ز من پرهیزد
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود
جانیکه بر آن زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگی کنم که دیو آن نکند
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو
دیوانه که زنجیر نخاید چکند
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید
وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد
مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
آمد دی دیوانه و شبهای دراز
مائیم و شب تیره و سودای دراز
یک مست نیم هزار مستم امروز
دیوانهی دیوانه پرستم امروز
امروز طوافست طوافست طواف
دیوانه معافست معافست معاف
دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم
مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم
جانیکه بدان زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم
امروز در این شهر همی گردم مست
میجویم عاقلی که دیوانه کنم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
جانی که بدو زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم
بیگانهام ولیک میرانندم
دیوانه و مست و لاابالی گشتم
گوئیکه همه عمر در این کار بدم
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم
تا درکشدم عشق به بیمارستان
آن شاه که هست عقل دیوانهی او
وز عشق دلم شده است همخانهی او
فرزانهی عشق را تو دیوانه مگو
همخرقهی روح را بیگانه مگو
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب دیوانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
دیوانه کسی رها کند در خانه
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
زنجیر ترا به خواب بینم یا نه
گفتا که خمش چند از این افسانه
دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
آن روز که دیوانه سر و سودائی
در سلسلهی دولتیان میآئی
گر آینه زشتی ترا بنماید
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دیوانه شوی عقل نماند چیزی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئی که در دوا افتادی
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
دیوانه توئی که عقل از من جوئی
فردوسی
«دیوانه» در شاهنامه فردوسی
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
تو نوذر نژادی نه بیگانهای
پدر تیز بود و تو دیوانهای
خردمند بیگانه خواند ترا
هشیوار دیوانه خواند ترا
چه مهتر برادر چه بیگانهیی
چه فرزانه مردی چه دیوانهیی
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
همه بسترد مرگ دیوانها
به پای آورد کاخ و ایوانها
هم از گنجماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو