غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«قلم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«قلم» در غزلیات حافظ شیرازی
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
نگویم از من بی دل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
سعدی شیرازی
«قلم» در غزلیات سعدی شیرازی
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست
آتش بنی قلم درانداخت
وین حبر که می رود دخانست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
آن که من در قلم قدرت او حیرانم
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست
ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا
فتاد و چون من سودازده به سر می گشت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و به یانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می بینم از نهانت
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند
من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم
تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
گر به عقلم سخنی می گویند
بیم آنست که دیوانه شوم
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن
قلم به یاد تو در می چکاند از دستم
مداد نیست کز او می رود زلالست این
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
قلم بر بی دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی
پس چرا دود به سر می رودش هر نفسی
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکید خالی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفته ست بر وی به سرانجامی
در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من
گر امید صلح باری در جوابت دیدمی
من سر ز خط تو بر نمی گیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست
بگردم ار به سرم همچنان بگردانی
خیام نیشابوری
«قلم» در رباعیات خیام نیشابوری
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
مولوی
«قلم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خامش كه بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
كاغذ بنه بشكن قلم ساقی درآمد الصلا
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
میكشد آن شه رقمی دل به كفش چون قلمی
تازه كن اسلام دمیخواجه رها كن گله را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشكسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شكستش را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شكر معسكری را
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
اهل علم چون شد و اهل قلم
دیو نیابی تو به دیوان سرا
چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم چه كنم صداع قالب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته كس ناامید و غایب
زان شاه كه او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
كه عقلم ابر سوداوش گرفتست
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
كاین قلمی رفته ز جباریست
گاهی قلم كاغذ شود كاغذ گهی بیخود شود
جان خصم نیك و بد شود هر لحظهای خنجر زند
قلم بگرفته نقاشان كه جانم مست كفهاشان
كه تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله كه بسی منت بر لوح و قلم دارد
چون عقل ندارم من پیش آ كه تویی عقلم
تو عقل بسی آن را كو چون تو شبان دارد
چون آتش نو كردی عقلم به گرو كردی
خاك توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
آنك از قلمش موسی و عیسیست مصور
از نفخه او دمدمه صور برآمد
پیك دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شكر در دل كاغد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشكست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
كسی كه بیقلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
آن قلمی كه نقش كرد چونك بدید نقش تو
گفت كههای گم شدم این ملكست یا بشر
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم كژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
گاه از نوك قلم سوداش نقشی میكشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسكین سنگسار
چو خوشی چه خوش نهادی به كدام روز زادی
به كدام دست كردت قلم قضا مصور
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش كنی و گاهی موش
مانند درد دیدهای بر دیده برچفسیدهای
ای خواجه برگردان ورق ور نه شكستم من قلم
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شكر
گر واقفندی نقشها كه آمدند از یك قلم
ای نفس كل صورت مكن وی عقل كل بشكن قلم
ای مرد طالب كم طلب بر آب جو نقش قدم
تبریز این تعظیم را تو از الست آوردهای
از مفخر من شمس دین از اول جف القلم
چرا ساكن نمیگردم بر این و آن همیگویم
كه عقلم برد و مستم كرد ناهموار می گردم
آوازه آن یاران چون مشك جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمیدانم
در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شكستم
بگویم چون رسی آن جا ولیكن
قلم بشكست چون این جا رسیدم
دل من چون قلم اندر كف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
نه قلماشی است لیكن ماند آن را
نه هجوی می كنم نی می ستایم
نزدیكتری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
لوح و قلمیم نی حروفیم
تیغ و علمیم نی سپاهیم
من میان اصبعین حكم حقم چون قلم
در كف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
من میان اصبعین حكم حقم چون قلم
در كف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
هله بس كن هله بس كن كم آواز جرس كن
كه كهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر كاغذ قلم
عقلم ببرد از ره كز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
به حق آنك تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم به پیش تو ناكام
شكم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز
شكم تهی شو و اسرار گو به سان قلم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
گر شبه دزدیدهای وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
كس می نداند حرف تو گویی كه سریانی است این
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شكن
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و كرم نبود بر مست چنین مسكن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
كه هر بیسر از او افراشت گردن
گر چو نونی در ركوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم پیوند با مایسطرون
شور تو عقلم ستد با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمیفرمود الا آن آن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شكست
شكند كوه چو آگه شود از رب منن
رفتیم سوی شاه دین با جامههای كاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
ببر عقلم ببر هوشم كه چون پنبهست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
آنچ این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آنك جان بر خود نویسد حاجت اقلام كو
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
قلم از عشق بشكند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم كند ز فراق گران تو
بوقلمون چند از انكار تو
در كف ما چند خلد خار تو
خمش كن تا كه قلماشیت گویم
ولكن لا تطالبنی بمعناه
گر بداند كه حریف لب كی خواهد شد
كی برنجد ز بریدن قلم بالیده
عاشق در این ره چون قلم كژمژ همیرفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاكیزه مسطر ساختی
قلم آن جا نهد دستش كه كم بیند در او حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی كم نمیگردی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
تو عقلا یاد میداری كه شاه عقلم از یاری
چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشكن بیا بشنو پیام نیشكر باری
كر و فر قلم باشد به قدر حرمت كاتب
اگر در دست سلطانی اگر در كف سالاری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم كردن به طبع خویش انكاری
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بیهوشی زهی بیهوش هشیاری
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
كه امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید كه تسلیمم تو دانی من كیم باری
به یك رقعه جهانی را قلم بكشد كند بیسر
به یك رقعه قرانی را رهاند از بلا آری
به دست توست بوقلمون همه چیز
ز انسان و ز حیوان و نمایی
همیتازید عقلم اندك اندك
همیپرید از سر چون طیاری
چون منش الحاح كردم كفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق كن
شانه عقلم ز فرقش یاوه كرده شانگی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش مینگاری صفتیش میستانی
چو قلم ز دست بنهی بدهیش بیقلم تو
صفتی كه نور گیرد ز خطاب لن ترانی
كرم تو است این هم كه شراب برد عقلم
كه اگر به عقل بودی شكافدی ز شادی
ای عطارد بس از این كاغذ و از حبر و قلم
زفتی و لاف و تكبر حیل و پرهنری
سر قدم كن چو قلم بر اثر دل میرو
كه اثرهاست نهان در عدم و بیصوری
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان میروی
شد عطارد مست و اشكسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد بلی
گفتم ای عقلم كجایی عقل گفت
چون شدم می چون كنم انگوریی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی
قلم چرا بشكستی ورق چرا بدریدی
زهی قلم كه تو را نقش كرد در صورت
كه نامه همه را نانبشته میخوانی
قلم شكست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه ز خوردن سكری
ز عرش و كرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب كه آن را كهی بنشماری
صنما خرگه توم كه بسازی و بركنی
قلمیام به دست تو كه تراشی و بشكنی
نقش را كار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یك صفت و یك دل و یكسان شوی؟
منه انگشت تو بر حرف كژم
من اگر حرف كژم تو قلمی
«قلم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دیوانه کسی که عاقلم پندارد
عاقل مردی که او ز من پرهیزد
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم
خود نیز ندانیم کجا میباشیم
مانند قلم سپید کار سیهم
گر همچو قلم سرم بری سر ننهم
مانند قلم پیش قلمران خودم
چون گوی اسیر خم چوگان خودم
فردوسی
«قلم» در شاهنامه فردوسی
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
ده انگشت برسان سیمین قلم
برو کرده از غالیه صدرقم
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ
میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
یکی تیغ بر نیزهی پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر
نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
همانگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست هندی و چینی حریر
نشستند پس فیلسوفان بهم
گرفتند قرطاس و قیر و قلم
سکندر سواری بسان قلم
سلیحی سبک بادپایی دژم
سوی کارداران شدندی به کار
قلمزن بماندی بر شهریار
بفرمود شاپور تا شد دبیر
قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
بگفتند هرگونه از بیش و کم
ببردند قرطاس و مشک و قلم
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرین از نخست
بیاورد قپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو آواز دارندهی پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد
دوات و قلم خواست وچینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
دوان و قلم خواست ناباک زن
ز هرگونه انداخت با رای زن