غزل شماره ۱۵۰۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سفر كردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت كشیدم
رها كردم چنان شكرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی كه در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم كل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان‌ها جان مجرد
چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم
از آن باده كه لطف و خنده بخشد
چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر كن
كه من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم كه من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانك اكنون ز رفتن می گریزم
از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا كه باشی
كه من نزدیك چون حبل الوریدم
فسون كرد و مرا بس عشوه‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
كی باشم من كه من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره كرد
گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیكن
قلم بشكست چون این جا رسیدم

بادهجامجهانخندهعشقعشوهفانیقلملطفمحنت


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید