غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خنده» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خنده» در غزلیات حافظ شیرازی
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایت ها بود
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه ای بویی شنید
پند حکیم محض صواب است و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید
فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببریده اند بر قد سروت قبای ناز
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می سرایم به شب و وقت سحر می مویم
بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
سعدی شیرازی
«خنده» در غزلیات سعدی شیرازی
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
زنهار از آن تبسم شیرین که می کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ز خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو
انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم
وه کدامت زین همه شیرینترست
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش
که ممکنست که در جسم مرده جان آری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده شکرآمیز می کنی
مولوی
«خنده» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
پیش به سجده میشدم پست خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا
این خندههای خلقان برقیست دم بریده
جز خندهای كه باشد در جان ز رب اعلا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده كههای یا بشرا
چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل
در آن لبست همیشه گشاد كار چرا
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یكی دمش كه نبینم شوم نزار چرا
در شادی ما وهمی نرسد
كاین خنده گری پردهست مرا
بنده كند روی تو صد شاه را
شاه كند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه كن آن دولت پاینده را
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
به شكرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
این گریه ابر و خنده خاك
از بهر من و تو شد مركب
وین گریه ما و خنده ما
از بهر نتیجه شد مرتب
تا خنده گیرد از تك آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب
جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم كه او خموش است
گر تو نازی میكنی یعنی كه من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
بخند بر همه عالم كه جای خنده تو راست
كه بنده قد و ابروی تست هر كژ و راست
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوشست
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا كه همه خنده زین خنده همیخیزد
گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد
زیرا كه از آن خنده رعنای تو میآید
آن كس كه ورا كرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان كرد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خنده او حاجت رنجور برآمد
تو باشی خنده و یار تو شادی
كه بیشادی دهان كس نخندد
از لعل لبش شراب نوشید
وز خنده او شكر بخایید
نام آن كس بر كه مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
تو بخند خنده اولی كه روان شوی به مولی
كرمش روا ندارد به كریم بدگمان شد
خبرت هست كه ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند كه كار آسان شد
خنده از لطفت حكایت میكند
ناله از قهرت شكایت میكند
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خندهاش پرخنده باد
امروز كعبه بین كه روان شد به سوی حاج
كز وی هزار قافله فرخنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا كه گریه ایست كنون خنده میشود
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهای خنده بود و نیمی درد
باز شد خنده خانه این جا
رو بجو یار خندهای ای مرد
معدن صبرست تن معدن شكر است دل
معدن خندهست شش معدن رحمت جگر
مرا چو مست كنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
خرمش كن به یك شكرخنده
شكری را ز مصر كمتر گیر
كاری كه كند بنده تقدیر زند خنده
كای خفته بجو آخر این كار به آمیزش
به شكرخنده اگر میببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
ز غیرتش گله كردم به خنده گفت مرا
كه هر چه بند كند او تو را براندازش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
هزار گل بنماید كه خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
فرخنده نامی ای پسر گر چه كه خامی ای پسر
تلخی مكن زیرا كه من از لطف بسیار آمدم
چون این بنا بركنده شد آن گریههامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی كنم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
كز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
كز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
ای دل و جان بنده تو بند شكرخنده تو
خنده تو چیست بگو جوشش دریای كرم
منم عیسی خوش خنده كه شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمیدارم
ای منكر هر زنده خنبك زنی و خنده
ای هم خر و خربنده آهسته كه سرمستم
شاگرد تو می باشم گر كودن و كژپوزم
تا زان لب خندانت یك خنده بیاموزم
از آن باده كه لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانك می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
وان شكرخنده خوبت كه شكر تشنه اوست
ز شكرخانه مجموع خصالت بردیم
ای تو ترش كرده رو تا كه بترسانیم
بسته شكرخنده را تا كه بگریانیم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
گلزار را پرخنده كن وان مردگان را زنده كن
مر حشر را تابنده كن هین العیان هین العیان
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گریه به باده خنده كن مرده به باده زنده كن
چونك چنین كنی بتا بس به نواست كار من
سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب
میوههای گرم رو سر دم سرد خزان
لیك آن خنده چون برق او راست كو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان
ای تو در آیینه دیده روی خود كور و كبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
به شكرخنده ببردی دل من
بشكن شكر دل را مشكن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
كس بیتو خوش نباشد رو قصه دگر كن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
كه تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده تو یقین میدان
جزای گریه ابر است خندههای چمن
چند بوسه وظیفه تعیین كن
به شكرخندهایم شیرین كن
گفت به خنده كه برو شكر كن
عید مرا ای شده قربان من
ای تن و جان بنده او بند شكرخنده او
عقل و خرد خیره او دل شكرآكنده او
چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او
با ترشان لاغ كنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان كردم من اشك همیبارم از او
هر كی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انكاری از او من همه اقرارم از او
قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه كند
سوسن و گل میشكفد در دل هشیارم از او
بند مكن رونده را گریه مكن تو خنده را
جور مكن كه بنده را نیست كسی به جای تو
از آن سو در كف حوری شراب صاف انگوری
از این سو كرده رو بانو به خنده سوی روبانو
نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رویش شادمان كو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی كه برباید
جهانی را به یك غمزه قرانی را به یك خنده
هر ذره كه میپوید بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را كی كشد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه ولیك این دم
میجوشد و میروید از عین حسد خنده
خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت الطاف احد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
كان خنده بیپایان آورد مدد خنده
آن دم كه دهان خندد در خنده جان بنگر
كان خنده بیدندان در لب بنهد خنده
بربسته و بررسته غرقند در این رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم پنهان نكنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم
كاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده
امروز بت خندان میبخش كند خنده
عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده
چاكر خنده توام كشته زنده توام
گر نه كه بنده توام باده شادم مده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بكن كه هر چه كنی هست بس پسندیده
قند تو فرخنده بود خاصه كه در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش
گفت به ابر نكته ای كرد دو چشم او تری
بر كرم و كرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
گر سبكی كند دلم خنده زنی كه هین بپر
چونك به خود فروروم طعنه زنی كه لنگری
خنده كنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن
گریه كنم تو گوییم چون بن كوزه میگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاك را تابش زر جعفری
چو عیسی گر شكر خندی شكرخنده ببین از وی
چو موسی گر كمر بندی بر آن كوه كمر باری
نبیند خنده جان را مگر كه دیده جانها
نماید خدها در جسم آب و خاك اركانی
در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی
ای شاه شكرخندهای شادی هر زنده
دل كیست تو را بنده جان كیست گرفتاری
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همیخندم بیخنده دندانی
بر عاشق دوتاقد آن كس كه همیخندد
زان خنده چه بربندد ای مه تو كه را مانی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین
صد غلغله در سقف سماوات افندی
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شكرخنده و دلدار چرایی
گر این سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
به خنده گوید او دستت گرفتم
كه میدانم كه بس بیدست و پایی
كه غسل آرم برون آیم به پاكی
به خنده گفت موج بحر كاری
ز تو خنده همی پنهان كند او
كه او خمری است و تو مسكین خماری
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مثال برق كوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابی
وز گریه ابر و خنده برق
در سنبل و سرو ارتقایی
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
تو به گوش دل چه گفتی كه به خندهاش شكفتی
به دهان نی چه دادی كه گرفت قندخایی
چو بدان لطیف خنده همه را بكرده بنده
ز دم تو مرده زنده تو چنین شكر چرایی
به شكرخنده معنی تو شكر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی
به شكرخنده اگر میببرد دل ز كسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیك امروز مها نوع دگر میخندی
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی
خیز كامروز همایون و خوش و فرخندهست
خاصه كه چشم بر آن چهره فرخنده زنی
به شكرخنده بتا نرخ شكر میشكنی
چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی
به شكرخنده اگر میببرد جان ز كسی
میدهد جان خوشی پرطربی پرهوسی
ای شكر بنده تو زان شكرخنده تو
ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی
تو به یك خنده چرا راه زنی
تو به یك غمزه چرا عقل بری
چون مو شدهست آن مه در خنده است و قهقه
چت كم شود كه گه گه از خوی ماه رندی
چون دید اشك بنده آغاز كرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر كه بكایی بدیدهای
هین كز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه چه شستهای
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
دی و بهار همه سال مار خاك خورد
اگر انار زند خنده تین كند تینی
پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بیا كز زحیر وارستی
بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
كه غم نجوید عشرت ز خرمن شادی
چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
گر نبدی خندهی صبح كذوب
هیچ دلی زار بنگریستی
«خنده» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است
این گریه برای خندهی برگ و بر است
بر بنده بخند تا ثوابت باشد
وز بنده شکر خنده جوابت باشد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خندهزنان بر او قیامت میکرد
آندل که به صد هزار جان میندهم
یک خندهی تو به رایگان میببرد
گوید چونی خوشی و در خنده شود
چون باشد مردهی ای که او زنده شود
گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده
برگشت و به خنده گفت سوداش نگر
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خنده کنان که ما ترا میپائیم
بگشای بخنده آن لبان خود را
زیرا ز گشاد آن گشادی دارم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خندهکنان که ما ترا میپائیم
خندید و به خنده گفت دلجو یک من
ای ظالم مظلومک بدخو یک من
من کی خندم تات نبینم خندان
جان بندهی آن خندهی بیکام و دهان
افسوس که خندهی ترا میبینند
و آن خندهی تو ز چشم خلقان پنهان
ای جان جهان جان و جهان بندهی تو
شیرین شده عالم ز شکر خندهی تو
ترکی که دلم شاد کند خندهی او
دارد به غمم زلف پراکندهی او
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
از مردن تن چراغ دل زنده شده
از خندهی برق ابر در گریه شده
وز گریهی ابر باغ در خنده شده
با خندهی بر بسته چرا خرسندی
چون گل باید که بیتکلف خندی
امروز مرا خنده فرو میگیرد
تا در دهنم چه خندهها کاشتهای
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری
گل را ز جمال خود تو خندان داری
فردوسی
«خنده» در شاهنامه فردوسی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
همی گفت کاین روز فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
جهانبخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
که فرخنده بادا پی این جوان
برین پاک دل نامور پهلوان
لب سرخ رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
ز فرخنده رای جهان پهلوان
ز گفتار و دیدار روشن روان
همی گفت و لب را پر از خنده داشت
رخان هم چو گلنار آگنده داشت
که یزدان هر آنچت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
همان پور فرخنده زال سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
خروشی برآمد ز پرده سرای
که آمد ز ره زال فرخندهرای
سپرد آن زمان پادشاهی به زال
برون برد لشکر به فرخنده فال
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه
بران تخت فرخنده بگزید راه
برو آفرین کرد فرخنده زال
که خرم بدی تا بود ماه و سال
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تخت کاووس کی
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روی رنگ
ز خنده نیاسود لب یک زمان
ببودند روشن دل و شادمان
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشنروان
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخندهپی
پذیره برفتند یکسر ز جای
به نزد سیاووش فرخنده رای
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
همی بود یکچند با رود و می
به نزدیک دستان فرخنده پی
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
خریدارم این را گر آید بجای
به فرخنده نام و پی رهنمای
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
چو گیو و چو رهام کار آزمای
چو گرگین و خراد فرخنده رای
بیک دست مرطوس را کرد جای
منوشان خوزان فرخنده رای
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخندهرای
ببینی بر و بوم فرخنده را
همان شاه با داد و بخشنده را
تو فرزند آنی که فرخنده شاه
بدو داد تاج از میان سپاه
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
بفرمود بردن ز پیش سپاه
درفش همایون فرخنده شاه
ازان شادمان گشت فرخنده شاه
دلش خیره آمد زبی مر سپاه
وزان کم بپرسید فرخنده شاه
ازین ژرف دریا و تاریک راه
همی کوفتشان هر سوی زیر پای
سپهدار ایران فرخنده رای
شوم زی برادرت فرخنده شاه
فرود آی گویمش از خوب گاه
چو بستور فرخنده و پاک تن
دگر فرش آورد شمشیر زن
کی نامبردار فرخنده شاه
سوی گاه باز آمد از رزمگاه
سپه را به بستور فرخنده داد
عجم را چنین بود آیین و داد
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از درد زرد و دل از کین تباه
یکی ژرف خنده بخندید شاه
نیابم همی اندرین هیچ راه
به شادی پذیره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاه
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود
برفتند گردان فرخنده رای
برابر کشیدند پردهسرای
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
بدو گفت کای شاه فرخنده باش
جهاندار تا جاودان زنده باش
ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او برین بوم فرخنده باد
سراپرده زد بر لب هیرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
سرافراز محمود فرخندهرای
کزویست نام بزرگی به جای
بدو گفت فرخنده دستور اوی
که ای شاه روشندل و راهجوی
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
نبودم فراوان من از تخت شاد
همه روزگار تو فرخنده باد
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز بارامش و خنده باش
شما را شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از بر بارنده باد
کزو یافتم جان و از کردگار
که فرخنده بادا برو روزگار
وگر شهریاری و فرخندهیی
بود بندهی پرهنر بندهیی
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
نگه کرد فرخنده بهرام گور
جهان دید پرکشتمند و ستور
جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی به فرخنده فال
پی مرزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
تو باخنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهانآفرین
چو برگشت و آمد به شهر فرب
پر از رنگ رخسار و پرخنده لب
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
به دستوری بازگشتن به جای
خود و نامداران فرخندهرای
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
چنین داد پاسخ که فرخندهرای
چو از پیش او من برفتم ز جای
بت آرای وفرخنده دستور من
هم آن گنج وپرمایه گنجور من
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
فریدون فرخنده با او چه کرد
چوشد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای
چنین گفت پس با سکوبا که می
نداری تو ای پیرفرخنده پی
چواین نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد او رمزد شما
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهی خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخندهرای
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد
جهان را بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای