در دلت چیست عجب كه چو شكر میخندی
دوش شب با كی بدی كه چو سحر میخندی
ای بهاری كه جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شكفتی چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیك امروز مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشك شدند
ز چه باغی تو كه همچون گلتر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر كشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشكی تو كه بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو كه بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر كوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و كمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشادهست
تویی آن شیر كه بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشك شدهست
رحمت است آنك تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای كه بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی كه بماندهست بگو مستانه
ای كه تو بر دل بیزیر و زبر میخندی