غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«بهار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بهار» در غزلیات حافظ شیرازی
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
باد بهار می وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می رود
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرند
در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
ساقی بهار می رسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
می بی غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
سعدی شیرازی
«بهار» در غزلیات سعدی شیرازی
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب ست
آنان که در بهار به صحرا نمی روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردینست
صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
بوی بهار می دمدم یا نسیم صبح
باد بهشت می گذرد یا پیام اوست
خاطر به باغ می رودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت
با شکایت ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین می گذرد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت
که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد
عطار که در عین گلابست عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
گلی به دست من آید چو روی تو هیهات
هزار سال دگر گر چنین بهار آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
بی کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
من از فراق تو بیچاره سیل می رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می تازی
گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار و مهربانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر می باید
که مستخلص نمی گردد بهاری بی زمستانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
خیام نیشابوری
«بهار» در رباعیات خیام نیشابوری
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
از آمدن بهار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی
مولوی
«بهار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
كی برسد بهار تو تا بنماییش نما
بوی سلام یار من لخلخه بهار من
باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
تا كه بهار جانها تازه كند دل تو را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
كه جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین كز جمله دولتها كدام آورد مستان را
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
شقایقها و ریحانها و گلهای عجب ما را
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه كند ما را
یا رب كه چه داری تو كز لطف بهاری تو
در كار درآری تو سنگ و كه خارا را
ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر كن ز شكر چون نی بوبكر ربابی را
از آن سو كه بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
كه به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شكر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشك چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان كند جهان را خیزان كند خزان را
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شكر در كنار ما
غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
گل شكفته بگویم كه از چه میخندد
كه مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو گل شكفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
گر خزان غارتی مر باغ را بیبرگ كرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب
خاموش و در خراب همیجوی گنج عشق
كاین گنج در بهار برویید از خراب
آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا كه كنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت
آن نفسی كه باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی كه بیخودی دی چو بهار آیدت
خامش كه بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت
گریزان شو از آن خار و به گل رو
كه شمس الدین تبریزی بهارست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شكفتهست
هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست
نوبهاری كو جهان را نو كند
جان گلزارست اما زار ماست
نوبهاری كو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست
ای نوبهار حسن بیا كان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مباركست
بر خاكیان جمال بهاران خجستهست
بر ماهیان طپیدن دریا مباركست
آن كز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل كه از بهار بود خار یار اوست
وان می كه از عصیر بود بیخمار نیست
هرگز خزان بهار شود این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست
وان عقل پرمغزی كه او در نوبهاری دررسد
از پوستها فارغ شود كی غصه قندز خورد
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
دانه دل كاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
آب زنید راه را هین كه نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میكند
وز تبشی شب مرا رشك بهار میكند
یك صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یك صفتی خریف را فصل بهار میكند
رعد همیزند دهل زنده شدست جزو و كل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار میكشد
لطف بهار بشكند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی كنون سوی خمار میكشد
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
كز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
مه دی رفت و بهمن هم بیا كه نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
اگر باد زمستانی كند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشكرم آمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاك
كز خاك سیه قافله مور برآمد
هر چند درختهای سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
چون دل سبكش كند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
آن باد بهار جان باغست
بر شوره اگر غبار باشد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موكب نوبهار آمد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
باغی كه حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را كند دی بر تو تابستان كند
نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن
ترك سرد و خشك و ادباری ماه دی كنید
علتی باشد كه آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زانك گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچ میارزد شود
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص كنان در حرم سلطان شد
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشكوفه و ریحان چه شود
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشك و شاخ تر آمیختند
تا ابد از دوست سبز و تازهایم
او بهاری نیست كو را دی رسد
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار میرود
اشكوفه برگ ساخته نهر نثار شاه
كاندر بهار شاه به ایثار میرود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تكرار میرود
گویی بهار گفت كه الله مشتریست
گل جندره زده به خریدار میرود
ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار میرسد
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
شاه بهار بست كمر را به معذرت
هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شكار صید شكاران رسید
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
در چمن عیش خار از چه شكفتهست
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
كلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
بهار كه بنماید زمین نیشكرت
از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد
هزار بار خزان كرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شكوفه كرده كه در شرب می غلو دارد
یكی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یك مه بهار و دی باشد
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
كلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جویها چو سرشكم روان شود
سوی درختان نگر ای نوبهار
كز دی دیوانه بپژمردهاند
گر چه خزان كرد جفاها بسی
بین كه بهاران چه وفا میكند
فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا میكند
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد كه خزان آید آرد دغلی دیگر
بهار از من بگردد چون ندانم
چو در دل جای گلشن پر شود خار
خاموش كه بیبهار سبزست
بیسبلت مهر جان و آذار
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام كن آن شراب احمر
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شكرستان
شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل كه شود مست ز گل فصل بهار
برهندی همه از ظلمت این نفس لیم
گر از او یك نظری فضل بتابند بهار
با دمش باد بهاری چه زند
وز قدش سرو و شجر را چه خبر
و آن كو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر كس چو نوبهار
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
لشكر كشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
آید خورشیدوار ذره شود بیقرار
كان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خزان مرید بهارست زرد و آه كنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار
چو واعظان خضركسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
تو شاخ خشك چرایی به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر
چو لاله زار كن این دشت را به باده لعل
روا مدار كه موقوف داریم به بهار
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
كه باغ مینشود از دم بهاری سیر
اشكهای بهار مشفق كو
تا ز گل پر كنند دامن خار
نور علی نور چو بنوازیش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
برجه مستانه كناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
جان خراباتی و عمر بهار
هین كه بشد عمر چنین هوشیار
دست چنین چنین كند لطف كه من چنان دهم
آنچ بهار میدهد از دم خود به خار و خس
كیست كو دانه اومید در این خاك بكاشت
كه بهار كرمش بازنبخشید صدش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میكار و در ایثار باش
در خاك تیره دانه زان رو به جنبش آمد
كز عشق خاكیان را بر میكشد بهارش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست از آن جهانش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
شوره زمینی شوره زمینی كز تو كشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها كشت و گیاهش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو كه بر رسول نباشد بجز بلاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز كانون زهی مساغ
مژده تو چو درفكند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
آفتابا چو بشكنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
سرو بلندم كه من سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
بهار آمد زمان كشت آمد
كی داند تا چه كاری اندر این دل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان كنیم
من آفتاب انورم خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را بركنم
آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان كنیم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان كنیم
وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل
جوش كند خون دلم آب شود برف تنم
هر نفسی تازه ترم كز سر روزن بپرم
چونك بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن میهای كاری من چه خوش بیهوش هشیارم
بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش
كه من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم
مرا افتاد كار خوش زهی كار و شكار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همیگردم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید كه بازآ ای بهاران
كه از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
كه از عشق بهار اندر خمارم
سبك گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشك و از عنبر بگیریم
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
ماننده دانه زیر خاكم
موقوف اشارت بهارم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
ای سیه دل لاله بر كشتم چرا خندیدهای
نوبهارت وانماید آنچ من كاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
تن ما را همه جان كن همه را گوهر كان كن
ز طرب چشمه روان كن به سوی باغ و بهارم
تو پیازهای گل را به تك زمین نهان كن
به بهار سر برآرد كه من آن قمرعذارم
تو خموش تا قرنفل بكند حكایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
كه بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد
ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم
زان بهاری كه خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می كشم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می كنم
ای خاك در چه فكری خاموشی و مراقب
گفتا كه در درونه باغ و بهار دارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
كی خندد این درختم بینوبهار رویت
كی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
نفخ قیامتی تو و من شخص مردهام
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
اگر گلی بدهام زین بهار باغ شوم
وگر یكی بدهام زین وصال صد گردم
بهار حله دریدی ز رشك و زرد شدی
اگر بدیش خبر كاین چنین خزان داریم
ناله بلبل بهار كنیم
تا بدان بلبلان شكار كنیم
هر چه بدزدید زمین ز آسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در كار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
دلبر و یار من تویی رونق كار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
سینه چو بوستان كند دمدمه بهار من
روی چو گلستان كند خمر چو ارغوان من
سوخته شد ز هجر تو گلشن و كشت زار من
زنده كنش به فضل خود ای دم تو بهار جان
گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من
باز بهار می كشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شكند خمار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
گاه شكار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
كه بگریزند این خوبان ز شكل بارد بهمن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
چه باشد خار گریان رو كه چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن
به سوی بیسوی جمله بهار است
به هر سو غیر این سرمای بهمن
بهار آمد برون آ همچو سبزه
به كوری دی و بر رغم بهمن
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت زهی نگار خندان
نستاند هیچ كس بجز تو
تاوان بهار را ز بهمن
بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون عكس باغ باطن است
یك قراضهست این همه عالم و باطن هست كان
چونك راه ایمن شد از داد بهاران آمدند
سبزه را تیغ برهنه غنچه را در كف سنان
می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من
هر كی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی آن دم انكار تو
چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
شاخهها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی كن و ای سرو بر سوسن بزن
نوبهارا جان مایی جانها را تازه كن
باغها را بشكفان و كشتها را تازه كن
چونك هست او كل كل صافی صافی كمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
كه در او مرده نماند وثنی و نه وثن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترك این باغ و بهار و چمن و جوی مكن
نوبهاران چون مسیحی است فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز كفن
نك بهاران شد صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
تلخی چرا كشم من من غرق قند و حلوا
در من كجا رسد دی و آن نوبهار با من
تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان دور از بهار و ممن
ایاك نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاك نستعین
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین
جغد بود كو به باغ یاد خرابه كند
زاغ بود كو بهار یاد كند از خزان
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان كه بدادی سزای صد بهمن
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت درختها بفشان
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
مكن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین
ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد كن
بهار نو مگر داوود وقت است
كز آن آهن ببافیدهست جوشن
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بیخزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبك برپر كه نی جان بهاری تو
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه خزان گویم زهی رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
ای رونق نوبهار برگو
وی شادی لاله زار برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار برگو
ای خدا این باغ را سرسبز دار
در بهارستان بینقصان تو
دلی كه هیچ نگرید به پیش دلبر جو
گلی كه هیچ نریزد در آن بهار بجو
گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو
تلفش از خزان تو طربش از بهار تو
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین كه بهانه نكنی ای بت عیار بده
فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره
او جان بهاران است جانهاست درختانش
جانها شود آبستن هم نسل دهد هم زه
جان گوش كشان آید دل سوی خوشان آید
زیرا كه بهار آمد شد آن دی بیگانه
من دانه افلاكم یك چند در این خاكم
چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه
ای كه طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته
بنگر دست رضا را كه بهاری است خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
همچون بهار سوی درختان خشك ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در كار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
ای لطف غیبی چند تو شكل بهاری میشوی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن كشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری
نك نوبهار آمد كز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
از نوبهار لم یكن این باد را تلطیف كن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو كباب قوتی همچو شراب شادهای
باغ و بهار خیره سر كز چه نسیم میوزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من كش تو كنی بهاریی
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود كز تو خورد یگانهای
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درختها رسته شده ز دانهای
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی
به كوری دی و بهمن بهاری كن بر این گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
فزایش از كجا باشد بهارا چون نمیباری
سكونت از كجا آخر سوی مسكن نمیآیی
آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی با خاك نپیوستی
با این همه ای دیده نومید مباش از وی
چون ابر بهاری كن در عشق گهرباری
كز لذت حسن تو درختان به شكوفه
آبستن تو گشته مگر جان بهاری
به هر شیوه كه گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مكن یاد كسی ای جان شیرین
كه نشناسد خزان را از بهاری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان كاندر زمین لطف بهاری
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید طرفه مرغزاری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
كه شد چشمم ز تو ابر بهاری
خلایق همچو كشت و تو بهاری
به تو یابد شقایقشان ظهوری
ولیكن مرغ دولت مژده آورد
كز آن اقبال میآید بهاری
از بهر حیات و زنده كردن تو
در عالم چون بهار میآیی
باغ است و بهار و سرو عالی
ما مینرویم از این حوالی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
برجه كه بهار زد صلایی
در باغ خرام چون صبایی
میخند چو گل در این گلستان
كان جان بهار را بدیدی
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری
در كشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری
میآید سنجق بهاری
لشكركش شور و بیقراری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی كه هزار نوبهاری
كاین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
خنك آن دم كه به رحمت سر عشاق بخاری
خنك آن دم كه برآید ز خزان باد بهاری
خنك آن دم كه شب هجر بگوید كه شبت خوش
خنك آن دم كه سلامی كند آن نور بهاری
مثل نفس خزان است كه در او باغ نهان است
ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاری
سوی باغ ما سفر كن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر كن بنگر نگار باری
دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
ز شراب چون عقیقت شكفد گل حقیقت
كه حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
به بهار بنگر ای دل كه قیامت است مطلق
بد و نیك بردمیده همه ساله هر چه كاری
كه بهار گوید ای جان دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانه دم كه عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشكارا
چه كنی بدین نهانی كه تو نیك آشكاری
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شكوفههات دانم كه تو هم ز وی خماری
چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی
چو كسی به نزع افتد بزند دم شماری
به بهار ابر گوید بدی ار نثار كردم
جهت تو كردم آن هم كه تو لایق نثاری
برسید لك لك جان كه بهار شد كجایی
بشكفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار
ز آنك زهر است تو را باد روی پاییزی
ای بهاری كه جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شكفتی چو شجر میخندی
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ تو از باد خزان میلرزی
همه را نفی كنی بازدهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب كنی
كهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
ای كه تو چشمه حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را كی بگوید چو منی
دی بخندید آن بهار نیكوان
گشت خندان روزگارم اندكی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشكفد آن شاخههای تر بلی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
در گلستان جهان آب و گل
بی خزانی نوبهاری دیدهای
ای بهار سبز و تر شاد آمدی
وی نگار سیمبر شاد آمدی
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
هین بیخ مرگ بركن زیرا كه نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
ای نوبهار خندان از لامكان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
زان اشكبار گشتم چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من كند بهاری
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان كخر بهار مایی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی
زان همچو گلشنیم كه داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم كه دلدار ما تویی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهای
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا كی بهار دوزد دیباج اخضری
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهای پس ز چه روزردهای
گفت درختی به باد چند وزی باد گفت
باد بهاری كند گر چه تو پژمردهای
گفت مخور غم كه زرد و خشك نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
میرسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
كه شكر و حمد خدا را كه برد جور خزان را
شكفته گشت زمین و بهار كرد بهاری
گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی مذهب خزان گیری
چنانك خار سیه را بهارگه بینی
كند میان سمن زار گلرخی دعوی
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نكنی
كیست دانه مسكین چو نوبهار آید
كه دانگیش نگردد فنا پی شجری
دی و بهار همه سال مار خاك خورد
اگر انار زند خنده تین كند تینی
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
تو قمرعذاری تو دل بهاری
تو ملك نژادی تو ملك لقایی
گلستان جانها به روی تو خندد
كه مر باغ جان را دو صد نوبهاری
میشكفد از نظرت باغ دل
ای كه بهار دل افسردهای
حرص خزانست و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
بهار از پردهی غم جست بیرون
به كف بر، جامهای شادمانی
ازین خوشتر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی
سر دست بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن
ای باغ بمانده از بهاری
گل رفت و بمانده سبزهزاری
گهی پردهسوزی، گهی پردهداری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بكاری
ز گلها كه روید بهارت ز دلها
به پیش افكند گل سر، از شرمساری
«بهار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ
وی رونق نوبهار و گلزار مخسب
والله که بعشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
زانروی که روییار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد
آنها که بتش خزان سوختهاند
وز لطف بهار چشمشان دوختهاند
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند
دلها به سماع بیقرار افتادند
چون ابر بهار پر شرار افتادند
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
چون از رخ یار دور گشتم به بهار
با غم بچه کار آید و عیشم بچه کار
زیرا که تو ضد ما شدی در دیدار
تو رنگ خزان داری و من رنگ بهار
این دم چو بهار است ز روی دلدار
چون کار به نوبت است دم را هشدار
در نوبت عشق چشم باشد در بار
چون او بگذشت دل بروید چو بهار
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار
تا هردو یکی نشد نیامد گل و خار
گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار
تا این دو یکی نشد نیامد گل و خار
در فصل بهار و نوبهاری همه خوش
چون قند و نبات در کناری همه خوش
اینست دلا قاعده در فصل بهار
در بانگ شود گربه و آنگه بلبل
باغی که من از بهار او بشکفتم
بشکفت و نمود هرچه من میگفتم
عشق است صبوح و من بدو بیدارم
عشق است بهار و من بدو گلزارم
من با رخ چون خزان خرابم بیتو
تو با رخ چون بهار چونی بی من
باغست و بهار و سر و عالی ای جان
ما می نرویم از این حوالی ای جان
از جمله خوشیهای بهارم بیتو
جز آب روان نیامد اندر دیده
فردوسی
«بهار» در شاهنامه فردوسی
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهی شهریار
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بدید و ببیند در شهریار
تو از باستان یادگار منی
به تخت کی بر بهار منی
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار
تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار
گرفته تن زال را بر کنار
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپای پر بوی و رنگ و نگار
برفتند هر پنج تا رودبار
ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهر بزرگان برو بر نگار
بهار آمد ازگلستان گل چنیم
ز روی زمین شاخ سنبل چنیم
ابا یاره و طوق و با گوشوار
ز دینار و گوهر چو باغ بهار
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن تذرو
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
برفتند تا خانهی زرنگار
کجا اندرو بود خرم بهار
بهار دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بهشتیست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
همه ساله روشن بهاران بدی
گلان چون رخ غمگساران بدی
بیاراست رامشگهی شاهوار
شد ایوان به کردار باغ بهار
بسی برنیمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیراست ایوان چو خرم بهار
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
که بر دژ یکی تیر باران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
از ابر بهاران ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود غم
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بیاراست گلشن بسان بهار
بزرگان نشستند با شهریار
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم بهر نوبهار
دلش شادمانه چو خرم بهار
همیشه برین گردش روزگار
بپیش اندرون تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار
بغرید برسان ابر بهار
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
به زاری گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
کزین لشکر اکنون سوارش تویی
بهارش تویی نامدارش تویی
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
چو رسته درخت از بر کوهسار
چو بیشه نیستان به وقت بهار
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
بهاری یکی خوشمنش روز بود
دلافروز یا گیتیافروز بود
یکی کلبه برساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانها چو غرو و به رفتن تذرو
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرم بهار
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
یکی دختری دارد این نامدار
به بالای سرو و به رخ چون بهار
که گر ابر گردد بهاران پرآب
ز درویش پنهان کند آفتاب
شوی بر تن خویشتن کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
بهاران ببینی به کردار گرگ
بغرند بر سان پیل سترگ
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
توانگر شود هرک خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت
ز پیوند نرسی یکی یادگار
کجا نوشه بد نام آن نوبهار
چو از بارپردخته شد شهریار
به نزدیک او شد گل نوبهار
بدو باغبان گفت هرکو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
بدین کار پاداش نزد منست
بهار شما اورمزد منست
چو یک سال بگذشت و آمد بهار
بران ره به نخچیر شد شهریار
چو آمد به هنگام خرم بهار
سوی دشت نخچیر شد شهریار
بر شاه رفتند با دستبند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار
به رخ چون بهار و به بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
چهارم به کردار خرم بهار
بدین سان که بیند همی شهریار
بهاران و گوران شده جفت جوی
ز کشتن به روی اندر آورده روی
برومند و بویا بهاری بود
می سرخ چون غمگساری بود
بفرمود تا تخت شاهنشهی
به باغ بهار اندر آرد رهی
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد
که ما را به غم دل بباید سپرد
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
به جایی که باشد همیشه بهار
نسیم بهار آید از جویبار
سه دختر بیامد چو خرم بهار
به آرایش و بوی و رنگ و نگار
چو خرم بهاری سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام
همی رفت با خادمان نامدار
سرای دگر دید چون نوبهار
بدو داد با هدیهی شهریار
شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
کجا در دو گیتیش بارآورد
بسالی دو بارش بهارآورد
دو فرزند بودش چو خرم بهار
همیشه پرستندهی شهریار
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
که آن دسته گل بوقت بهار
بمستی همیداشتی درکنار
نگارا بهارا کجا رفتهای
که آرایش باغ بنهفتهای
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زن شیر زان نامهی شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار
نگه کرد خسرو بران زاد سرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو میخواره بد چشم او پر خمار
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
بشد تابجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی
بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان به ماه بهار
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهی شهریار
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و بخرم بهار
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت