غزل شماره ۴۵۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای مرده‌ای كه در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو كه عشق زنده دلان مرده شوی نیست
ماننده خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یكی تای موی نیست
هرگز خزان بهار شود این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست
روباه لنگ رفت كه بر شیر عاشقم
گفتم كه این به دمدمه و های هوی نیست
گیرم كه سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت كجا شدست تو را هیچ روی نیست
عاشق چو اژدها و تو یك كرم نیستی
عاشق چو گنج‌ها و تو را یك تسوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان كه عشق نه اول نه آخرست
هر سو نظر مكن كه از آن سوی سوی نیست
گر طالب خری تو در این آخرجهان
خر می‌طلب مسیح از این سوی جوی نیست
یكتا شدست عیسی از آن خر به نور دل
دل چون شكمبه پرحدث و توی توی نیست
با خر میا به میدان زیرا كه خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
هندوی ساقی دل خویشم كه بزم ساخت
تا ترك غم نتازد كامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند كاین زهی ز گدایان كوی نیست
آن عشق می‌فروش قیامت همی‌كند
زان باده‌ای كه درخور خم و سبوی نیست
زان می زبان بیابد آن كس كه الكنست
زان می گلو گشاید آن كش گلوی نیست
بس كن چه آرزوست تو را این سخنوری
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست

آتشاژدهابادهبزمبهارجهانحاشاساقیسبوسخنعاشقعشاقعشقمستمسیحهندوچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید