غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«عشاق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عشاق» در غزلیات حافظ شیرازی
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می سرایم به شب و وقت سحر می مویم
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری
سعدی شیرازی
«عشاق» در غزلیات سعدی شیرازی
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
گر جان طلبد حبیب عشاق
نه منع روا بود نه تأخیر
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
سعدی از پرده عشاق چه خوش می گوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از ناله پنهانم
مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می گیرد نه صاحب درد عشاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز
کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
می آیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
مولوی
«عشاق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاكتر از جان و جا آخر كجا بودی كجا
تشریف ده عشاق را پرنور كن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو كوری اغیار بیا
فتنه عشاق كند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق كند این دل شب گرد مرا
تو كعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شكر آمیزد از زمزم تو جانا
من خمش كردم ولیكن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
سر برون كن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه كن فساق را
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مذنان
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
میان حلقه عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تكینی ای مولا
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مركبها
تقتل العشاق عدلا كاملا
ثم تحییهم بغمزات الرضا
لا و الذی حاز الملاحه و البها
و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا
این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب
خوش كمانچه میكشد كان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
گشایش گره مشكلات عشاقست
چو مشكلیش نباشد چه درخورست جواب
در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان كه به هر روز از این رنج بتر نیست
هرگز دل عشاق به فرمان كسی نیست
كو مست خرابست به فرمان خرابات
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیك
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
این چه مشاطه و گلگونه غیب است كز او
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست
عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است
از پرده عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیك خوش الحانم آرزوست
گیرم كه سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت كجا شدست تو را هیچ روی نیست
زان سوی لوح وجود مكتب عشاق بود
و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
لایجوز و یجوز تا اجلست
علم عشاق را نهایت نیست
چونك هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
صلا یا ایها العشاق كان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را كه یار اندر كنار آمد
درآ ساقی دگرباره بكن عشاق را چاره
كه آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شكار آمد
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
كز بخت یكی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصه خوبان كه بنامند برافتاد
وان دانه كه افتاد در این هاون عشاق
هر سوی جهد لیك به ناچار بساید
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند
تو پادشهی و جمله عشاق
همرنگ تو پادشه نژادند
ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رختها كشیدند
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند
پرده عشاق را از دل به رونق میزند
كشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق
ایها العشاق مرتدید اگر هی هی كنید
مالك الملك چنان سنجق عشاق فراشت
كه كسی را هوس ملكت سنجر نكند
آنك بر پرده عشاق دلش زنگله نیست
پرده زیر و عراقی و سپاهان چه كند
هر كی جنس است بر این آتش عشاق نهید
هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید
مژده مژده همه عشاق بكوبید دو دست
كانك از دست بشد دست زنان میآید
هر كه میبندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی میكند
شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد
این تحفه دیدهاند كه عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
نور الست آشكار بر همه عشاق زد
كز سر پستان عشق نور الستش مزید
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
كه غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
نقد عشاق را عیار نبود
او ز كان كرم عیار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
بدود شاه جان به استقبال
چونك عشاق در سفر میرند
در دل عشاق چه آتش فكند
جانب اسرار چه پیغام داد
هر كه ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
وگر بدیدی جانی كه پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق پشت و روش چه بود
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زانك هست از گوش كر این بانگ سرنا دور دور
كم كن این ناله كه كس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشك دان اطلس خون جگر
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
كه آفتاب از آن شمس میبرد انوار
خمر كهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مكن
در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
هر كه در دیده عشاق شود مردمكی
آن نظر زود سوی گوهر انسان كشدش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
كان عشق راست كشتن عشاق دین و كیش
گرفت چهره عشاق رنگ و سكه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
ور بدرد طبل شادی لشكر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان قندلبان سیم ساق
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
كه بر مسلك به زیر این كهن طارم نمیدارم
نهادم پای در عشق كه بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
بیایید كه امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
بر باب بریدیم كه از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پارهایم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
مكتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مكتبم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پرده عشاق را بنواختیم
ندا رسید به آتش كه بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش نعیم
اگر به عقل و كفایت پی جنون باشم
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
ایها العشاق طیبوا و اسكروا من كأسنا
و اركبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین الزحام
و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها
و لا مشرب العشاق یوما وصلتم
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
آفتابی كو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان
و آنك باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق سكن
خون عشاق كهن خود نشود تازه بود
خون چو تازه است بدانید كه هست آن فلان
همه خونها چو شود كهنه سیه گردد و خشك
خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان
تو مگو دفع كه این دعوی خون كهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میكنی مكن
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به كوی خرابات آشیانه مكن
پیام كردم كای تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
همه عقلها خرقه دوزند لیكن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مطرب عشاق بگو تن مزن
همه عشاق كه مستند ز چه رو دیده ببستند
كه بدانند كه بیچشم توان دید به جان رو
ای بكرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
رفتهست رقیب و بر آن یار نبود او
بیزحمت دشمن دم عشاق شنود او
آن غم كه ز عشاق بسی گرد برآورد
بیرون ز در است این دم و از بام فرود او
فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی
و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
گویی كه این كار و كیا یا صدق باشد یا ریا
آن جا كه عشاقند و ما صدق و ریا آویخته
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم كردن
كو پرچم عشاقان صد گونه علم كرده
ای دلبر بیصورت صورتگر ساده
وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده
آن جنس كه عشاق در این بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه
عشاق مذكرند وین خلق
درماندهاند در مثانه
در ره عشاق حضرت گو كه از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
جرعهای كن فیكون بر سر آن خاك بریخت
لب عشاق جهان خاك تو را لیسیده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
ای تو از عشاق و رندان آمده
گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
چه زهره دارد و یارا كه خواب آرد حشر ما را
كه امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی كیوان
هوا را زیر پا آرد شكافد كره ناری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان
كه سرد آید ز عشاقان حذر كردن ز بدنامی
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
یكی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق كانونی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
عشاق بسی دارد من از حسد ایشان
بیگانه همیباشم از غایت نزدیكی
ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی
معكوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یكی حرف بسستی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شكر قندوار میآیی
تو نه این جایی نه آن جا لیك عشاق از هوس
میكنند آن جا نظر كان جاستی آن جاستی
خنك آن دم كه به رحمت سر عشاق بخاری
خنك آن دم كه برآید ز خزان باد بهاری
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهدهای
داد عشاق ز اندازه جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسه بیهدهای
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش تو آتش آمدی
عشاق خاركش را گلزار مینمایی
خودكام گل طرب را در خار میكشانی
در پرده حسینی عشاق را درآور
وز بوسلیك و مایه بنمای دلگشایی
جمله عشاق را یار بدین علم كشت
تا نكند هان و هان جهل تو طنازیی
ای كه تو عشاق را همچو شكر میكشی
جان مرا خوش بكش این نفس ار میكشی
در دل عشاق فخر و ملك دو عالم
ننگ بود عار همچنانك تو دیدی
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
كه جمله یك شدهاند و سرشتهاند ز یاری
شبی كه دررسد از عشق پیك بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری
چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری كرد ماهی ز افلاك جانی
گر چه تو نیم شب رسیدستی
صبح عشاق را كلیدستی
«عشاق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهی عشق را خماری دگر است
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
آن را که خدای ناف بر عشق برید
او داند نالههای عشاق شنید
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند
عشاق جمال خوب رنگان گیرند
در کعبهی عشاق طوافی چو کنی
دریاب که کعبه میکند با تو طواف
لو قسم ذوالهوی علیالعشاق
العشر لهم ولی جمیعالباقی
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
وز پردهی عشاق برآرم آهنگ
ای جانب عشاق به خیره نگران
تو خیره و در تو گشته خیره دگران
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
روزان و شبان بر در عشاق نشین
باری من خسته دل چنینم نه چنان
آلوده مبا بنان عشاق بنان