غزل شماره ۳۰۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مجلس خوش كن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بكوب
این ننالد تا نكوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاك فكر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نكوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
كو در آتش خانه دارد بی‌لغوب
ماه از آن پیك و محاسب می‌شود
كو نیاساید ز سیران و ركوب
عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نه‌ای تو هم بسوز
تا كه معدن گردی ای كان عیوب
چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن كوتاه كن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حركن ذا للكروب
من یلج بین السكاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب

آتشبربطخمارسخنسلطانصاحبعشاقعودپیغامگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید