غزل شماره ۲۰۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بیا بیا كه ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسكین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
كه آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه كنونم ز خاك ره برچین
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
كنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی كژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده كمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو كه نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
كه از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا
وگر به خار رسد پا به كندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنانك رهد جانم از چنان و چنین
پیام كردم كای تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
كه غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل
مرا چه چاره نوشت او كه چاره تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
كجاست گوش نمازی كه بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین

آتشآسمانآینهجهانخداخیالدعادیدهزمینسحرسینهصباصبرصلاحعشاقعشقعقلفراقپیامچشمچهرهچینگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید