غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«سینه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سینه» در غزلیات حافظ شیرازی
دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
به صوت چنگ بگوییم آن حکایت ها
که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان
مکن کز سینه ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینه ایست جام جهان بین که آه از او
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
سعدی شیرازی
«سینه» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینه تو کار من چو زر می گشت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست
شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
گروهی عام را کز دل خبر نیست
عجب دارند از آه سینه من
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ
وان سینه سفید که دارد دل سیاه
دانی که آه سوختگان را اثر بود
مگذار ناله ای که برآید ز سینه ای
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
خیام نیشابوری
«سینه» در رباعیات خیام نیشابوری
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
آه سحری ز سینه خماری
از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
مولوی
«سینه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن كرده روا
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای موسی عمران كه در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میكند از سینه سینا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند
گر یك نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
من عاشقان را در تبش بسیار كردم سرزنش
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
دلبر بیكینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا كار تو داری صنما
كحل نظر در او نهد دست كرم بر او زند
سینه بسوزد از حسد این فلك خمیده را
هر اندیشه كه میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را
فرمود كه نور من ماننده مصباح است
مشكات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
بر سینه نهد عقل چنان دل شكنی را
در خانه كشد روح چنان رهگذی را
به سینه تو كه آن پستان شیرست
كه از شیرش چشیدی بیست این جا
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
سینه خود باز كردم زخمها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
لیك از آسیب جانت وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما
ای خیالت غمگسار سینهها
ای جمالت رونق گلزارها
سینه شكاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
از سینه پاك كردم افكار فلسفی را
در دیده جای كردم اشكال یوسفی را
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد كان آمنسا
میخواست سینهاش كه سنایی دهد به چرخ
سینای سینهاش بنگنجید در سما
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
كز تو ای كان عسل شهد كشیدم همه شب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر كوری اندر سینه دیدیست
ای كرده میان سینه غارت
ای جان و هزار جان شكارت
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیك
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
دل مثال ابر آمد سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست
آب از دل پاك آمد تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد این سخنها باطلست
دست بردار ز سینه چه نگه میداری
جان در آن لحظه بده شاد كه مقصود آنست
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شكرریز لقا سینه سینا چه خوشست
چون بگذرد خیال تو در كوی سینهها
پای برهنه دل به در آید كه جان كجاست
آن آفتاب كز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مباركست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد كو دیده شاهین كه راست
عرصه دل بیكران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان كیست
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
گر سینه آیینه كنی بیكبر و بیكینه كنی
در وی ببینی هر دمش كالصبر مفتاح الفرج
آن كیست آن آن كیست آن كو سینه را غمگین كند
چون پیش او زاری كنی تلخ تو را شیرین كند
هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه
چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید
هلا ختم است بر بوسه نهان كن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی كه بیشمار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه
نمیگویی كجا بودی كه جان بیتو نزار آمد
در و دیوار این سینه همیدرد ز انبوهی
كه اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
برون شو ای غم از سینه كه لطف یار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو كه آن دلدار میآید
ای مركب خود كشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی كز سینه كرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه كه اندر خود صد باغ ارم دارد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیكینه غوغات مبارك باد
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر جا كه نشینیم چو فردوس برین شد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
بخوان بر سینه دل این عزیمت
كه تا فریاد از پریان برآید
بدری زان كفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد
هان ای دل بسته سینه بگشا
كان گمشده در كنار آمد
هر سینه كه سیمبر ندارد
شخصی باشد كه سر ندارد
چو كدو پاك بشوید ز كدو باده بروید
كه سر و سینه پاكان می از آثار تو دارد
همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد
غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو كه از تو خوشتر
كه ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
عشق شاخیست ز دریا كه درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
ناشكفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ كس را در سینه یار ماند
با ساكنان سینه بنشین كه اهل كینه
مانند طفل دینه بیدست و پات كردند
از چشم ممن آب ندم میكند روان
تا سینه را بشوید از كینه و جحود
شاه كه در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
سینه كبودی چرخ پرتو سینه منست
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
چو سینه بازشكافی در او نبینی هیچ
كه تا زنخ نزند كس كه او كجا سازد
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
ز بس كه سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
بهر باران چو كشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار كند
انتظار نثار بحر كرم
سینه را درج در چو نار كند
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود افزون شود نور نظر
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشكل
كه ویران میشود سینه از آن جولان و كر و فر
سودای تو میآرد زان می كه نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
هر گاو و خری سیخ خورد بر كفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر
مینداز آتش اندك به سینه
كه نبود آتش اندك خوار مگذار
سینه خود را هدف كن پیش تیر حكم او
هین كه تیر حكم او اندر كمانست ای پسر
سینهای كز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر
سینه خود را هدف كن پیش دوست
هین كه تیرش در كمانست ای پسر
سینهای كز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشانست ای پسر
از غیب حصهها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصهها را رانی و چیز دیگر
سیمرغ كوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
سینه عاشق یكی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاك و خس
بمسوز جز دلم را كه ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش
آنك دل جبرئیل از كف او خسته بود
مرغ پراشكستهای سینه او خست دوش
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا كه هست بنوازش
سینه گشادست فقر جانب دلهای پاك
در شكم طور بین سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
كز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان قندلبان سیم ساق
میگفتم و میپختم در سینه دو صد حیلت
میگفت مرا خندان كم تكتم احوالك
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردك
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین كنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری كنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می كنم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم
ور بیسر و سامانم سامان خراباتم
چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم
چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم
چو گرد سینه خود طوف كردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
صیقل گر سینه امر كن بود
گر من ز كسل نمیزدودم
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ می رسانم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شكر ایزد را كه من زین دلبری را یافتم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینهام كاندر تبم
سینه غار و شمس تبریزی است یار
سخره بهر یار غاری می كشم
ای شعلههای گردان در سینههای مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد كبودم
یا رب چه یار دارم شیرین شكار دارم
در سینه از نی او صد مرغزار دارم
از ما مپوش راز كه در سینه توایم
وز ما مدزد دل كه نه ما دل فشارهایم
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
فراختر ز فلك گشت سینه تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم
شرابخانه عالم شدهست سینه من
هزار رحمت بر سینه جوامردم
كسی كه او لحد سینه را چو باغی كرد
روا نداشت كه من بسته لحد گردم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشكم تو
ز سوز ناله برآید ز سینهات هر دم
اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر در سینه افكار من
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدركوا عین الیقین
طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
خانه هر فرشتهام سینه كبود گشتهام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما كه همچنین
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی كم مكن از شرار من
پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گر چه كه در یگانگی جان تو است جان من
سینه چو بوستان كند دمدمه بهار من
روی چو گلستان كند خمر چو ارغوان من
در سینه تاریكت دل را چه بود شادی
زندان نبود سینه میدان بود آن میدان
دل ز آتش عشق او آموخت سبك روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
آن ساعد سیمین را در گردن ما افكن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسكن
ز آن سوی نظر نظاره كردن
در كوچه سینهها دویدن
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شكار خسته و نی تیر پیدا نی كمان
بینش تو بیند این كز پرتو رشك خداست
سنگها از هر طرف بر سینه سگسار من
یا ز الم نشرح روان كن چارجو در سینهام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
همچو اندیشه به هر سینه بود مسكنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشكرشان
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم زادهای بیمرد و زن
غیب دان كن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشكن
از آفتاب روی تو چون شكل خشم تافت
پشتم خم است و سینه كبودم چو آسمان
سینه خود باز كن روزن دل درنگر
كتش تو شعله زد نی خبر دی است آن
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
كه آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
گر تنگ بدی این سینه من
روشن نشدی آیینه من
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از كینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
چون آینه آن سینه شان آن سینه بیكینه شان
دلشان چو میدان فلك سلطان سوی میدان شده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشكن بیحد و بسیار بده
سراندازان همیآیی ز راه سینه در دیده
فسونگرم میخوانی حكایتهای شوریده
تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی
آن زخمه كه دل میزد كان پرده دیگر به
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یك سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
ای آب روان كرده از مرمر و از خاره
درپوش چنین خرقه میگرد در این حلقه
مانند دل روشن در پیشگه سینه
زان می كه از او سینه صافی است چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
و آن در كه نمیگویم در سینه گشاده
گر سینه زیان كند ز زخمت
زخمی دیگر بر آن زیان نه
باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاكان شده
ببرش سوی بیابان و كن او را تشنه
یك سقایی حجری سینه سبكسارش ده
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
در سینه این عشق و حسد بین كز چه جانب میرسد
دل را كی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهای
بر دل من زن همه را ز آنك دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه كم بود تجربه یا كفایتی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان كه قرابه نشكنی
مست درون سینهها بر سر آبگینهها
نیك سبك تو برگذر هان كه قرابه نشكنی
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای
یكی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو
ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
دورویی او است بیكینه ازیرا او است آیینه
ز عكس تو در آن سینه نماید كین و بدرایی
با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن
كز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی
نظاره چه میآیی در حلقه بیداری
گر سینه نپوشانی تیری بخوری كاری
كو گوهر جان بودن كو حرف بپیمودن
كو سینه ره بینی كو دیده شه بینی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه او سینه دلهای فلاحی
تو خورشیدی قبایت نور سینه است
تو اندر اطلس و اكسون نگنجی
چو اندیشه به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه او را صفایی
كه مقصودم گشاد سینهای بود
نه طمع آنك بگشایم دكانی
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا تو دیدی
میگشت به سینهها خیالش
میكرد ز شاه دل بیانی
باغی و بهشت بینهایت
در سینه مرد باغبانی
از دیده برون مشو كه نوری
وز سینه جدا مشو كه جانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن كمانی
خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری
شمعی كه در آسمان نگنجد
از گوشه سینهای برآری
عشق یكتا دزد شب رو بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد دزددش یكتاییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان كنساء خفرات
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز كینی
سر خویش را نخارم هله تا تو شاد باشی
سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار
ز آنك زهر است تو را باد روی پاییزی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
آنچ در سینه نهان میداری
درنیابند چه میپنداری
صد حلق را گشودی گر حلقهای ربودی
صد جان و دل بدادی گر سینهای بخستی
گر چه به زیر دلقی شاهی و كیقبادی
ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
شاها به حق آنك بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
زان همچو گلشنیم كه داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم كه دلدار ما تویی
در سینه كز مخیله تصویر میرود
بی كلك و بیبنان تو بنانی نهادهای
زین بیش مینگویم و امكان گفت نیست
والله چه نكتههاست در این سینه گفتنی
سینه پاكی كه او گشت خوش و عشق خو
سینه سینا بود فرش چنین سینهای
ای رخ تو چون قمر تك مرو آهسته تر
تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری
سینه تاریك را گلشن جنت كنی
تشنه دلان را سوار جانب كوثر كشی
به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی
یكی بدان كه تو اینی یكی بدان كه تو آنی
چه كیمیای زری تو چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو هزار سینه بیاری
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی
وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو برو كه همیترسم از جگرخواری
كرم گشاد چو موسی كنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینه نوری
مثال ده كه نروید ز سینه خار غمی
مثال ده كه كند ابر غم گهرباری
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
«سینه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بیجام در این دور شرابست شراب
بیدود در این سینه کبابست کباب
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب
میپندارم کاول روز است عجب
آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
این سینهی پرمشغله از مکتب اوست
و امروز که بیمار شدم از تب اوست
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
گر چرخ و هزار چرخ در کینهی ماست
غم نیست چو مهر یار در سینهی ماست
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
این سر که در این سینهی ما میگردد
از گردش او چرخ دو تا میگردد
در سینهی هر که ذرهای دل باشد
بیمهر تو زندگیش مشکل باشد
من غرقهی آن سینهی دریا صفتم
یاران مرا بگو که پرهیز کنند
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
و هو معکم از او خبر میآید
در سینه از این خبر شرر میآید
با آنکه درون سینه بیکام و زبان
سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف
از سینهی خود سینهی شب را بشکاف
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک
دل زار وثاق سینه آواره کنم
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما آتش عشق سینهسوز آوردیم
این کمینه ایست از سینهی دوست
تا سینهی پاک دوست چون باشد چون
ور میخواهی که کان گوهر باشی
دل را بگشای و سینه را دریا کن
در سینهی من چو مه عیانست بدان
آمیخته با تنم چو جانست بدان
آن کس که همیشه دل پر از دردم از او
با سینهی ریش و با رخ زردم از او
ای آب از این دیدهی بیخواب برو
وی آتش از این سینهی پرتاب برو
چون پاک شد از رنگ خودی سینهی تو
خودبین گردی ز یار دیرینهی تو
صوفی باید که صاف دارد سینه
انصاف بده صوفی و آنگه کینه
والله نرهی ز بندهای سرو سهی
تا سینه به این دل خرابم ننهی
آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست
کامروز دگر به قصد جان آمدهای
در طالع خود ز زهره سوری داری
در سینه چو داود زبوری داری
در سینه منم حریف و انباز کسی
سرمستم کی نهان کنم راز کسی
گر سوزش سینه را به کس میداری
وز مهر ضمیر پر هوس میداری
فردوسی
«سینه» در شاهنامه فردوسی
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ
میان چون قلم سینه و بر فراخ
که در سینهی اژدهای بزرگ
نگنجد بماند به چنگال گرگ
نشست از بر سینهی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
بدریا به آید که اندازدم
کفن سینهی ماهیان سازدم
همی دوختشان سینهها باز پشت
چنان تا همه سرکشان را بکشت
بسی کوفته زیر باره درون
کفن سینهی شیر و تابوت خون
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهی پهلوان
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهی شهریار
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
وزان جای خرم بیامد به دشت
چو در سینهی مرد، می گرم گشت
تذروان زرین و طاوس زر
همه سینه و چشمهاشان گهر
بزد تیر بر سینهی شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز
برفتند پرکینه و پرستیز
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد
جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او رابخست
پیاده یلان سینه را پل بجست
همه برنشستند گردان براسپ
یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدارباش ای سوار نبرد
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ
یلان سینه را گفت برقلبگاه
همیباش تا پیش روی سپاه
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همیراند اسپ
یلان سینه به رسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
یلان سینه با آن گزیده سپاه
برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی