چون بسته كنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
در روح نظر كردم بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم كه فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی
چون پیشترك رفتم دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را نظاره بكن ما را
باشد كه تو هم افتی در مكر شهنشاهی
آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش كه
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
با لعل تو كی جویم من ملك بدخشان را
چاه و رسن زلفت والله كه به از جاهی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی