غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«هستی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«هستی» در غزلیات حافظ شیرازی
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
سعدی شیرازی
«هستی» در غزلیات سعدی شیرازی
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
خیام نیشابوری
«هستی» در رباعیات خیام نیشابوری
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
مولوی
«هستی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هستی تو انبار كهن دستی در این انبار كن
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین
در بیدلی دل بسته بین كاین دل بود دام بلا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبك زنان بر نیستی دستك زنان اندر نما
پیش آر نوشانوش را از بیخ بركن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی
ملك و درازدستیی نعره زنان كه الصلا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروكش دم
كه اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
عنایتهای ربانی ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد از عین ادب ما را
ای شاد كه ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
دل گفت كه جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
ما را مكنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بیما
لیك اندر محو هستیشان یكی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
هین خمش كن خار هستی را ز پای دل بكن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون كند جولاه هستی باف را
آن میی كز قوت و لطف و رواقی و طرب
بركند از بیخ هستی چو كوه قاف را
چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا
ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
كشتی آن نوح كی بینیم هنگام وصال
چونك هستیها نماند از پی طوفان ما
و آنك مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند كز هستی فتادستند جدا
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
تا كند پاكت ز هستی هست گردی ز اجتبا
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند
روح مطلق كامكار و شهسوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی كه هستی موجها دارد از او
كز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا
لیك از آسیب جانت وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما
وانگهی تخییلها خوشتر از این قوم رذیل
اینت هستی كو بود كمتر ز تخییل عما
هستی جان اوست حقا چونك هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز با قید هوا
چو نهادم سر هستی چه كشم بار كهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه كشم ناز شبان را
روان شدست یكی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من كز كجاست تا به كجا
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار ما
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
كه هستی نیستی جوید همیشه
زكات آن جا نیاید كه امیریست
قصه چه كنم كه بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست
تا تو مشتاقی بدان كاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
كف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح باده جان بر كف دست
هر كی عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشكست او و ز پیوند گذشت
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
كه آن زكات لطیفت نصیب مسكینست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستیت جنایت نیست
زهی هستی كه تو داری زهی مستی كه من دارم
تو را هستی همیزیبد مرا مستی همیزیبد
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو میآید
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان كز دل انگور برآمد
مطربا رو بر عدم زن زانك هستی رهزنست
زانك هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد
میزن ای هستی ره هستان كه جان انگاشتست
كاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا كی شناسد هر كه در دام اوفتاد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد
گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو
زانك شاید نیست گشتن از برای آن وجود
هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم كرد
كه ز مستی نشناسد كه كجا میآید
باری نبود آگه زین سو كه میرساند
ای كاش آگهستی زان سو كه میستاند
بنگر كه آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز از این كور و زان كبود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یك بار نیستی را هم باید آزمود
آنك تواضع كند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
دریغ پرده هستی خدای بركندی
چنانك آن در خیبر علی حیدر كند
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
كه آن شراب قدیمست و باقوام بود
به سالها بربودم من از عدم هستی
عدم به یك نظر آن جمله را ز من بربود
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حكم تو بنهاده سر
كه داند گفت گفت او كه عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان كورست و هستی كر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست و اندر هست منگر
كمر بگشا ز هستی و كمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
هر گل خندان كه رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
گر چه پیر كهنهای در حكمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بجز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردك
مجو مه را در این پستی كه نبود در عدم هستی
نروید نیشكر هرگز چو كارد آدمی حنظل
هر جا كه هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می كنم
سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم
بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم
دریدم پرده بیچون سر آن هم نمیدارم
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندركش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
چه مستیم چه مستیم از آن شاه كه هستیم
بیایید بیایید كه تا دست برآریم
خاموش كه تا هستی او كرد تجلی
هستیم بدان سان كه ندانیم كه هستیم
در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله امت مرحوم رسیدیم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستیم گر بیتو هستم
مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی مسلم
مرا گویی بدین زاری كه هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
خمش كن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
گه از آن كف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
هستی است آن زنان و كار مردان نیستی است
شكر كاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه كشی باز به هستم
خمش ار فانی راهی كه فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مكن باز به هستم
چه كم آید قدح آن را كه دهد بیست سبوكش
بشكن شیشه هستی كه چو تو نیست پرستم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
سست كردم تنگ هستی را تمام
تا كه بر زین بقا محكم شدم
نیك و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیكیم ای برادر نی بدیم
ای كه هستی ما ره را مبند
ما به كوه قاف و عنقا می رویم
چندان بریز باده كز خود شوم پیاده
كاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
آب حیات ما كم از آن آب بحر نیست
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم
اگر ز جود كف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما اگر هستیم
ای همه هستی مكن از ما كنار
زانك ز هستی به كنار آمدیم
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه كن یا جان معمار بدن
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
مقام خوف آن را دان كه هستی تو در او ایمن
مقام امن آن را دان كه هستی تو در او لرزان
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق كند خرمن
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نكته شیرین را در جان بنشان ای جان
ذوقی كه ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی كه ز حق آید زاید دل و جان ای جان
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
زان پیش كه برپرد شكرانه شكرخا كن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبك هستی را تركانه تو یغما كن
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
ز جوش بحر آید كف به هستی
دو پاره كف بود ایران و توران
مسلم كن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها كن
هستی بگذارم و شوم خاك
تا هست كنی مرا دگر فن
خاموش كه گفت نیز هستی است
باش از پی انصتواش الكن
خاص خاص سر حق و شمس دین بینظیر
فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان
ای كلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن
چو عروس جان ز مستی برسد به كوی هستی
خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد كن
بس بود هستی او مایه هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
در فنا جلوه شود فایده هستیها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عار است هستی تو وین عار تا به گردن
دانم كه برشكستی تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی یك حمله دگر كن
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
مستی ببینی رازدان میدانك باشد مست او
هستی ببینی زنده دل میدانك باشد هست او
شاه همه جهان تویی اصل همه كسان تویی
چونك تو هستی آن ما نیست غم از كسان تو
هست احرامت در این حج جامه هستیت را
از سر سرت بكندن شرط این احرام كو
چونك هستی را فكندی روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام كو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو
چو هستی را همیروبی سر هر نفس میكوبی
بدید آید یكی خوبی نه رو باشد نه رخساره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
به ناگه شعلهای برشد شگرف از جان خون خواره
ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما نعمت خور همواره
هر گوشه یكی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
ای آنك ز یك برقی از حسن جمال خود
این جمله هستی را در حال عدم كرده
وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را
تا جمله حوادث را انوار قدم كرده
هر ذره كه میپوید بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را كی كشد خنده
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این كاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
رو خرابیها نگر در خانه هستی ز عشق
سقف خانه درشكسته آستان برخاسته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بكوب
روشنایی كی فزاید سرمه ناكوفته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشكسته
هزار ساغر هستی شكسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
بر تو زیانی كی شود از تو عدم گر شیء شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی
رحمت به پستی میرسد اكسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشكر جرارهای
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
پیشتر آ تا كه نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی
خامش كن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت كلام لاییی وقت سكوت هستیی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند به دل گشته
به هستی پیش میآید كه تا دزدد پذیرایی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو كمتر خور چه شیرین است بیخویشی
دو خورشید از بگه دیدن یكی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاك هستی شاد و خندانی
از آن می كو ز بهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی
اگر امروز دلدارم كند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
وگر این گندم هستی سبكتر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
ای مست مكش محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای كاش دلی هستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو كز هستی خود جستی
تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
بر رسم زبردستی میكن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی
آمد مه ما مستی دستی فلكا دستی
من نیست شدم باری در هست یكی هستی
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یكتایی
بیگاه شد این عمر ولیكن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
صد هستی دیگر بجز این هست بگیری
كاین را تو فراموش كنی خواجه كجایی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دمهای خدایی
زیانتر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
در این خاكستر هستی چو غلطی
در آتشدان و كانون شو كه بودی
حریفت حاضر است آن جا كه هستی
ولیكن گر بگوید شرم داری
بر من نیستی یارا كجایی
به هر جایی كه هستی جان فزایی
سلام علیك ای مقصود هستی
هم از آغاز روز امروز مستی
به تأویلات تو او درنگنجد
كه تو هستی فصولی او اصولی
دولت همه سوی نیستی بود
میجوید ابلهش ز هستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر كنیم ما به هستی
این جا گفتن ز روی جسم است
و آن جا همه هستی است جا نی
این وهم من است شرح تو نیست
تو خود هستی چنانك هستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان كیمیا میریختی
نیست بر هستی شكستی گرد چون انگیختی
چون تو پس كردی جهان چونی چو واپیش آمدی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
مس هستیت چو موسی نه ز كیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
ای آنك امام عشقی تكبیر كن كه مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
ای نقش بند پنهان كاندر درونه ای جان
داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی كدخدای ماهی نی شوهر مهستی
افزونی از مساكن بیرونی از معادن
آن نیستی ولیكن هستی چنانك هستی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی كز دود نیست سودی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم كن در عشق زلف شامی
رقصان شو ای قراضه كز اصل اصل كانی
جویای هر چه هستی میدانك عین آنی
تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به كاری
ای دل تو هر چه هستی دانم كه این زمان
خورشیدوار پرده افلاك میدری
غافل بدم از آن كه تو مجموع هستیی
مشغول بود فكر به ایمان و كافری
آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت
آینه كون شد رفت از او آهنی
تو هر چه هستی میباش یك سخن بشنو
اگر چه میوه حكمت بسی بچیدستی
رهید جان دوم از خودی و از هستی
شدهست صید شهنشاه خویش در مستی
تو را كه آب حیاتی چه كم شود كوزه
چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من از او گر بهانهای هستی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی
دایهی هستیها، چشمهی مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
كه بستان و ریحان و صحرا تویی
او نیستها را دادست هستی
او قلبها را بخشد روایی
نانچ خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیك خوش هستی
جان جان مایی، معنی اسمایی
هستی اشیایی سر فتنهی غوغایی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
«هستی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
آنجا که شرابست و ربابست و کباب
ای هستی بیگانه از این ره برخیز
زحمت باشد بودن اغیار امشب
این چرخ غلام طبع خود رایهی ماست
هستی ز برای نیستی مایهی ماست
با هستی و نیستیم بیگانگی است
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بتپرستی باقیست
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست
روزیکه دلم ز بند هستی برهد
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
نه چرخ غلام طبع خود رایهی ماست
هستی ز برای نیستی مایهی ماست
ای قوم که برتر از مه و مهتابید
از هستی آب و گل چرا میتابید
چون نیستی تو محض اقرار بود
هستی تو سرمایهی انکار بود
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای
گر بنمایم چنانکه هستم نشود
هستی جهان و در جهان نیست که دید
در هستی و نیستی چنان نیست که دید
گر راه روی راه برت بگشایند
ور نیست شوی به هستیت بگرایند
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
آب رخ نیستی هم از هست تو بود
در هستی دوست نیست گردان خود را
کان نیستی از هزار هستی خوشتر
در هستی عشق تو چنین نیست شدم
کان نیستی از هزار هستی خوشتر
آنجا که تو نیستی از اینهام چه سود؟
و آنجا که تو هستی خود از اینها بچه کار؟
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
زینگونه که من به نیستی خرسندم
چندین چه دهید بهر هستی پندم
ما رخت وجود بر عدم بربندیم
بر هستی نیست مزور خندیم
تا با خودی دوری ارچه هستی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
سوگند بدان روی تو و هستی تو
گر میدانم نه از تو این پستی تو
استاد مرا بگفتم اندر مستی
کگاهم کن ز نیستی و هستی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
تو سیر شدی من نشدم زین مستی
من نیست شدم تو آنچه هستی هستی
گفتم بگشای در که من مست نیم
گفتا که برو چنانکه هستی هستی
گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
همسایگی مست فزاید مستی
چون مست شوی بازرهی از هستی
فردوسی
«هستی» در شاهنامه فردوسی
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی
بگویش که گرچه تو هستی بلند
سه فرزند تو برتو بر ارجمند
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
بهستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
ازو گشت پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستی به مردی سزاوار تاج
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
نه فرزند زالی مرا گفت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشنروان
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردنفراز
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
و دیگر که هستیم ساسانیان
ببندیم کین را کمر بر میان
که هرکس که هستیم بابکنژاد
به دیدار و چهر تو گشتیم شاد
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
به آواز گفتند پس موبدان
که هستی تو داناتر از بخردان
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستی غم روز فردا مدار
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
چنین پاسخ آورد این خود مساز
که هستیم زین ساختن بینیاز
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
نخست آنکه یابی بدو آرزوی
ز هستیش پیدا کنی نیکخوی
بتوقیع پاسخ چنین داد باز
که هستیم ازان لشکری بینیاز
ز هستی وبخشش بود مرد مه
تو ار گنج داری نبخشی نه به
بجای کسی نیست ما را سپاس
وگر چند هستیم نیکی شناس
بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار
در اندیشهی دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
به هستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم