غزل شماره ۱۷۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من كه نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می كردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاك پای تو را به دست آرم
تا از او كیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
كهربای تو را شوم كاهی
جذبه كهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز از او از كجا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلك در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بی‌قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم كه تا چون دل
سیر بی‌دست و پا بیاموزم
در وفا نیست كس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد كه خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم

آشناخدادیدهفراقهستیوصالوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید