غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«وصال» در غزلستان
حافظ شیرازی
«وصال» در غزلیات حافظ شیرازی
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
مرا امید وصال تو زنده می دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می رسد زمان وصال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
به خواب نیز نمی بینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی
کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
سعدی شیرازی
«وصال» در غزلیات سعدی شیرازی
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
امشب به راستی شب ما روز روشنست
عید وصال دوست علی رغم دشمنست
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت
نه حریفی که توقع به وصالش دارند
وصال کعبه میسر نمی شود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
من همه قصد وصالش می کنم
وان ستمگر عزم هجران می کند
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سال ها خورده ز زنبور سخن های تو نیش
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
بنده ام تا زنده ام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام طمع بین که چه سودا دارم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد می رود وز تو هنوز غافلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
آزرده ام از فراق چونانک
دل باز نمی دهد وصالم
من ترک وصال تو نگویم
الا به فراق جسم و جانم
تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم
شکر خیالت هنوز می نتوان توختن
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن
چنان به یاد تو شادم که فرق می نکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان بجز زاری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
حفاظی لم یزل مادمت حیا
و لو انتم ضجرتم من وصالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
مولوی
«وصال» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق كان عشق زد این فالها
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونك ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
ای وصالت یك زمان بوده فراقت سالها
ای به زودی بار كرده بر شتر احمالها
كشتی آن نوح كی بینیم هنگام وصال
چونك هستیها نماند از پی طوفان ما
چون عصای موسی بود آن وصل اكنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شكارم چه كنم تیر و كمان را
ساغری چند بخور از كف ساقی وصال
چونك بر كار شدی برجه و در رقص درآ
زیرا كه طالب صفت صفوتست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانك نگنجد در او هیچ زمانی مرا
رفت وصالش به روح جسم نكرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
كه روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شكفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر كژی به حریر و قز كژین كشدا
روز وصالست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را
لو قطعنی دهری لا زلت انادی
كی تخترق الجب و یروین وصالا
ییاس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی كتاب الغیب من افعالها
اتاك عید وصال فلا تذق حزنا
و نلت خیر ریاض فنعم ما سكنا
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
چونك دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
كه عشق خلعت جانست و طوق كرمنا
برای ملك وصال و برای رفع حجاب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را كه غصه آن نیست كو كجاست بخسب
آن جا كه وصال دوستانست
والله كه میان خانه صحراست
هر كه را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص كنان تا به گلستان ننشست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مكدرست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یك خارم آرزوست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
هین كه براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین كه راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
قلاوزی كندش سوزن و روان كندش
كه تا وصال ببخشد به پارهها كه جداست
اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق بینند
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
نام آن كس بر كه مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را كار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد كسادی چه خریدار برآمد
آنك از نقد وصال تو به یك جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه كند
ای شاد آن زمان كه درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا وصال تو باید صبا چه سود كند
چو من زمین تو گشتم سما چه سود كند
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جویها چو سرشكم روان شود
عید آمد به كف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارك باد
لا یهولنكم بعدكم
دونكم وفد وصال و مدد
خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چونك درآید نگار
بیا به بحر ملاحت به سوی كان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بكوش آخر ای صبح وصالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیختهای با جان ای جور و محالت خوش
تا صبح وصال دررسیدن
دركش شب تیره را در آغوش
رستم میدان فكر پیش عروسان بكر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
روی چو خورشید تو بخشش كند
روز وصالی كه ندارد فراق
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
برو برو تو كه ما نیز میرسیم ای جان
از این جهان جدایی بدان جهان وصال
چو ملك گشت وصالت ز شمس تبریزی
نماند حیله حال و نه التفات به قال
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
خصب غصنی ماء زلالی
اسكر قلبی خمر وصال
یار وصالی بدهام جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم
من آنم كز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شكن باشم
بیلطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
پیكار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم
گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال یار غارم
چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت
ز سر پا بنشانم كه ز داغت به نشانم
به خدا كه روز نیكو ز بگه بدید باشد
كه درآید آفتابش به وصال در كنارم
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
جهت توشه ره ذكر وصالت بردیم
یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی است كه از روز وصالش رسدم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
كه دیده بركات وصال و تیمارم
اگر گلی بدهام زین بهار باغ شوم
وگر یكی بدهام زین وصال صد گردم
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
فان وفق الله الكریم وصالكم
و عاین روحی حسنكم و جمالكم
لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون كنم
كان طوطیان سر می كشند از دام این گفتار من
سر وصال دوست را جز به صبا نگفتهام
تا به صفای سر خود گفت صبا كه همچنین
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و كمال است زهی نادره سلطان
برخاست قیامت وصالش
تا كی به امید درنشستن
ای جان به حق وصال دوشین
در خشم چنین مكوش با من
شاه تبریزی كریمی روح بخشی كاملی
در فرازی در وصال و ملك باز راستین
بس بجستم آب حیوان خضر گفت
بیوصالش جان نیابی جان مكن
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دانك بسی شكرهاست در گله یا مسلمین
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
تا به كعبه وصال تو برسند
چاره آب و زاد و خرجین كن
عرصه چرخ بیتو تنگ آمد
هین براق وصال را زین كن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال و ذا تفرعن
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
هین همه بگذار كه ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو كو
وصل كنی درخت را حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
چو از افلاك نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب كو
بس بگفتم كو وصال و كو نجاح
برد این كو كو مرا در كوی تو
و این طرفهتر كه چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
دست جعفر كه ماند از او بر سر كوه پرسمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
بانگ تو كبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
عجایب غیر و لاغیری كه معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
كی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
اعظم كل شهوه هان لدی وصاله
اطیب كل طیب ظل لنا مكانه
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنك ندید هیچ كس خود رمضان و عید نی
نیست نزار عشق را جز كه وصال داروی
نیست دهان عشق را جز كف تو علف دهی
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال میزند
گر نكند وصال تو بار دگر بهانهای
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد ز صحتها و بیماری
ایا نزدیك جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی كز وصالت زاد مهجوری روا داری
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلك تازی
هر جا كه ملاقات دو یار است اثر توست
خود ذوق و نمك بخش وصالی و لقایی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی عیان اندر عیانی
صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
تو بودی در وصالش در قماری
كنون تو با خیالش در قماری
تو جانا بیوصالش در چه كاری
به دست خویش بیوصلش چه داری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاكی تو سلطان وصالی
ای جمله روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
در عشق وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
برخیز و بزن یكی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهای
در شكرریز لبش جانها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودهست شكرخاییی
هله عاشقان بشارت كه نماند این جدایی
برسد وصال دولت بكند خدا خدایی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی
به گه وصال آن مه چه بود خدای داند
كه گه فراق باری طرب است و جان فزایی
به وصال میبنالم كه چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم كه چه یار باوفایی
آدم ز سنبلی خورد كان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
رزق جهان میدهد خویش نهان میكند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
روان شدهست نسیم از شكرستان وصال
كه از حلاوت آن گم كند شكر شكری
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را كسی نشناسد نه آدمی نه پری
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
به فردا میفكن فراق و وصال
كه سرخیل امروز و فردا تویی
ای خجل از تو شكر و آزادی
لایق آن وصال كو شادی
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الی وصالهم، ذبت منالتباعد
قدر وصالشان بدان یاد كن، آنك پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی زدی
بدران جوال و سر را برون كن
تا خود ببینی كندر وصالی
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نای عن دركه كل فاضل
فذاك الوصال، بما نشتری
و قلبالمعنی بما نفتدی
«وصال» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زیرا که شب وصال زحمت باشد
از مردم دیده دیدهی مردم را
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
وز غصهی هجر گشته آزاد امشب
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبهی ما است
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
روزی به وصال او قراری دارد
ایام وصال یار گوئی که نبود
وان دولت بیشمار گوئی که نبود
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
با سود وصال تو زیانت نرسد
جانی تو که زحمتی بجانت نرسد
چون روز وصال یار ما نیست پدید
اندک اندک ز عشق باید ببرید
گر با دل و دیده هیچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
من بندهی یاری که ملالش نبود
کانرا که ملالست وصالش نبود
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال
تا تیره بود آب خیالش نبود
از بهر وصال ماه از شب مگریز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
این عشق جلالست و جلالست و جلال
امروز وصالست و وصالست و وصال
الخمر و منالزق ینادیک تعال
واقطع لوصالنا جمیعالاشغال
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست
در صبح وصال دولتش خندانیم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نیم حدیث فردا چکنم
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
مردی نبود گریختن سوی وصال
هنگام فراق مرد باید بودن
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
در پای غمش بمیر تا کی نالی
در باغ وصالت چو همه گل بینم
سرگشته بهر خار شوم نی نی نی
در بادیهی عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
از هجر مگو به پیش سلطان وصال
میترس کزین حدیث محروم شوی
در بادیهی طلب چو جهدی بنمای
باشد که به کعبهی وصالش برسی