غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فراق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فراق» در غزلیات حافظ شیرازی
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می دادت
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعسا لایام الفراق
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
سعدی شیرازی
«فراق» در غزلیات سعدی شیرازی
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشه ای نبرد سنگ آسیایی را
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می کشد و درد فراقش سبب ست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی قرارست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد
فراق روی تو چندین بسست حد جنایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
با شکایت ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ای آب
چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد
بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آورد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمی گیرد
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
برگ چشمم می نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ های تر بخوشد
فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی آید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
گر فراقت نکشد جان به وصلت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
گر آن چه بر سر من می رود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید
بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت
ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
آزرده ام از فراق چونانک
دل باز نمی دهد وصالم
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی رسانم
من ترک وصال تو نگویم
الا به فراق جسم و جانم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم
بیمار فراق به نباشد
تا به تو نکند به زنخدان
پایان فراق ناپدیدار
و امید نمی رسد به پایان
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود
نظر به شخص تو امروز روح پروردن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به نزد تو باد آورد گرد من
چنان به یاد تو شادم که فرق می نکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی
فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود چون به سرش بگذری
چاره صبرست و احتمال فراق
چون کفایت نمی کند نظری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری
من از فراق تو بیچاره سیل می رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می تازی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمی کند تو نه دل که آهنی
مولوی
«فراق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هر چه بیافت باغ دل از طرب و شكفتگی
از دی این فراق شد حاصل او همه هبا
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
كه سرمای فراق او زكام آورد مستان را
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تا فراق شمس تبریزی همی خنجر كشد
دستهای گل بجز خنجر مبادا بیشما
ای وصالت یك زمان بوده فراقت سالها
ای به زودی بار كرده بر شتر احمالها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر كنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق كرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
كجاست آن هنر تو نه كه همان دستی
نه این زمان فراقست و آن زمان لقا
فراق را بندیدی خدات منما یاد
كه این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
دلست همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره به دشت كرب و بلا
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
كم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا
و زال عنك فراق امر من صبر
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
یا نعم ساقی حلو التلاقی
مر الفراق لا تظلمونا
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاك كل یوم ارقب
ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شكوفه رخ پژمرده بباریده خوش است
گویی مرا شبت خوش خوش كی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
پایان فراق بین كه جهان آمد این جهان
اندر جهان كی دید كسی كز جهان نرفت
گفتم كه ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین كه گه اعتذار نیست
زر او دهد كه رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری كه سیمینست
فراق دوست اگر اندكست اندك نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست
در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
درد فراق من كشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
مگر درد فراق و جور هجران
كه تاب آن نبودش زان بری شد
در چاه فراق هر كی افتادهست
ره یابد و همره رسن گردد
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق بینند
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم كه از فراق خیزد
خوابم از دیده چنان رفت كه هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
در فراق لب چون شكر او تلخ شدیم
زان شكرهای خدایانه شكرریز كنید
در فراقند و همه منتظرند
كز كجا وصل و لقا میآید
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنبین و طاق طاق شوم كان رسید
مده به دست فراقت دل مرا كه نشاید
مكش تو كشته خود را مكن بتا كه نشاید
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
از این دو حال مشوش بگو كدام برید
سفر كنید از این غربت و به خانه روید
از این فراق ملولیم عزم فرمایید
تخته بند فراق تخت نشست
تاج بر سر كه چیست خاقان شد
با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر
در فراق شمس تبریزی از آن كاهید تن
تا فزاید جانها را جان فزایی سیر سیر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
كه دلم را شكمی شد ز تو پرجوع بقر
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان كرد
كه زرد كرد رخم را فراق آن رخسار
به آب چشم بگویش كه از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو كافور
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
چشمی كه غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
ای آب زندگانی بخشا بر آن كسی
كو پیش از این فراق در آن آب كرد پوز
من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شكركشان
مرگ بود فراقشان مرگ كه را بود هوس
جان سرگردان كه گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
ماه كه چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
چو شیرگیر شد این دل یكی سحر ز میش
سزد كه زخم كشد از فراق سگسارش
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
روی چو خورشید تو بخشش كند
روز وصالی كه ندارد فراق
سخت بود هجر و فراق ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
استاره به جنگ كز فراقش
این عرصه چرخ تنگ شد تنگ
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
جراحت همه را از نمك بود فریاد
مرا فراق نمكهاش شد وبال وبال
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می كند شب ز فراق لاجرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترك خاص و عام گیرم
درمان ز كسی دگر نجویم
زیرا ز فراق توست دردم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم
كه هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر كه از وی دل پرگهر ندارم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
ز كف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن می آیدم
باغ دل سرسبز و تر باشد ولیك
از فراقش خشك و بیبر می كنم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می روم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خیره كش فراقت می راند خیر خیرم
ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
رحمتی آر و پادشاهی كن
كاین فراق تو بر نمیتابم
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان در او چون بوم
چند تلخی كشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
الی كم اقاسی هجركم و فراقكم
الی كم اانس طیفكم و خیالكم
در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همیاندر فراقت یاسمن
بس كن از این بهانهها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان
چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان
ماهیان را صبر نبود یك زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری كاسدكن خوبان چین
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین
نیك بنگر در رخ من در فراق جان جان
بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن
دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
زندگیام وصل تو مرگم فراق
بینظیرم كردهای اندر دو فن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن
جانم چو كورهای است پرآتش بست نكرد
روی من از فراق چو زر میكنی مكن
وگر چو زر ز فراقی كجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سكههای مهجوران
بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یك ستم روانه مكن
مثال آبم در جوی كژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده كمین
ارفضوا هذا الفراق و اكرموا بالاعتناق
و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین كن
فراق من شده فربه ز خون تو كه خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاك نزاری تو
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
قلم از عشق بشكند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم كند ز فراق گران تو
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقائك كل یوم ارقب
شنیدستی كه الفرقه عذاب
فراقش آتش آمد با زبانه
اترك هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
این صدفهای دل ما با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان میشود فشرده
قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر
وشت علی العیون من كثره ما سقیته
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیله من قمر امانه
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیك را جفت حجاز میكنی
آه كه در فراق او هر قدمی است آتشی
آه كه از هوای او میرسدم ملامتی
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد ز صحتها و بیماری
شود شبهای تاریك فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نكته به گوش هجر یك رازی
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنك مبادا كس دور از تو جدا چونی
چه كم گردد ز جاهت گر بپرسی
كه چونی در فراقم دردمندی
من آنم كز فراقت مستمندم
تو آنی كه خلاص مستمندی
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا كی
چه كم گردد ز حسنت گر بپرسی
كه چونی در فراقم دردمندی
من آنم كز فراقت مستمندم
تو آنی كه هلاك مستمندی
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاكی تو سلطان وصالی
ای دیده ز نم زبون نگشتی
وی دل ز فراق خون نگشتی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حكم آسمانی
فرمود كه این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
ای كه آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی
اول از دست فراقت عاشقان را تی كنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر كنی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینك اكنون در فراقش میكنم جان ساییی
چو فراق گشت سركش بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت كه تو صارم زمانی
به وصال میبنالم كه چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم كه چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه چه بود خدای داند
كه گه فراق باری طرب است و جان فزایی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی
قولی كه در عراق است درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو كجایی
از بس كه تند و عاقم در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی
از جان من بپرس كه با كفش آهنین
اندر ره فراق كجاها رسیدهای
دلهای بیقرار ببیند كه در فراق
از بهر چه نیاز و كشانی نهادهای
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلكتر از فراق وبایی بدیدهای
میترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشكند سبوی امیدم ز آفتی
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
كز یك نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او كی فراق داند در دور دایری
تا چند از فراق مرا كار بشكنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشكنی
دستم شكست دست فراقت ز كار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشكنی
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و كرد تریاقی
به فردا میفكن فراق و وصال
كه سرخیل امروز و فردا تویی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
ای دل اندر اصول وصل گریز
كه بسی در فراق جان كندی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البء
لو ان فراقی حملالطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لیالی الفراق! فكم ذاالجوی؟!
ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟!
«فراق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای آنکه گریخت از در مذهب ما
گوشش بکشد فراق تا ملهب ما
آن شاه که خاک پای او تاج سر است
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است
وانکس که ز ناموس نهان میدارد
پیداست که در فراق زیر و زبر است
با وصل خوشت میزنم و میگیرم
وصلی که در او فراق را رنگی نیست
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دوست آمال ببست
از یار بجز فراق بر جای نماند
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
المنةالله که به تو پیوستم
وز سلسلهی بند فراقت رستم
گفتم به فراق مدتی بگزارم
باشد که پشیمان شود آن دلدارم
من دوش فراق را جفا میگفتم
با دهر فراق پیش میآشفتم
ای گرسنهی وصل تو سیران جهان
لرزان ز فراق تو دلیران جهان
مردی نبود گریختن سوی وصال
هنگام فراق مرد باید بودن
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
آخر ز فراق هر دو آهی کردی
زان آه بسوی خویش راهی کردی