غزل شماره ۱۳۲۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد كز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ
ز دست تو شود آن سنگ لعل می‌دانم
به امتحان به كف آور به دست خود تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به كوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان كو سنگ
سخای كف تو گر چربشی به كوه دهد
دهد به خشك دماغان همیشه چربوسنگ
ز لطف گر به جهان در نظر كنی یك دم
روان كند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشك آكند چو آهو سنگ
به آبگینه این دل نظر كن از سر لطف
كه می طلب كند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان كرد آب و هر دو سنگ
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن
كه آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
كنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیكن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
ز بس كه روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ
ولیك از كرم بی‌نظیر شمس الدین
كجاست خاك رهش را امید و مرجو سنگ
دعای جانم اینست كه جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ

آفاقامیدبختتبریزجهانحیاتدعاعشقفراقلطفلعلهوسوصلچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید