غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«حیات» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حیات» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می اش در مشام رفت
لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لان روحی قد طاب ان یکون فداک
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می خورد از جویبار حسن
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
سعدی شیرازی
«حیات» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشته ماست
لب های تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمه حیاتست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا
کآب حیات در لب یاقوت فام اوست
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش
مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد
آب حیات در لب اینان به ظن من
کز لوله های چشمه کوثر مکیده اند
گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت
و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می نگرم
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
بوی بهشت می دهد ما به عذاب در گرو
آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان
بعد از تو هزار نوبت افسوس
بر دور حیات باطل من
گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی
یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
خیام نیشابوری
«حیات» در رباعیات خیام نیشابوری
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور
مولوی
«حیات» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
آب حیات آمد سخن كاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مكن تا بردهد اعمالها
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
آب حیات جان تویی صورتها همه سقا
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
زانك تو آفتابی و بیتو بود فسردنا
چشمه خضر و كوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
عشق فروخت آتشی كب حیات از او خجل
پرس كه از برای كه آن ز برای نفس ما
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
بدو گویم به جان تو كه بیتو ای حیات جان
نه شادم میكند عشرت نه مستم میكند صهبا
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه
شیر شتر گرگین جانست عرابی را
از آن آب حیاتست كه ما چرخ زنانیم
نه از كف و نه از نای نه دفهاست خدایا
دانی چه حیاتها و مستیهاست
در مجلس عشق جان سپاری را
این جا مدد حیات جانست
ذوقست دو چشم را از این جا
سوی شورستان روان كن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشك شدهست آب از این سو بگشا
به طبیبش چه حواله كنی ای آب حیات
از همان جا كه رسد درد همان جاست دوا
ابرت نبات بارد جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
آب حیات حقست وان كو گریخت در حق
هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمك چو دریا كردست دیدگان را
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مكن ز ما
چه جای پیر كه آب حیات خلاقند
كه جان دهند به یك غمزه جمله اشیاء را
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
كه غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
فرات و كوثر آب حیات جان افزا
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خل
خضردلی كه ز آب حیات عشق چشید
كساد شد بر آن كس زلال مشربها
خموش باش كه تا وحیهای حق شنوی
كه صد هزار حیاتست وحی گویا را
الحب و الغرام اصول حیاتكم
قد خاب من یظلل من الحب سالیا
این جوی كند غرقه ولیكن نكشد مرد
كو آب حیاتست و بجز لطف و كرم نیست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
گویم سخن شكرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
مطربا این پرده زن كان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
كه تكش آب حیاتست و لبش جای اقامت
یك نشان آنك ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
از حیات و خبرش باخبران بیخبرند
كه حیات و خبرش پرده ایشان شده است
جان حیاتی داد كوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان كیست
كه از این سو همه جانست و حیات
كه از این سو همه لطف و كرمست
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
جان نعره میزند كه زهی عشق آتشین
كب حیات دارد با تو نشست و خاست
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آنك شاه حقایق نه شاه شهماتست
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حیات
نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان كشیدی كه نوشت
طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
پیر و جوان كو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
یك سر مو از غم تو نیست كه اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
در ظلمات ابتلا صبر كن و مكن ابا
كب حیات خضر را در ظلمات میرسد
پنبه ز گوش دور كن بانگ نجات میرسد
آب سیاه درمرو كآب حیات میرسد
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشكیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بیقرار آمد
از آب حیات او آن كس كه كشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خضر از كرم ایزد بر آب حیاتی زد
نك زهره غزل گویان در برج قمر آمد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه كه او خود را در عشق دراندازد
از مرگ چرا ترسم كو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
چو در كان نباتید ترش روی چرایید
چو در آب حیاتید چرا خشك و نژندید
تو آن خضری كه از آب حیاتت
گدایان را سكندر میتوان كرد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی
باغی كه حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
هر حیاتی كه ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود
مه خوبان مرا از چه چنین پندارید
یا رب این آب حیات از چه وطن میجوشد
یا رب این نور صفات از چه مكان میآید
آن شكرپاسخ نباتم میدهد
و آنك كشتستم حیاتم میدهد
با دم او میرود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین كند
كوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بیحد و غایت میكند
آنها كه این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار كردند ترك حیات كردند
آب حیات آمد وین بانگ سیلابست
گفتار نیست لیكن گفتار مینماید
در ظل میرآب حیات شكرمزاج
شاید كه آتشان طبیعت شرر كنند
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی كه در دل احرار میرود
هل تا كشد تو را نه كه آب حیات اوست
تلخی مكن كه دوست عسل وار میكشد
پاینده گشت خضر كه آب حیات دید
پاینده گشت و دید كه پاینده میشود
بركن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاك تو لعل و گهر دهد
شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ
ای غم بكش مرا كه حسینم توی یزید
وگر به پیش من آید خیال یار كه چونی
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید
حلال گردد آن جا اگر حرام برید
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید
بدانك آب حیات اندرون تاریكیست
چه ماهیی كه ره آب بستهای بر خود
همه حیات در اینست كاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترك عمر به صد رنگ شیخ و شاب كنید
چون غیورست آن نبات حیات
زین شكر احتراز باید كرد
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید كرد
هر حیاتی كه یك دمش عمرست
چون برآید ز عشق شد جاوید
كاروان حیات میگذرد
هیچ بانگ جرس نمیآید
درده تریاق حیات ابد
كاین همگان زهر فنا خوردهاند
آب حیاتست ورای ضمیر
جوی بكن كب به جو میرسد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
خواهم یكی گویندهای آب حیاتی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
آخر تو كجا و ما كجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیكار
شكر از لبان عیسی كه بود حیات موتی
كه ز ذوق باز ماند دهن نكیر و منكر
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشك از او گوهربار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخهای درخت و دهد ثمار
آب حیات آمدست روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست ای صنم قندبار
جنگ تو است این حیات زانك ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار
عمر كه بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
چو در حیات خود او كشته گشت در كف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
به حق گریز كه آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
بیار جام حیاتی كه هم مزاج توست
كه مونس دل خستهست و محرم اسرار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
كجا شراب طهور و كجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
كجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر
یا ساقیهات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
گهیم همچو شكر بفسران گهی بگداز
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
خامش باش ای سقا كاین فرس الحیات تو
آب حیات میكشد بازگشا از او جرس
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
زین سببست مختفی آب حیات در غلس
شنیدهای كه در این راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد كوه كمر بندد در خدمت تمكینش
در آن ظلمت رسی در آب حیوان
نه در هر ظلمتست آب حیاتش
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
ملك الموت برید از دلم آن روز طمع
كه مشرف شدم از طوق حیات ابدش
داد زكاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
مباد با كس دیگر ثنا و دشنامش
كه هر دو آب حیاتست پخته و خامش
زان نگشت او بگرد پایه حوض
كو ز بحر حیات دید اسباغ
نخله خشك ز امر حق داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات متنف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مكن
عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف
چه چاره آنچ بگوید ببایدم كردن
چگونه عاق شوم با حیات كان و عقیق
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب كجا یابد جز دیده نمگینك
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشك آكند چو آهو سنگ
ما زنده از اكرام تو ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
ز آب شور سفر كن به سوی آب حیات
رجوع كن به سوی صدر جان ز صف نعال
سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل
انت تدری حیاتنا بیدیك
لا تضیق علی العباد تعال
رو رو كه صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر
خواهی بیا در من نگر كز شید جان شیداییم
گفتم عشق را شبی راست بگو تو كیستی
گفت حیات باقیم عمر خوش مكررم
رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
كو آب حیات آمد در قالب همچون خم
نباشد بیحیات آن نقش كو كرد
كمین نقشش منم درهای و هویم
من ماهی چشمه حیاتم
من غرقه بحر شهد و شیرم
ای آب حیات در كنارت
این آتش از آن كنار داریم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب در این جگر گرفتیم
دل نگیرد هیچ كس را از حیات جان خویش
من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانك اسب تازی تو هست در میدان صیام
چونك هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر كمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا كرد بهر مطبخ ایشان صیام
ز پی قند و نبات تو بسی طبله شكستم
ز پی آب حیات تو بسی جوی بكندم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا كب حیاتی كه ز تو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی كه دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی كه نهی نام فقیرم
ای بسا دست كه خایند حریصان حیات
چونك در پای تو من دست فشانان میرم
چون شجر خوش بكشم آب حیات
من چو هیزم به سفر می نروم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاكی آب حیات بارم
آب حیات ما كم از آن آب بحر نیست
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم
گر تو بدانی كه مرگ دارد صد باغ و برگ
هست حیات ابد جوییش از جان مدام
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ كه ما هم خوشیم
آب حیات توایم گر چه به شكل آتشیم
اگر به دست من آید چو خضر آب حیات
ز خاك كوی تو آن آب را طراز كنم
نگفتمت مرو آن جا كه آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
زان همیگردم و همینالم
كه بر آب حیات دولابم
چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم
آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
كای رسته از جان فنا بر جان بیآزار زن
در من از این خوشتر نگر كب حیاتم سر به سر
چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاك من
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
آب حیات عشق را در رگ ما روانه كن
آینه صبوح را ترجمه شبانه كن
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق كان مكن
پر ز حیات جام او مشك و عبر ختام او
دیو و پری غلام او چستی و انتشار من
تا كه بود حیات من عشق بود نبات من
چونك بر آن جهان روم عشق بود مرا كفن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
كز كبر برآید او بالا مثل روغن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
بیا بیا دمم ده كه دمدمه لطیفت
حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
ای آب حیات چون رسیدی
شد آتش و خاك و باد خندان
در آب حیات غسل كردن
در وی تن خویش را بشستن
بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی وز برونم بت شكن
این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
كوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شبهای من
ای صبا تبریز رو سجده ببر كان خاك پاك
خاك درگاه حیات انگیز ربانی است آن
چو تویی آب حیاتی كی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شكر خشك بر ایشان بتر از گور و كفن
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه كشتگان را ز آن نزل میچشان
صبحی است بیسپیده و شامی است بیخضاب
ذاتی است بیجهات و حیاتی است بیحنین
بیا كه آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت نه لطف راست كران
اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات
و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان
آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدره ایمان من
نك اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من
آب روان داد ز چشمه حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
میی كز روح میخیزد به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بیپایان
حبذا سكر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسكوا الحق المبین
آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
ناز كن ای حیات جان كبر كن و بكش عنان
شمس و قمر دلیل تو شهد و شكر دلال تو
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
تو ای جان سنگ خارایی كه از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
در بحر حیات حق خوردی تو یكی غوطه
جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
كان عین حیات خوش فواره ما كو
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
عشق دریای حیات است كه او را تك نیست
عمر جاوید بود موهبت كمتر او
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی كه درآییم به بستان من و تو
لیك تو آب حیاتی همه خلقان ماهی
از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو
گر می مجلسی و آب حیات همهای
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
بنده و چاكر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو
هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
به از این خیر نباشد بجز این كار مرو
آب حیات تو گر از این بنده تیره شد
تركی مكن به كشتنم ای ترك ترك خو
تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان كه من بنده دوران تو
آب حیاتی شاخ نباتی
نكته جانان برگو برگو
العشق من الكون حیات و لباب
و العیش سوی العشق قشور و جلود
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
كجا اسراربین آمد دمی كز كبر و كین آمد
حیاتی كز زمین آمد بود در بحر بیچاره
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی بر این كوزه بزن نفطی در آن كازه
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
كو لذت آب و گل و كو آب حیاتی
كو قبه گردونی و كو بام خمیده
ای بیتو حیات تلخ گشته
ای بیتو چراغ عیش مرده
ای بی تو حیاتها فسرده
وی بیتو سماع مرده مرده
زیرا كه به فال نحس هستت
مرگ نقد و حیات نسیه
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه ای كه مایه دیدار آمده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
برو برو كه به بز لایق است بزغاله
برو كه هست ز گاوان حیات گوساله
روزی بیاید كاین سخن خصمی كند با مستمع
كب حیاتم خواندمت تو خویشتن كر ساختی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
روی متاب از وفا خاك مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
ای تو مدد حیات را از جهت زكات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو كب حیات آمدی
هر آن جانی كه دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
حیاتی داد جانها را به رقص آورده دلها را
عدم را كرده سودایی كه سبحان الذی اسری
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاك ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو
یا كان نباتی تو یا ابر شكرباری
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
كه پنهان شد چو سوزی در شراری
از بهر حیات و زنده كردن تو
در عالم چون بهار میآیی
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی
ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی
در آب حیات رو چو ماهی
كز غربت خاكدان گذشتی
خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد كه تو چه داری
خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری
چون آب روان به هر نباتی
باید كه حیات را رسانی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق كی گزینی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
از نمكهای حیاتت این وجود مرده را
تازه و خوش بو چو ورد و مشك و عنبر داشتی
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی
چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو
برسان قوت حیاتم كه تو یاقوت زكاتی
خورد این خاك كه تشنهتر از آن ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نكند هیچ غباری
همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی
همگی شكر و نجاتی نه خماری نه خمیری
پی خسروان شیرین هنر است شور كردن
به چنین حیات جانها دل و جان سپار باری
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی كمین غلامی
هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی كه تو عاشق مهینی
ز شراب چون عقیقت شكفد گل حقیقت
كه حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بستان مكن ستیزه تو بدین حیات ریزه
كه حیات كامل آمد ز ورای جان فزایی
هین سبو بشكن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر كوزه شكن چند كنی كاسه گری
رو به سر چون سیل تا بحر حیات
جوی كن كان آب گو خواهد همی
درفكندی در سر و جان فتنهای
ای حیات جان و سر شاد آمدی
خضرت چرا نخوانم كب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان كیانند دلتنگ زندگانی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
زیرا طلسم كان است هر گه بیازمایی
عشق گزین عشق بیحیات خوش عشق
عمر بود بار همچنانك تو دیدی
صحن گلستان عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
بیا بیا كه حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا كه تو چشم و چراغ یعقوبی
چو آفتاب جهان را پر از حیات كنی
چو زین جهان بجهی ملك آن جهان گیری
شرابم آتش عشقست و خاصه از كف حق
حرام باد حیاتت كه جان حطب نكنی
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نكنی
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
فداح روح حیاتی فانت تحیینی
و انت تخلص دیباجتی من الطین
به ذات پاك خداوند كز تو دزدیدهست
هر آنچ آب حیاتست روح افزایی
سبوی صورتها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
بیا بیا كه چو آب حیات درخوردی
بیا بیا كه شفا و دوای هر دردی
اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست
اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی
تو را كه آب حیاتی چه كم شود كوزه
چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری
بدان نشان كه به هر شب چو ماه میتابی
ز ابر دل قطرات حیات میباری
شكری نباتی همگی حیاتی
طبق زكاتی كرم خدایی
ز حیات بشنو كه حیات بخشی
ز نبات بشنو كه نبات خویی
نه حیات خواهم، نه زكات خواهم
كه اگر بمیرم، نكنم امیری
تو شاه عظیمی كه در دل مقیمی
تو آب حیاتی كه در تن روانی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
چراغ خدایی به جایی كه آیی
حیات جهانی به هر جا كه افتی
تو شاه عظیمی كه در دل مقیمی
تو آب حیاتی كه در تن روانی
ره به آب حیات مینبرند
خضر را آبخوار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
بی تو باغ حیات زندانیست
هست مردن خلاص زندانی
مرگ حیاتست و حیاتست مرگ
عكس نماید نظر كافری
طاب لحبی حركاتی، صار خساری بركاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
خانهی دل را دو دری كن، جانب جان راهبری كن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری كن
مونی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
و ادنی ما لقینا فی هواه
حیوة فی حیوة فی حیات
فی برق و جنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور
اذا سقاك بكأس الخلد فی نفس
تری حیاتك تبقی لا بانفاس
«حیات» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عشق آب حیاتست در این آب درآ
هر قطره از این بحر حیاتست جدا
گر آب حیات خوشگواری ای خواب
امشب بر ما کار نداری ای خواب
از نوح سفینه ایست میراث نجات
گردان و روان میانهی بحر حیات
ای آب حیات قطره از آب رخت
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات
انبار جهان پر است از تخم موات
گویند که این وسوسهی شیطانست
شیطان لطیف است و حیات جانست
در مرگ حیات اهل داد و دین است
وز مرگ روان پاک را تمکین است
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
زان آب حیاتی که حیاتست مزید
در هرچه حیات بود آن مینوشید
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
شمشیر تو از حیات خوشتر باشد
ناسور تو از نوات خوشتر باشد
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق
از عین حیات آب خوردن باشد
طبعم چو حیات یافت از جلوهی فکر
آورد عروس نظم در حجرهی ذکر
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی
از مرگ حیاتها برآری همه خوش
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل
خود را بر جوش آسیابی کردم
تا آب حیات میرود میگردم
زو آب حیات ابدی میجویم
او آب حیات آمده و من جویم
وان آب حیات خوش و خوشخوارهی من
جوشید و برآمد ز دل خارهی من
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
ای آب حیات کی ز مرگ اندیشد
آنکس که چو خضر گشت خود زندهی تو
آن آب حیات خلق را میگوید
بر ساحل جوی ما بمیرید همه
هم دافع رنج و هم شفائیم همه
هم آب حیات و هم سقائیم همه
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
عشق آب حیات آمد و منکر چو خری
ای خر تو در آب درنمیزی چکنی
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود
والله که چون آسیاش در چرخ آری
ای کاش که من بدانمی کیستمی
در دایرهی حیات با چیستمی
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
بیجهد به عالم معانی نرسی
زنده به حیات جاودانی نرسی
قالب جویست و جان در او آب حیات
آنجا که توئی از این دو هم بیخبری
چون ساز کند عدم حیات افزائی
گیری ز عدم لقمه و خوش میخائی
خواهی که حیات جاودانه بینی
وز فقر نشانهی عیانی بینی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
در آب حیات عشق او چون ماهی