قومی كه بر براق بصیرت سفر كنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر كنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یك تك عبر كنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر كنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر از این كوی دركنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده كه تا شور و شر كنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن
كو صور عشق تا سر از این گور بركنند
مسیست شهوت تو و اكسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر كنند
انصاف ده كه با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی كه حدیث هنر كنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زلههای گران مایه جز كنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شكار شكر كنند
در ظل میرآب حیات شكرمزاج
شاید كه آتشان طبیعت شرر كنند
از رشك نورها است كه عقل كمال را
از غیرت ملاحت او كور و كر كنند
جز حق اگر به دیدن او غمزهای كند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر كنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
كاجزای خاك از گذرش زیب و فر كنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر كنند
خالی مباد از سر خورشید سایهاش
تا روز را به دور حوادث سپر كنند