غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«غبار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غبار» در غزلیات حافظ شیرازی
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
سعدی شیرازی
«غبار» در غزلیات سعدی شیرازی
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی خواهم غبار خویش را
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
مگر به درد دلی بازمانده ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
دانی از بهر چه معنی خاک پایت می نباشم
تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکید خالی
خیام نیشابوری
«غبار» در رباعیات خیام نیشابوری
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
این اهل قبور خاک گشتند و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
مولوی
«غبار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
به آب ده تو غبار غم و كدورت را
به خواب دركن آن جنگ را و غوغا را
سبب چه بود چه كردم كه بد نمود ز من
كه خاطرش بگرفتست این غبار چرا
فی غبار نعله كحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
در هر كویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست
هر جا غبار خیزد آن جای لشكرست
كتش همیشه بیتف و دود و بخار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد كو را غبار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
چون برسی به كوی ما خامشی است خوی ما
زان كه ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
عشرت خشك لب شده آمد و تر همیزند
آن تریی كه اندر او آب غبار میكند
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
لیك خمش سخن مگو گفت غبار میكند
كسی آمد كسی آمد كه ناكس زو كسی گردد
مهی آمد مهی آمد كه دفع هر غبار آمد
آن باد بهار جان باغست
بر شوره اگر غبار باشد
ماهی از غیب سر برون كرد
كاین مه بر او غبار آمد
در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیك خود را بد شمارم از پی دلدار خود
خمش ای بلبل جانها كه غبارست زبانها
كه دل و جان سخنها نظر یار تو دارد
به چه چشمهای كودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار كویش سر توتیا ندارد
دل و جان به آب حكمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاكدان نماند
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
كه غبار از سواری حسن و منور آمد
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
گر برآری ز دل بحر غبار
چون كف موسی عمران چه شود
قومی كه بر براق بصیرت سفر كنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر كنند
بربند این دهان و مپیمای باد بیش
كز باد گفت راه نظر پرغبار شد
ز هر غبار كه آوازهای و هو شنوی
بدانك ذره من اندر آن غبار بود
بس كن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
آهنی كانتظار صیقل كرد
روی را صاف و بیغبار كند
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید
هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار
چونك جدا گشت باد خاك به ماچان رسید
جدی را بین به كرشمه به اسد مینگرد
حوت را بین كه ز دریا چه برآورد غبار
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت كز دریا برانگیزان غبار
كسی كه بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همیبرون نشود آن غبار از یك بار
غبار و گرد مینگیز در ره یاری
كه او به حسن ز دریا برآورید غبار
چو دیده سرمه كشی باز رو از این سو كن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مركب كه چیست این فلكست
غبار رنگ برآرد كه سبزه زار نگر
به روی آینه بنگر كه از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
وجود جمله غبارست تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست
ولیك تیره شود چون شود غبارآمیز
از خاك چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا كه باد جنبد آن جا بود غبارش
بدانك تن چو غبارست و جان در او چون باد
ولیك فعل غبار تنست غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
كه ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
عشق مرا میستود كو همه شب همچو ماه
بر سر و رو میكند گرد غبارم طواف
عنان از من چنان برتافت جایی شد كه وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی
از تك بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه بیغباریم
بس كن كه ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
باد منطق برون كن از لنج
كز باد نطق در این غبارم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشك خودش فرونشانم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید كه من اندر این غبارم
من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم
منم كه در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
غبار تن نبود ماه جان بود آن جا
سزد سزد كه بر آن چرخ برق وار روم
اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار
روا بود كه دو سه روز بر نمد گردم
بس كن از گفت كز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
ز مردم آن به كار آید كی زنده می شود در تو
و باقی تن غباری دان كه پیدا می شود از طین
زمینی خود كه باشد با غبارش
زمین و چرخ و دریا را بگردان
قدحی به دست برنه به كف شكرلبان ده
بنشان به آب رحمت به كرم غبار مستان
عصا زد بر سر دریا كه برجه
برآورد از دل دریا غبار او
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشكسته
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
گنجی تو عجب نیست كه در توده خاكی
ماهی تو عجب نیست كه در گرد و غباری
صلا كز شش جهت درها گشادهست
ز قعر بحر پیدا شد غباری
دهان بربند كاین جا یك نظر نیست
كه بشناسد سواری از غباری
ولیكن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد كر و فر سواری
كه جانها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
همیرست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
جهانی چون غباری او برانگیخت
كه پنهان شد چو بادی در غباری
بدیدم طرفه منزلهای دلكش
ولیك از جان ندیدم من غباری
از عالم خاك برگذشتی
و آن گرد و غبار را بدیدی
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
عاشقا كمتر نشین با مردم غمناك تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
خورد این خاك كه تشنهتر از آن ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نكند هیچ غباری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی كه میان این غباری
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهای
رفتم نظاره كردن سوی شكار آن شه
میتاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
هفت فلك ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاك چه دارد غیر غباری
خیال فرع تو باشد كه فرع فرع تو را شد
تو مه نهای تو غباری تو زر نهای تو نحاسی
نمایمت كه چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری
تو كن شرح این را كه در هر بیانی
چو با دل جنوبی غبارات رفتی
دیدهها از غبار خسته شدست
دیده اعتبار بایستی
«غبار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عالم بیتو غبار و گرد است بیا
این مجلس عیش بیتو سرد است بیا
در عالم باد خاک بر سر کردن
شک نیست که هر لحظه غباری خیزد
تا چند بهر زه چون غباری گردم
گه بر سر که گه سوی غاری گردم