غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«غمزه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غمزه» در غزلیات حافظ شیرازی
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
بتا چون غمزه ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا می ریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل نگران است که بود
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ ها با دل مجروح بلاکش دارم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده ای
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می روی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
سعدی شیرازی
«غمزه» در غزلیات سعدی شیرازی
تو همچنان دل شهری به غمزه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوک های خون ریزت
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزاتست
دگر از حربه خون خوار اجل نندیشم
که نه از غمزه خون ریز تو ناباکترست
بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست
به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان چو بر نمی تابد
دو چشم مست تو شهری به غمزه ای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
خدنگ غمزه خوبان خطا نمی افتد
اگر چه طایفه ای زهد را سپر گیرند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر می زند
با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
به تیغ هندی دشمن قتال می نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
ای که بر دوستان همی گذری
تا به هر غمزه ای دلی ببری
سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد
کنون بماندم بی او چو نقش دیواری
که گفته ست که صد دل به غمزه ای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
زهی سوار که صد دل به غمزه ای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
آورده ز غمزه سحر در چشم
درداده ز فتنه تاب در موی
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می خواهی
مولوی
«غمزه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
او زعفرانی كرده رو زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازهای شكرلبی شیرین لقا
چونك به عشق زنده شد قصد غزاش چون كنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون كمانها
غمزه عشقت بدان آرد یكی محتاج را
كو به یك جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
یوسفان را مست كرد و پردههاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما
ز بگاه میر خوبان به شكار میخرامد
كه به تیر غمزه او دل ما شكار بادا
چه جای پیر كه آب حیات خلاقند
كه جان دهند به یك غمزه جمله اشیاء را
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
كه غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را
منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
ای مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت كه آن طره طرار مرا یافت
عجب آن غمزه غماز چونست
عجب آن طره طرار چونست
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون كمان گفت
بس كشته زنده را كه دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنك او در پس غمزهست دل خست كجاست
اندر دلم ز غمزه غماز فتنههاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنی دیده را خوب ختن واجبست
آب چه دانست كه او گوهر گوینده شود
خاك چه دانست كه او غمزه غمازه شود
جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
والله كه نیندیشد هر زنده كه جان دارد
یك غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار كی دارد
با غمزه غمازه آن یار وفادار
اندیشه این عالم غدار كی دارد
كسی كز غمزهای صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس كه خندد
ماننده غمزهات ندیدم
تیر اندازد كمان ندارد
او صید شود به تیر غمزه
كز عشق سر سپر ندارد
گر چه خود نیكو نیاید وصف می از هوشیار
چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
مست آن می گر نهای می دو پی دستار و دل
چونك دستار و دلت را غمزههای او ربود
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزه تو كه هزار لشكر آمد
جانم از غمزه تیرافكن تو خسته نشد
زانك جز زلف خوشت را زره و خود نكرد
من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
كه دلارام به یك غمزه میسر نكند
لحظهای قصه كنان قصه تبریز كنید
لحظهای قصه آن غمزه خون ریز كنید
جز حق اگر به دیدن او غمزهای كند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر كنند
نی نی كه كشته را دم او جان همیدهد
گر چه به غمزه عاشق بسیار میكشد
شكار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند كه ای شكار چه باشد
هزار توبه و سوگند بشكنند آن دم
كه غمزههای دلارام طبل حسن زنند
دل گردون خلل كند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزهات همه قدها كمان شود
ما نیز چو تو منكر این غلغله بودیم
گشتیم به یك غمزه چنین سغبه دلدار
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار
بیا به بحر ملاحت به سوی كان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان كمان و بدان غمزه شكارآمیز
تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین
كای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش
به شكرخنده اگر میببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
به یك غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نكته می گوید
كه غمزه چشم و ابرو را نمیدانم نمیدانم
تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم
زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم
مخمورم پرخواره اندازه نمیدانم
جز شیوه آن غمزه غمازه نمیدانم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
خمش كن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
به پیش طره طرار بودیم
هم خسته غمزه چو تیریم
هم بسته طره سیاهیم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
خونبهای كشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلك خون خوارهایم
ناوك غمزه او را به كمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به كمان بفریبم
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
چه كند باده حق را جگر باطل فانی
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین
غمزه توست كه خونی است در این گوشه و بس
نرگس توست كه ساقی است دهد رطل گران
غمزه توست كه مست آید و دلها دزدد
قصد جانها كند آن سخت دل سخته كمان
زان تیرهای غمزه خشمین كه میزنی
صد قامت چو تیر خمیدهست چون كمان
در طرههاش نسخه ایاك نعبد است
در چشمهاش غمزه ایاك نستعین
چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
گر چه كه بیدادی كند بر عاشقان آن غمزهها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
زان غمزه چون تیرش و ابروی كمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و كمان برگو
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی كه برباید
جهانی را به یك غمزه قرانی را به یك خنده
همیكوشم به خاموشی ولیكن از شكرنوشی
شدم همخوی آن غمزه كه آن غمزهست غمازه
زنهار نگهدارید زان غمزه زبانها را
كو مست بود خفته از حال همه آگه
از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی
دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته
دوش از شكم دریا برخاست یكی صورت
و آن غمزهاش از دریا بس سخته كمان گشته
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این كاره
كو شیوه ابروی تو كو غمزه چشمت
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
مست كرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
در صید چون درآید بس جان كه او رباید
یك تیر غمزه او صد خونبهای توبه
ای یك ختن شكسته ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه تركی سیصد طراز كرده
چون مهرهام در دست او چون ماهیم در شست او
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهای
ز غمزه تیراندازش كرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
با قوس دو ابروی تو یك دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه چون تیر نكردی
خمش كن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزه خماره گشتی
ای طره او چه پای بندی
وی غمزه او چه بیامانی
كاین غمزه مست خونی تو
كشتهست هزار و خونبها نی
من گریبان میدرانم حیف میآید مرا
غمزه كمپیركی زد بر جوانی تیركی
یوسفی كز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهای
گر یكی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشانها كه به گفت آوردهای
ای دل ار از غمزهاش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
تو به یك خنده چرا راه زنی
تو به یك غمزه چرا عقل بری
تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تیری بدان شگرفی در لاغری شكاری
ای غمزههات مست چو ساقی تویی بده
یك دم خمش مباد چو ساغر گرفتهای
غمزه عجبتر است كه چون تیر میپرد
یا ابروی كه بهر كمانی نهادهای
گر حسن حسن او است كجا عافیت كجا
با غمزههای آتش او كو سلامتی
نی خود اگر به محو و عدم غمزهای كند
ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش كرد جان مرا ساحری
آه كه دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شكاری
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم چون كمان خمیدستی
به یك غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه كنی شیر نر را ببندی
از مه من مست دو صد مشتری
غمزه او سحر دو صد سامری
«غمزه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
از زخم سر غمزهی خونخوار تو من
خندان میرم چو گل ز دیدار تو من
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی
گر دلبندی هزار خون کردستی