غزل شماره ۴۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
هست ز چنگ غمش گوش مرا كش مكش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
دلو دو چشم مرا گر چه كه كم نیست آب
مردمك دیده را چاه ذقن واجبست
دلبر چون ماه را هر چه كند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجبست
طره خویش ای نگار خوش به كف من سپار
هر كه در این چه فتاد داد رسن واجبست
عشق كه شهر خوشیست این همه اغیار چیست
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنی دیده را خوب ختن واجبست
عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر كی زیی
كالبد مرده را گور و كفن واجبست
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجبست
نزل دل باركش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست
لطف كن ای كان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست

اغیاردهاندیدهشحنهشمعطرهعاشقعشرتعشقغمزهلطفمستنگارچشمچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید