برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
فرات و كوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نكند زرگری چو متصلست
به گنج بیحد و كان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانك یعقوبست
ز یوسف كش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیم ز چراگاه جان برون كردست
كجاست زهره و یارا كه گویمش كه چرا
الست عشق رسید و هر آن كه گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا درست و بلادر تو را كند زیرك
خصوص در یتیمی كه هست از آن دریا
منم كبوتر او گر براندم سر نی
كجا پرم نپرم جز كه گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
كه سلطنت رسد آن را كه یافت ظل هما
بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا