غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دعا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دعا» در غزلیات حافظ شیرازی
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا می فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می گزارم
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
سعدی شیرازی
«دعا» در غزلیات سعدی شیرازی
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم
این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت
من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می گویمت از دور دعا گر برسانند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می دهی شاید
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
گر بخوانی ور برانی بنده ایم
لا ابالی ان دعالی او شتم
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست می خوانم
شمشیر که می زند سپر باش
دشنام که می دهد دعا کن
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده
دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد می باری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
وز دعای ما به سودا می روی
مولوی
«دعا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چندان دعا كن در نهان چندان بنال اندر شبان
كز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها كن این دعا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
هم او كه دلتنگت كند سرسبز و گلرنگت كند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
مطلوب را طالب كند مغلوب را غالب كند
ای بس دعاگو را كه حق كرد از كرم قبله دعا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
عارف گوینده بگو تا كه دعای تو كنم
چونك خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن كه زیر لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو میدهدت جواب او
كای كر من كری بهل گوش تمام برگشا
گفتم ای سر خدا روی نهان كن
شكر خدا كرد و ثنا گفت دعاها
هوشیاران سر فكنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها كشیده بیدعا و بیثنا
همچنانك امتزاج ظاهرست اندر ركوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
در زاهدی شكستم به دعا نمود نفرین
كه برو كه روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
كه به خون ماست تشنه كه خداش یار بادا
ماه بشنود دعای من و كفها برداشت
پیش ماه تو و میگفت مرا نیز مها
از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه آمین كن این دعا را
كوه صفا برآ به سر كوه رخ به بیت
تكبیر كن برادر و تهلیل و هم دعا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
گل شكفته بگویم كه از چه میخندد
كه مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو مرده زنده كنی پیر را جوان سازی
خموش كردم و مشغول میشوم به دعا
فراق را بندیدی خدات منما یاد
كه این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
غریو و ناله جانها ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
مباركی تبارك ندیم و ساقی باد
بر آنك گوید آمین بر آنك كرد دعا
خیز صبوحی كن و درده صلا
خیز كه صبح آمد و وقت دعا
گفت نخستین تو حدث را بدان
كژمژ و مقلوب نباید دعا
فسقانا و سبانا و كلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
نفسی فلك نیاید دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
از پای درفتادهام از شرم این كرم
كان شه دعام گفت همو كرد مستجاب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
كه شب گذشت كنون نوبت دعاست بخسب
آمدهام كه تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلك رسانمت
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
ولیكن جان این كمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
در دل خیال خطه تبریز نقش بست
كان خانه اجابت و دل خانه دعاست
چو لا تعاف من الكافرین دیارا
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد كه نورست ادست
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین كند
آمین او آنست كو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین كند
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
آن را كه بخنداند خوش دست برافشاند
وان را كه بترساند دندان به دعا كوبد
آنها كه ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان ز چه عاشق دعا شد
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاكمند و نی دعا دانند و نه نفرین كنند
هله من خموش كردم برسان دعا و خدمت
چه كند كسی كه در كف بجز از دعا ندارد
بس كنم زین پس نهان گویم دعا
كی نهان ماند چو شه آمین كند
هر كه گوید كه خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا میآید
شاهان كه نابدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات كردند
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو كز فلك مایده و خوان رسید
گه مثل آفتاب گنج زمین میشود
گه چو دعا رسول سوی سما میرود
ز بس دعا كه بكردم دعا شدست وجودم
كه هر كه بیند رویم دعا به خاطر آرد
چنار فهم كند اندكی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
به جان رسید فلك از دعا و ناله من
فلك دهان خود اندر ره دعا بگشاد
چرا چو دال دعا در دعا نمیخمد
كسی كه از كرمش قبله دعا دارد
همه دعا شدهام من ز بس دعا كردن
كه هر كه بیند رویم ز من دعا خواهد
فلك به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود كند
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
كرد یوسف دعا جوانم كرد
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میكند
قد اكرمنا و قد دعانا
كی نعبده و نعم معبود
آه از دعا بیسامعی جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی رویم چو زر بیسیمبر
دعوت حق نشنوی آنگه دعاها میكنی
شرم بادت ای برادر زین دعای بینماز
خامش كه به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا كند آمینش
یقین میدان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
مینگنجد در دعا اقبال عشق
دعای جانم اینست كه جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
ناقه الله بزاده به دعای صالح
جهت معجزه دین ز كمرگاه جبل
شب چو به خواب می رود گوش كشانش می كشم
چون به سحر دعا كند وقت دعاش می زنم
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را من ز خدا بخواستم
دعای یك پدر نبود دعای صد نبی باشد
كز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم
دعا گویی است كار من بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو دعاهاام همیگردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم
رفتم بر درویشی گفتا كه خدا یارت
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم
دعاهایی كه آن در لب نیاید
كه بر اجزای روح است آن مقسم
همچو سیمرغ دعاییم كه بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم كه لشكر شكنیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم
آه كه روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
سحرگاهی دعا كردم كه جانم خاك پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
پیاده قاضیم می خوان درون محكمه قاصد
و یا خود داعی سلطان دعاها را كنم آمین
سحرگاهان دعا كردم كه این جان باد خاك او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
دانی كه دعا گویم هر جا كه ثنا گویم
بین كز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز كوی شما رفتیم
خوش باش كه ما رفتیم هاده چه به درویشان
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان كز ما دعای و از تو آمین
بس كن كه دعا بسی بكردی
گوش آر از این سپس به آمین
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جسته من
در كام ما دعا را چون شهد و شیر خوش كن
و آن را كه گوید آمین هم دوستكام گردان
ایاك نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاك نستعین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
كجاست گوش نمازی كه بشنود آمین
آن دلت را خدای نرم كناد
این دعای خوش است آمین كن
گرفتم عشق را در بر كله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
ای دوست دعا وظیفه بندهست
ما را به دعا چه میفریبی تو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوخته خام بگو
این دعا را یا رب آمین هم تو كن
ای دعا آن تو آمین آن تو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
زان دم كه از تو چشم خبر برد سوی دل
دل میكند دعای دو چشم و دعای تو
به درگاه خدای حی قیوم
دعا كردن نكو باشد سحرگاه
دعاها اندر این مه مستجاب است
فلكها را بدرد آه روزه
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بینیاز
این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته
با دعا و با اجابت نقب كرده نیم شب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
دو كف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
خاموش كن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
همچو دعای صالحان دی سوی اوج میشدی
باز چو نور اختران سوی حضیض میپری
هر برگ ز بیبرگی كفها به دعا برداشت
از بس كه كرم كردی حاجات روا كردی
باقیش مجیب هر دعا گوید
كز وی تو اجابت دعا دیدی
ای دوست دعا وظیفه ماست
ما را به دعا چه میفریبی
در پای غمش چه دیدی ای جان
كاین دست گشاده در دعایی
هین وقت صبوح شد فتوحی
هین وقت دعاست الصلایی
این دعا را با دعای ناكسان مقرون مكن
كز برای ردشان آب دعا میریختی
مثل قراضه جویان شب و روز خاك بیزی
ز چه خاك میپرستی نه تو قبله دعایی
نظر خدای خواهم كه تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من كه همه تو رام داری
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد كه قبله دعایی
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو كف در دعا و در زاری
شب وجود تو را در كمین چنان ماهیست
چرا دعا و مناجات نیم شب نكنی
كلید حاجت خلقان بدان شدهست دعا
كه جان جان دعایی و نور آمینی
كشیدمت نه دعاها كشند آمین را
كشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی
چو خلوت آمد گفتش كه من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی
اگر دعا نكنم لطف او همیگوید
كه سرد و بسته چرایی بگو زبان داری
دعانا من تعالی عن حدود
نجیالمحدود بالعین الحدید
دعانا بحر ذی ماء فرات
فانكرنا التیمم بالصعید
دعانا خالق كل دعاء
تخاسر عندنا كل بعید
براح الروح روحی! قرعینا
و یا نفسی دعاك الجد عودی
كم رد علی بات وصل
كم عنه رجعت قد دعانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
«دعا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ور بستاند دعا گری پیشه کنم
تا رحم کند پیش منت بنشاند
میخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند
ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش