دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نكتهای فرمودهای جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
كاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با كسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها كه دل دهد بر خاك پای آشتی
هر نیكوی كه تن كند از لطف داد جان بود
من هر سخا كه كردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم كه ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیكولقا آنگه شود كید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یكن این باد را تلطیف كن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا كبر و شیطانی ما با كبریای آشتی
خاموش كن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی