غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«چمن» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چمن» در غزلیات حافظ شیرازی
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
می وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می گشاد باد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمی باید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرند
در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم می دهند می رویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او می کشدم می رویم
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
می گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می کردم اندر آن گل و بلبل تاملی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
ز تندباد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی کنی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
سعدی شیرازی
«چمن» در غزلیات سعدی شیرازی
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
نه چمن شکوفه ای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب ست
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
روی تو بازار آفتاب شکستست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادست
چمن امروز بهشتست و تو در می بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعینست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد
تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد
سروبالای منا گر به چمن برگذری
سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده اند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار
بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
که نه بر ناله مرغان چمن شیفته ام
که نه سودای رخ لاله حمرا دارم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم
یا رب آن رویست یا برگ سمن
یا رب آن قدست یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن
عارض نتوان گفت که دور قمرست این
بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
که می گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
به جای خشک بمانند سروهای چمن
چو قامت تو ببینند در خرامیدن
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
عجب گر در چمن برپای خیزد
که پیشش سرو ننشیند به زانو
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی
تا صبا می رود به بستان ها
چون تو سروی نیافت در چمنی
سروقدی میان انجمنی
به که هفتاد سرو در چمنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
خیام نیشابوری
«چمن» در رباعیات خیام نیشابوری
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد
مولوی
«چمن» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
بشكفته روی یوسفان از اشك افشاران ما
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز كبر و ما و من مست شراب كبریا
مستان چمن پنهان اشكوفه ز شاخ افشان
صد كوه چو كه غلطان سیلاب حبابی را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
چمنی كه تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی كه بر جمالش دو جهان نثار بادا
كوته شود بیابان چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
شاد آمدی بیا و ملوكانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
سنبله با یاسمین گفت سلام علیك
گفت علیك السلام در چمن آی ای فتا
كو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ كاتب
خاری كه ندارد گل در صدر چمن ناید
خاكی ز كجا یابد بیروح سر و سبلت
خاموش و تفرج چمن كن
كامروز نیابت دو دیدهست
نی در آن بزم كس از درد دلی سر بگرفت
نی در آن باغ و چمن پای كس از خار بخست
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست
ای باد خوش كه از چمن عشق میرسی
بر من گذر كه بوی گلستانم آرزوست
هین كه براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین كه راست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا كه راست
در این چمن نظری كن به زعفران رویان
كه روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان كشیدی كه نوشت
سمن را گفت نیلوفر كه پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشكوفه كه فضل كردگار آمد
نفس ار چه كه زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
نفس ار چه كه زاهد شد او راست نخواهد شد
ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
چمن جز عشق تو كاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
كی باشد كاین قفص چمن گردد
و اندرخور گام و كام من گردد
گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار
این چمن بیمار باد و دشمنش بیمار باد
نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن
ترك سرد و خشك و ادباری ماه دی كنید
چمنی كه جمله گلها به پناه او گریزد
كه در او خزان نباشد كه در او گلی نریزد
گر چه بیدست و دهانند درختان چمن
لیك سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
همه مرغان چمن هر طرفی میپرند
بلبل از واسطه گل ز چمن مینرود
نمك و حسن جمال تو كه رشك چمن است
در جهان جز جگر بنده نمكسود نكرد
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
شاهدان چمن ار پار قیامت كردند
هر یك امسال به زیبایی صد چندان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
كفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
همه مرغان ز چمن هر طرفی میپرند
بلبل بیدل یك دم ز چمن مینرود
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یكی گل نچید
در چمن عیش خار از چه شكفتهست
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
كسی كه عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار كه در بیدلی چو من باشد
چنار فهم كند اندكی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
كلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
وجود ما و وجود چمن بدو زندهست
زهی وجود لطیف و ظریف كو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
كلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جویها چو سرشكم روان شود
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشك تلی دیگر
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیك اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستورست كه در آب و گیا اولیتر
در چمن آیید و بربندید دید
تا نیفتد بر جماعت هر نظر
گر چه نرگس نگرانست به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر
اندر چمن ز غیب غریبان رسیدهاند
رو رو كه قاعدست كه القادم یزار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
میزندم نرگس چشمك خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
مجلس چمنیست و گل شكفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یك خار به آمیزش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
گل نقل بلبلان و شكر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن كوری كلاغ
تو بلبل چمنی لیك می توانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان كنیم
آمد رسولی از چمن كاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعرهها ویران كنیم
من طرفه مرغم كز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفص خیزیدهام
همچون غریبان چمن بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان كنیم
معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
كعبه هر نیك و بدم دایه باغ و چمنم
تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونك شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
ای كه تو شاه چمنی سیركن صد چو منی
چشم و دلم سیر كنی سخره این خوان نشوم
گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو
گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم
نقل و باده چه كم آید چو در این بزم دریم
سرو و سوسن چه كم آید چو میان چمنیم
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است
كه چو گل در چمنش جامه جان بدریدم
درد چون آبستنان می گیردم
طفل جان اندر چمن می آیدم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر می نروم
اندر این آخرجهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
بركن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر كفن
بیرون شو از باغ و چمن ساكن شو اندر خاك و خون
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یكی داری چو من
كو سوسن و كو نسترن كو سرو و لاله و یاسمن
كو سبزپوشان چمن كو ارغوان كو ارغوان
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور كش داری ولی بنگر یكی داری چو من
گلبن روی غیبیان چون برسد بدیدهای
از گل سرخ پر شود بیچمنی كنار جان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
تخم پنهان كرده خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یكی شخصی دوان
این چمنها وین سمن وین میوهها خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل كاندر بیابان است آن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهای
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من
خاك خواری را بمان چون خاك خواری پیشه گیر
خاك را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
هر یكی نوعی گلی و هر یكی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
پیش آن گل محو گردد گلستانهای چمن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترك این باغ و بهار و چمن و جوی مكن
لاله زار و چمن ار چه كه همه ملك وی است
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
كه چو من جمله چمن سوختهاند
ز آتش او ز كران تا به كران
بیتو دل را نبود برگ جهان
بیتو گل را نبود برگ چمن
به قدر گریه بود خنده تو یقین میدان
جزای گریه ابر است خندههای چمن
تو گل و من خار كه پیوستهایم
بیگل و بیخار نباشد چمن
كار تو این است كه دل پروری
پرورش آمد همه كار چمن
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص كنان دست زنان بر سر هر طارم از او
تن ما خفته در آن خاك به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
دم به دم زمزمه بیالف و لام بگو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشك بود
مستك و سرسبز شد از لب خمار تو
چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن كه سلام علیكم
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین كه بهانه نكنی ای بت عیار بده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در كف آحاد مده
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
بیبرگی بستان بین كمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترك جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن
هر كی بپرسد ز من هیچ نشانم مده
خامش كه مرغ گفت من پرد سبك سوی چمن
نبود گرو در دفتری در حجرهای بنهادهای
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشكن سبو بر رغم هر خشم آرهای
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای كشته من
دانك من اندر چمنم صورت من در لحدی
نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی
نی فاخته طوقی نی در چمن مایی
صبایی كه بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر
كه عجب در آن چمنها كه ملك بود پریدی
هیچ كس رشك نبردی كه فلان دست ببرد
هر كسی در چمن روح به كام آسودی
سحری كرد ندایی عجب آن رشك پری
كه گریزید ز خود در چمن بیخبری
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند
جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو
تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی
ای كه تو چشمه حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را كی بگوید چو منی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر بلی
ای گل چمن بیارا میخند آشكارا
زیرا سه ماه پنهان در خار میدویدی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
هر چند سالها ز چمن گل بچیدهایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میكشی
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
كی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار همچنانك تو دیدی
غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
هزار سوسن نادر ز روی گل بشكفتی
هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شكر گزاری سجود شكر بیاری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری
چمن نگر كه نمیگنجد از طرب در پوست
كه نقش چند بدو داد باغ روحانی
خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشكنی تو معذوری
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
كه هست بلبل او را غلام عنقایی
نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم
بدرد خستهی خارم، تو نیز میدانی
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی كه را ز بن بكنی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا در چمن رو كه اصل صلایی
به زیر و به بالا تو بودی معلا
فلك را دریدی چمن را شكفتی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
«چمن» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خندهزنان بر او قیامت میکرد
کو پای که او باغ و چمن را شاید
کو چشم که او سرو و سمن را شاید
یک لحظه گل از چمن همی افشانیم
یک دم به شکرستان شکر میکاریم
در هر چمنی که دیدهام سروی را
بر یاد قد تو پاش بوسیدستم
بوی دهن تو از چمن میشنوم
رنگ تو ز لاله و سمن میشنوم
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان
از جان تو زنده شد تن هر دو جهان
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
سرمست همی شدیم روزی به چمن
درهای گلستان و چمن را بگشای
چون بلبل مست ز آشنائی برگو
دی از سر سودای تو من شوریده
رفتم به چمن جامه چو گل بدریده
امشب منم و یکی حریف چو منی
بر ساخته مجلسی برسم چمنی
وان سرو چمن را که کمین بندهی تست
از خدمتت آزاد و هزار آزادی
نی در غلطم تو با عروسان چمن
ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی
در روی عروسان چمن حیرانی
فردوسی
«چمن» در شاهنامه فردوسی
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
به بالای تو بر چمن سرو نیست
چو رخسار تو تابش پرو نیست
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو
یکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
فرود آمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور
ز بارهی چمنده فرود آمدند
گو پیر هر دو پیاده شدند
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهی دوستان
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت
همیداشت آن زهر با خویشتن
همیدوخت سرو چمن را کفن